عبدالعلی معصومی - دکتر ساعدی و رژیم هنرکش

پس از درگذشت  دکتر غلامحسین ساعدی, برجسته ترین نمایشنامه نویس ایران, در دوم آذرماه 1364 در پاریس, فرصتی برای دشمنی با او فراهم آمد. روزنامه «جمهوری اسلامی» در شماره 12 آذر 64 در طنزگونه سخیفی زیر عنوان «سوگواران ادبیات تزریقی» دکتر ساعدی و هنرمندان و نویسندگانی را که در سوگ او به ماتم نشستند, معتاد و وطن فروش و طرفدار شاه و انقلاب سفید نامید.
روزنامه اطلاعات نیز در شماره 18آذرماه 64 در مقاله یی با عنوان «فاتحه» این نویسنده آزاده را مردی نامید که «سالها در بستر احتضاری افتضاح آمیز نفس نفس می زد» و سوگواران او را «مردگانی که ... هیچ کدام برای خونین ترین معرکه تاریخ, در این کشور سخنی نگفتند. هرگز در گرمگاه سرنوشت سازترین نبردها ... حضور نیافتند... خون نجیب ترین و قهرمان ترین فرزندان این ملت بر خاک ریخت ... شعرا و نویسندگان همچنان غرق در عرق مستی... و بی خبری و بریدگی و نشئه رؤیای شیرین کودکانه خویش بودند... در ماجرای فتح عظیم لانه جاسوسی بزرگترین قدرت غرب نیز باز ماجرا همین بود و بود و بود. حتی یک شعر نگفتند که بیرزد, حتی یک قصه نگفتند که بدرخشد. مردگانی بودند و هستند که هیچ کاری از دستشان برنمی آمده است جز بافتن اراجیفی و اباطیلی...»
 
منادیگر آزادی
ستیز بی امان عمله استبداد با دکتر ساعدی بی سبب نبود. دکتر ساعدی، عمیقاً، دلبستة آزادی بود و تا بُن دندان با استبداد و خودکامگی سر ستیز داشت.  با خودکامگیهای شاه و شیخ درافتاد و تا پایان عمر, تن به ذلّت تسلیم و وادادگی نداد. با نوشتن و اجرای نمایشنامههایی مانند «دیکته و زاویه» و «پرواربندان», آشکارا, با رژیم شاه چنگ در چنگ شد و در این راه زندان و دربهدری را به جان خرید. در رژیم خمینی نیز از نخستین روزهای بهار آزادی, پیش از آن که «رژیم هنرکش» آخوندی, بساطش, را, کاملاً, بگستراند, نفیر استبداد مذهبی را از زیر ردای خمینی شنید و در نیمه فروردین 1358, در مقاله یی با عنوان «هنرزُدایی, مُهلک ترین ضربت, بر پیکر فرهنگ فردا» نوشت: «نشانه های پیدا و ناپیدای هنرزدایی در درون دولت موقّت انقلاب, اگر نه تمام مردم را, که عدّة بسیار زیادی را به شدّت, نگران کرده است» و هشدارداد که «تمام تلاش استبدادی, چه در جلوگیری از هنر اصیل و چه در پرورش هنر وابسته به نظام مسلّط, چگونه با شکست روبهرو شد و چگونه با آن همه سانسور وحشتناک, نتوانستند ادبیات و هنر پویا را به نابودی محض بکشانند و چگونه با آن همه یقه درانیها و ولخرجیهای غیرضروری و سر کیسه شُلکردنها, نتوانستند هنر پوشالی و فرمایشی موردنظر خود را به کرسی اعتبار بنشانند» و تاٌکید کرد که اگر در بر همین پاشنه بچرخد «از هم اکنون برای مبارزه با غول سانسور دیگری, با شکل و هیبت دیگری, باید, آستینها را بالازد و آماده شد».
 در پایان فروردین 1358, در مقاله دیگری با عنوان «بعد از انقلاب, ارعاب؟» بااشاره به تهدید و ارعابی که رژیم نوپا پیش گرفته بود, نوشت: «آن چه را که خلقهای ستم کشیده ایران تصوّر نمی کردند به این زودی دچارش خواهند شد, فضای ترس و ارعاب و تهدیدی است که سالهای سال, به هزاران شکل و رنگ, زیر تسلّط اَیادی و جلادان شاه, آزموده بودند... دستگاه قدرت امروزی نیز از همان وسایل و لوازمی که دستگاه استبدادی بدان متوسّل میشد, یاری می گیرد... آنهایی که جان برکف, با شجاعت کامل, درمقابل هیچ نوع تهدیدی مرعوب نمی شدند و تیره ترین سیاهچالها را به سرخم کردن و پوزه بر خاک مالیدن درمقابل قدرت ترجیح می دادند و هر خطری را به جان می خریدند... دیگر در مقابل هیچ ارعابی جاخالی نخواهندکرد, و این داستانی است نه تازه... دستگاهی که به ارعاب متوسّل شود, خود مرعوب تر از همه است؛ یادتان نرود».
 در روز 30تیر 1358, در مراسمی که به مناسبت قیام شکوهمند 30تیر1331, در ساری برگزار شد, طی سخنانی, باز هم, از انحصارگریهای مسندنشینان جدید, انتقاد کرد و گفت: «این وظیفه همه ماست که... از هیچ نوع افشاگری خودداری نکنیم, چرا که دم فروبستن به وقت گفتن, جنایت عظیمی است, باشد که این حداقلّ جراٌت و جسارت را داشته باشیم که انحصارطلبان امروز, با هر نوع برچسب آماده, آگاهان و روشن اندیشان جامعه را از میدان به درنبرند... بر همگان روشن است که [محمدرضا] سعادتی جاسوس نیست و ماجراهای پشت پرده, آن چنان واضح است که اصلاً پرده یی در کار نیست... پرونده سازی قلّابی و اتّهام جاسوسی به مردی که عمری را در مبارزه با رژیم منفور پهلوی سرکرده  است... آیا باید ساکت نشست, درحالی که صدها عمله و اَکَرة ساواک, صاف صاف و آزادانه، درمیان مردم می چرخند و راه می روند, سعادتی ها و خاکسارها باید راهی زندان شوند؟ انحصارطلب, دهان دیگران را می بندد تا تنها خود حرف بزند... در یک فضای غیردموکراتیک, می توان قانون و لایحه و یا هرچیز دیگر  را به مردم حُقنه کرد. لایحه مجازات ضدّانقلاب, بهانه یی است برای سرکوبی هر عمل انقلابی و وحشتناک تر از قوانین رضاخانی... طرح لایحه مطبوعات, عجیب تر از آن است؛ یعنی, خفه تان می کنیم...». او سخنانش را با  این هشدار به پایان می برد: «راه چاره, ادامه مبارزه و تداوم انقلاب است و گرنه گرفتار همان عقوبتی خواهیم شد که بعد از 30تیر شدیم, یعنی کودتای 28مرداد...  فراموش نکنیم که در این دوره, شجاعت, لازمه ادامة راه است».
   پس از تصویب لایحه ارتجاعی مطبوعات در روز 15مرداد1358, و تنگ ترشدن حلقة اختناق بر گردن مطبوعات آزاد, دکتر ساعدی در مقاله یی با عنوان «شاه هم نتوانست», نوشت: «قدرت حاکم فعلی, با به بندکشیدن مطبوعات بی طرف و مترقّی, ماهیّت اصلی خود را, با وقاحت کامل, نشان داد؛ نشان داد دولتی که خود را دولت انقلاب می نامد, چه فاشیست و ضدّانسانی است و چگونه برای تسلّط اختناق, دسیسه ها می چیند...»   او در پایان مقاله, باز هم تاٌکید کرد: «اکنون وظیفه تمام آزادمردان و آزادزنان است که درمقابل این یورش... آنها نیز یورش بیاورند؛ یورش دربرابر یورش... چماق دربرابر چماق, چشم دربرابر چشم, و با آزادکردن تمام مطبوعات, نشان دهند که مشتی تازه به قدرت رسیده, نمی توانند همان راه شاه سابق را پیش بگیرند... و دوباره استبداد سیاه را بر سرتاسر وطن به خون غلتیده, مستولی کنند».

 هدف از انتشار «الفبا»
 وقتی پس از 30 خرداد 60, حاکمیت سیاه آخوندی, آخرین بقایای آزادی را جارو کرد و قلمها شکسته شد و استبداد به هزارزیان لب به سخن گشود, ساعدی, به اجبار, ترک یار و دیار کرد, امّا, دست از مبارزه نشُست و به عنوان اولین گام, نشریه «الفبا» را در زمستان سال 61, در پاریس منتشرکرد و در ابتدای آن, در باره هدف از انتشار آن نوشت: «رژیم جمهوری اسلامی... هرکسی را که طرفدار زندگی بود و زندگی را می ستود, دهانش را با گلوله می بست و این راه و روش, هم چنان, ادامه دارد. در ایران امروز, تنها کسی حق زندگی دارد که طرفدار و مدّاح مرگ باشد. رژیم جمهوری اسلامی, عملاً, زندگی را تعطیل کرده است. حال, برای رودررویی با این ابوالهولی که تیماج آغشته به خونش را بر سراسر وطن ما گسترده و به جای پرسش, فقط حکم صادر می کند, چه باید کرد؟... الفبا, به همین نیّت, منتشر می شود».
    در دومین شماره «الفبا» در بهار 62, در مقاله «دگردیسی و رهایی آواره ها» این هدف را روشن تر بیان کرد: «آواره ها تلّی از اجساد عزیزان را پشت سر خویش گذاشته اند, زندگی بر آنان حرام باد... مباد و مبادا, که آواره ها آرام بنشینند؛ مبادا که برای رسیدن به سرزمین خویش پلک روی پلک, گذارند و تن به مرگ تدریجی بسپارند؛ آواره ها باید سکّوی پرشی پیدا کنند؛ آواره ها باید دنیا را آگاه کنند که چه بر سر سرزمین آنها آمده است؛ آواره ها باید به همه دنیا و به تمام زبانها بگویند که یک مشت, جلّاد دستاربسته, بر سر ملت بزرگ و زنده یی چه چادر سیاهی از مرگ گسترده اند. قفها را از لبها باید برداشت؛ باید فریاد کشید؛ آواره ها باید فریاد بکشند؛ فصل فریاد فرارسیده است».
 در سومین شماره «الفبا» در تابستان 62, «آوارگان» را به مقاومت هرچه تمامتر, فراخواند و نوشت: «وقتی در هر شهر و دهکوره وطن ما, حوزة فیضیّه می سازند که حاکم شرع تربیت کنند؛ آداب کشتن و کشتار و رسوم سنگسار یاد دهند؛ دانشگاهها را می بندند, ذهنها را کور می کنند, هنر را به صُلّابه می کشند, علم را می کُشند, آیا آوارگان امروزی باید دست روی دست بگذارند و ساکت بنشینند؟  مسئولیّت همه ما بیشتر از آن است که فکر می کنیم... ما نباید ساکت و خاموش در گوشه یی بنشینیم و خفه بشویم... ما زنده ایم؛ پویایی در وجود ماست, نمی خواهیم بمیریم... جاپای ما در ذهن همه دنیا باید باقی بماند. اگر این کار را نکنیم مرده ایم, و اگر این کار را بکنیم تیر خلاص به مغز عَفن پوسیده جمهوری اسلامی رها کرده ایم... آرام ننشینیم... تنها با ژـ3 و یوزی و تیربار نمی شود این چَنگار به جان افتاده را برانداخت و از شرّش خلاص شد. همه اسلحه ها را باید برداشت. تسلیح فرهنگی, امر مهمی است. با همه سلاحها باید جنگید و این بختک خیالی را نه, این بَختک واقعی را, که جز کشتن آرمانی ندارد, باید, برانداخت».

 

«اموات معمّم»
در نگاه دکترساعدی سرکردگان و پاسداران ظلمت و تباهی ایران زمین با این صفات یاد می شوند: «گورکن»ها, «جلادان دستاربسته», «اموات معمّم», «حشرات الارض معمّم», «لومپن»ها. هیچ نوشته یی از او را نمی توان سراغ جست که در آن کلاهک پیکان حمله او, به قلب خمینی و خمینی صفان نباشد. بیان حال «گورکن»های نشسته بر سریر قدرت غصبی را از زبان ساعدی بشنوید: «زیرو روکردن خاک, پشت و روکردن زمین, برای تلنبارکردن شکم از اجساد کار کفتار است. کفتار جانوری است مرده خوار و گنده خوار... قبرها را می کند و شکم خود را از تفاله های اجساد پرمی کند. رژیم جمهوری اسلامی حاکم بر وطن سوخته و نفله ما دست کفتار را از پشت بسته است؛ جوع غریبی دارد, هزاران بار بیشتر از کفتار؛ مرده خواری شکم اورا سیر نمی کند؛ زنده خواری نیز برایش کافی نیست, زنده ها را می کشد و مرده ها را از گور بیرون می کشد... هزارپای غریبی است که به جای هر ناخن هزاران چنگال دارد برای دریدن و بلعیدن خون مردم گرفتار چنگار (=خرچنگ)... سوار ماشینهای ضدگلوله به کشتار و تاراج زندگی می پردازد... در حکومت آخوندها, کفتار اعتبار پیدا می کند و دستاربه سران به گورکنی می پردازند و از اعماق و اعصار به خیزابه های خرافات وهم انگیز دست می یابند... شرف کفتار بر رژیم خمینی در این است که او به مرده خواری قناعت می  کند, ولی این یک نه تنها به تناول زنده ها و مرده ها مشغول است که نفس زندگی را می خواهد نابودکند, شرف و حیثیت و فرهنگ انسانی را می  خواهد به خاک بسپارد» («شورا», ش 6و7, ص33, مقاله «نوروز امسال اسفناک تر است»).
«هزاران هزار جوان را به جبهه جنگ می برند و هزاران هزار نعش متلاشی را به قلب وطن باز می گردانند؛ جبهه جنگ پوچ  و عبثی معنی آن را نمی داند و یا نمی فهمد». «وقتی در هر شهر و دهکوره وطن ما, حوزه فیضیه می سازند که حاکم شرع تربیت کنند و آداب کشتن و کشتار و رسوم سنگسار یاددهند؛ دانشگاه را می بندند , ذهن را کور می کنند, هنر را به صُلاّبه می کشند, علم را می  کشند, آیا آوارگان امروزی باید دست روی دست بگذارند و ساکت بنشینند؟» («الفبا», دوره جدید, ش3, «رودررویی با خودکشی فرهنگی»).
 ـ «اموات معمّم» هنری جز «پیاده کردن دستورات فراموش شده عهد بوقی, انباشتن زندگی امروزه از اسطوره های ناشناخته ملایان, پیوندزدن تکنولوژی جدید با سگ چهار چشم جهنم...» ( ) ندارند و جز به مرگ و گورستان و زدن و بستن و به صلّاله کشیدن نمی اندیشند. «ذائقه آخوند حلاوت تازه و شیرینی تازگی را نمی فهمد. پس با سخن نو و ادب نو و هنر نو دشمن است» («شورا», ش6و7, ص36). «وقتی نمایش وسیله تبلیغ می شود, دیگر نمایش نیست, فقط تبلیغ است. ابزارساختن از هنر, دقیقاً شبیه خریدن لوازمی است برای رفع و رجوع زندگی... جمهوری اسلامی حتی برای امور نمایشی ستاد درست می کند... و آن وقت آخوند شپشوی غافل از هنری به نام  ... سیدمحمد خاتمی وزیر ارشاد اسلامی حضور پیدا می کند و دستورات نمایشی را صادر می کند: ”بعد از انقلاب در مسائل هنری, به خصوص سینما و تئاتر یک تحوّل عمیق رخ داده ولی به مصداق فرمایشی که امام فرمودند, باید  از زیر صفر شروع کرد“.
بینش یک رژیم توتالیتر چنین است: همه چیز باید از زیر صفر شروع شود. رژیمی که همه چیز را به زیر صفر برده است مدعی است که فرهنگ بشری را هم باید از زیر صفر شروع کرد... جمهوری اسلامی چون مرده پرست است, درمورد مسائل فرهنگی هم حکم صادر می کند که مرده ها را جمع کنند. اشتباه تمام حکومتهای تمام خواه همین نکته است. زیرا جسد مرده ها می شود زیر خاک کرد ولی فرهنگ و هنر که مردنی نیستند... عناصر فرهنگی هیچ وقت نمی میرند, همیشه زنده اند و شما را بالاخره دفن خواهندکرد» («شورا»,ش9, ص4, مقاله «رودررویی جمهوری اسلامی با هنر تئاتر»).

مقاومت, باز هم مقاومت
دربرابر رژیمی برآمده از گور قرون و اعصار کهن, چه می توان کرد جز مقاومت و باز  هم مقاومت. اگر برنخیزی و با تهاجم آن را به عقب نرانی, در یک چشم به هم زدن چنان لگدکوب می شوی که اثری از آثارت باقی نماند. ساعدی در تمامی نوشته های چندسال پیش از درگذشتش همه مشتاقان آزادی ایران زمین را به مبارزه و مقاومت دربرابر جزم اندیشان سفّاک فرامی خواند: «همه سلاحها را باید برداشت... با همه سلاحها باید جنگید و این بختک ... واقعی را, که جز کشتن آرمانی ندارد, باید برانداخت» («الفبا», دوره جدید, ش3, ص7).
«باید سکوی پرشی پیداکرد و تمام دنیا را متوجه فجایع رژیم فعلی ساخت. یونانیان تبعیدی زمان سرهنگان که یادمان نرفته, با کمترین توش و توان, بلندترین فریادها را برآوردند»(«ایرانشهر», دوره پنجم, شماره 8).
«دل به یاٌس و تاریکی نباید سپرد و شاهد صدق این روزگار تیره باید بود».
گورکن ها, کفتارهای مرده خوار! «ما زنده ایم, پویایی در وجود ماست... نه تنها خودکشی فرهنگی نمی کنیم که رودررو با فرهنگ شما مقابله می کنیم».
«جای پای ما در ذهن همه دنیا باید باقی بماند. اگر این کار را نکنیم مرده ایم و اگر این کار را بکنیم تیر خلاص به مغز عَفن پوسیده جمهوری اسلامی رها کرده ایم... آرام ننشینیم؛ لحظه یی آرام ننشینیم» («الفبا», دوره جدید, ش3, «رودررویی با خودکشی فرهنگی»).
«آواره ها باید به همه دنیا و به تمام زبانها بگویند که یک مشت جلاد دستاربسته بر سر ملت بزرگ و زنده یی چادر سیاهی از مرگ گسترده اند. قفلها را باید از لبها برداشت. باید فریاد کشید. فصل فریاد آواره ها فرارسیده است» («الفبا», دوره جدید, ش2, ص5).
«رژیم خمینی کور خوانده است و نمی داند خود کفتاری است که برای بیرون کشیدن و بلعیدن جسد خویش تلاش می کند... به هر وسیله یی باید او را برانداخت. همه را باید جارو کرد و دور ریخت»(«شورا», ش6و7, ص37).
«به زنده ها باید پرداخت که در قفسهای سیمانی مقاومت می کنند و فریاد می کشند و حافظ زندگی هستند»(«الفبا», دوره جدید, ش5,ص3).
«روشنفکر آرام نمی گیرد, متحجّر نمی شود... مدام درحال گشودن گره های تازه یی است... روشنفکر ایرانی هرچه داشته در طبق اخلاص گذاشته, تن به چیزی نسپرده... اگر گوشه یی عزلت نگزیده و پا به میدان مبارزه گذاشته هیچ وقت پس نکشیده است. شکرالله پاک نژاد نمونه برجسته یی است و دیدید که چگونه پای دیوار اعدام سوراخ سوراخش کردند؟»(«ایرانشهر», دوره پنجم, ش 8, مصاحبه با دکتر ساعدی).


«پناهنده سیاسی کیست؟»
 ساعدی از نخستین شماره نشریه «شورا» در آبان 63, همکاریش را با این نشریه آغاز کرد و این همکاری تا به هنگام خاموشی سنگین و اَسَفبارش در دوم آذر 64, ادامه داشت. آخرین مقاله او در نشریه «شورا», شماره 12, مهر 64, با عنوان «پناهنده سیاسی کیست؟», به روشنی, استواری, صلابت, یکدندگی و جسارت او را در مبارزه با رژیم «هنرکش» و آدمخوار آخوندی نشان می دهد: «پناهنده سیاسی کسی است که چهره به چهره, رودررو, دربرابر حکومت مسلّط ایستاده بود و اگر بیرون آمده از ترس جان نبوده است؛ او با همان فکر مبارزه و با سلاح اندیشه خویش ترک خاک و دیار کرده است. در این میان, هستند بسیاری از نویسندگان, شاعران, نقّاشان, مجسمهسازان که سلاح آنها همان کارشان است و در جَرگه رزمندگان دیگر قرار میگیرند.پناهنده سیاسی نیّتش این است که با جلّادان حاکم بر وطنش تا نفس آخر, بجنگد و حاضر نیست از پا بیفتد؛ به لقمه نانی بسنده می کند, ناله سر نمی دهد و شکوه نمی کند؛ مدام در تلاش است که دیوار جهنم آخوندها را بشکند و به خانه برگردد. خانه او, وطن اوست. برای تمیزکردن خانه, قدرت روحی کافی دارد و وقتی آشغالها جمع شدند, حاضر است سرتاسر وطن را با مژه های خود پاک کند؛ ازجان گذشته است و مطلقاً نمی ترسد. پناهنده سیاسی نارنجکی است که به موقع باید ضامن را بکشد و کوهی را از جا بکند... روحیه پناهندة سیاسی عضلانی است, انگار که از سرب ریخته شده؛ واهمه یی از مرگ ندارد...»

«مشت گره کرده» ساعدی
دکتر ساعدی در راهپیمایی روز 19 بهمن 63, در سالگرد «عاشورای مجاهدین» در پاریس شرکت کرد و همراهی و همگامیش را با جنبش مقاومت در آخرین ماههای زندگیش, یکبار دیگر نشان داد. شرکت او در این راهپیمایی موجی از انتقادها و هرزهدراییها را, برانگیخت. اما, او چون همیشه, در برابر این موج تازه نیز ایستادگی کرد. و این ایستادگی تا پایان زندگی پرافتخارش ادامه یافت. هرگز دربرابر خودکامگی شاه و شیخ کوتاه نیامد و پرچم مقاومت را برافراشته نگه داشت و هرگز بی تابیش برای آزادکردن وطن و دیدن دوباره آن کمرنگ نشد.
همراهی و همگامی دکتر ساعدی با مقاومت ایران و مجاهدین خلق, نقطه عزیمت دشمنی شماری از قلمزنان مدعی دموکراسی بود با او. مثلاً نشریه «زمان نو» شماره 9مرداد64 (که دست اندرکارانش هما ناطق و چند تن از همفکران او بودند), اندکی پیش از درگذشت دکترساعدی, در مقاله یی با عنوان «دیگری نامه» ـ که شایع بود نویسنده اش هما ناطق است ـ ضمن تلاش برای بی اعتبار جلوه دادن انقلاب ایدئولوژیک در درون سازمان مجاهدین, از دکتر ساعدی نیز به عنوان شریک جرم نام می برد و او را به باد انتقاد می گیرد. نویسنده پس از انبوهی ناسزا و عقده گشایی جنسی و وادادگی, می نویسد: «واقعیتی است که امروز انقلاب شکست خورده, مبارزه مسلحانه ته کشیده, اسلام راستین همچون اسلام دروغین عرصه را باخته... دشنام نامه علیه  این و آن را هم دیگر کسی نمی خواند, در یک کلام قهرمانان خسته اند و  هواداران بیکار, پس به راستی چه بایدکرد؟ سازمان مجاهدین راه نوین را یافته و طرحی نو درانداخته, برای حفظ هواداران در صحنه بهره برداری از غرائز حیوانی و شهوانی, یعنی حرمان زدگی مریدان را سیاست آتی خود قرار داده, بدان سان که رهبری دیگر سخن از موعد سرآمدن خمینی نمی راند, از وصل یار و پایان هجر می گوید». سپس نویسنده هدفش را از این گونه «دُر»افشانی آشکار می کند و می نویسد: «ای خواننده, همه منظور من از این بحر طویل هذیان گونه جز این نیست که چه بسا راه نجاب من و تو, درافتادن بی امان با آن فرهنگی است که مجاهد می آفریند, ساعدی را تباه می کند, چپ را [به] بزن بهادر و نفس کش و مزدور روانی بدل می سازد و من و تو را سرخورده و دل نگران برجای می گذارد. سوگند به تو ای خواننده که این فرهنگ یکی است  و جز یک فرهنگ نیست. چه فرهنگ حاکم و چه فرهنگ خلق... فرهنگ حاکم یا فرهنگ انقلابی یا فرهنگ خلق, جملگی سر و ته یک کرباسند و بازتابی از حرمان». بالاخره نویسنده پس از روده درازی بسیار, سرآخر دکتر ساعدی را به زیر تیغ می گیرد و با گزنده ترین بیان درباره او می نویسد: «خواهی گفت ... اینان دیگر تمام شده اند, پایگاه ندارند... می گویم: نه, والله نه, بالله نه. این طورها هم نیست. پیرامونت را نگاه کن. مگر مجاهد تنهاست؟ روشنفکران را چه می گویی؟ منظورم جوجه شاعران مدیحه سرا نیست... ای خواننده غرضم نویسنده سرشناش و معتبری همچون غلامحسین ساعدی است. همو که در هر فرصت, جوانان را از پیوستن به احزاب بازمی داشت؛ همو که به خطا, بالاترین حسن ”هدایت“ را در آزادگی و افتادگی او می دانست, امروز, مشت گره کرده, در صف اول تظاهرات مجاهدین در سالگرد موسی و اشرف حرکت می کند و به ریش من و تو می خندد. امروز همو در نشریه ”شورا“ قلم می زند و معلوم نیست که فردا چه خواهد گفت و چه خواهد نوشت... اما ساعدی نمونه یی از تزلزل و عدم پایداری همه ما ایرانیان است. نیک که بنگری مرگ آزادگی من و توست... تلاشی امیدها و ایستادگی های ماست... ساعدی همان هشدار ”هوگو“ست که : ”ای بی خرد که گمان می کنی, من تو نیستم» (زمان نو, شماره 9, ص19).

شوق دیدار
 ساعدی در «شرح احوال» که در «الفبا» ی دوره دوم, شماره 7 به چاپ رسید, می نویسد: «من به هیچ صورت نمی خواستم کشور خودم را ترک کنم, ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همه احزاب و گروههای سیاسی و فرهنگی را به شدت سرکوب می کرد, به دنبال من هم بود... من مجبورشدم از خانه فرارکنم و مدت یک سال در یک اتاق زیرشیروانی زندگی نیمه مخفی داشته باشم... ماٌموران رژیم دربه در به دنبال من بودند... یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را به خاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود, دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب به اتاق زیرشیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً مرا خبرکرد و من از راه پشت بام فرارکردم. تمام شب را پشت دکورهای یک استودیو فیلمسازی قایم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیلهایم را تراشیدند و با تغییر قیافه و لباس به مخفیگاه رفتم... ولی مدام جا عوض می کردم... حدود 6ـ7 ماه در مخفیگاه بودم و یکی از آنها خیاطخانه زنانة متروکی بود که چندین ماه در آنجا بودم و همیشه در تاریکی مطلق زندگی می کردم. چراغ روشن نمی کردم. پرده ها همیشه کشیده بود... اغلب در تاریکی می نوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید می کردند که جای مرا پیداکنند و آخر سر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه کوهها و دره ها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه گرفتم و به پاریس آمدم. و الآن, نزدیک به دو سال است که در اینجا آواره ام و هرچند روز را در خانه یکی از دوستانم به سرمی برم. احساس می کنم که از ریشه کنده شده ام... مدام به فکر وطنم هستم... تمام وقت خواب وطنم را می بینم... حالت آدمی که بی قرار است و هر لحظه ممکن است به خانه اش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجه هاست... باوجود این که احساس می کنم شرایط غربت طولانی خواهد بود, ولی آرزوی برگشت به وطن را مدام دارم...»