من بجز یک نفر ـ که او هم خودش این را فهمید ـ به هیچکس نگفتم که در آن روزهای قلب الاسد سوزان بیابان وقتی پر و بال ” سیاووشان “ را با داس و تبر خرد کردند و شکستند، چرا هیچ قطره کوچک اش;ی حتی بی انجام آداب شیون و زاری از چشمانم سرازیز نشد تا اندوه و هراسم را اندکی هم که شده تسکین بخشد. همین هم بود که همه آدمهای ظاهربین متهم کردند مرا که زنی فاقد احساس و بسا بدتر از آن سنگدل و خودشیفته ام و بی آنکه بدانند یا بپرسند در آن روزهای درد و هراس چه جهان هولناکی یکسره بر روح و روانم جاری شد، با این نیش زبانها بر دل زخمی خونریزم آنقدر نمک پاشیدند تا بجز حجم حجیم رنج، اندیشه تنهایی بی چون و چرا هم بیشتر از پیش مثل یک جثه آل روی قفس سینه ام افتاد و قلبم را له کرد. آنوقت بعد از هفتاد و دو روز وقتی قهرمانان اسیر وطنم آزاد شدند و اندوه تلنبار شده روی دلم و بغض فرو خورده توی گلو، راه خود را پیدا کرد و یکهو ترکید، سیل عصیانگر اشگ هم آنچنان سرریز شد از چشمانم که مجالم هیچ نداد وحشت و هراس همه آن روز و شبها را باز از دیده آدمها پنهان سازم. نمیخواستم هیچ کسی بجز آن یک نفری ـ که او هم خودش اینرا فهمید ـ بداند که در بحبوحه فاجعه اشرف اگر حتی قطره ای اشک را گریه نکردم، محض آن وحشت شوک بود که در اول کار، سرچشمه اشک وچشمان کم سو و سپس کورسوی امید را هم در سر سودایی و دل بی ایمانم ناگهان خشکاند و کشت.
شگفتا؟! حالا باز در وسعت سرسام آور این غربت غریب و حجم جنون آسای این جنایت بی توجیه فجیع، من تنها مانده ام دوباره با خود و جهان جهنمی مجنون که محیط بر من و افکارم و با لجاجت این زمستان استخوان سوز سمج مرا انگار کشان کشان با صلیب سرنوشت بر خم پشت تا دور دست شهرهای اسیر میهنم، تا پای چوبه های افراشته دار می برد و میان خیل دلیر سرداران سربدار، طناب مرگ بی ترحم را به خشونت تمام بر گردن افتاده بر روی شانه ام می ساید. خدایا.........اینجا اوین است یا اشرف؟! این مهدی ست* ، محمد *یا علی*؟! یا علی......کدامیک؟ تکثیر هزار باره خون ”سیاووشان“ و ”حنیف“....... مهدی، محمد و علی و....... و....... نسل روئیده بر گستره آرمانی ناب، سیراب و سرریز از سرچشمه صدق و ایمان. نسل سرو قامت استقامت و صبوری. نسل خدا گونه سر بر افراشته و سر بر سر دار، در هیبت انسان دگرگونه برتر که بسا غول آسا و شگفت در آستان آرمان گزیده و آزادی مردم، در خون خویش وضو میگیرد، به آواز بلند اشهد میخواند، نماز می گزارد و خروش آخرینش ـ حلاج زمان ایستاده بر سر دار ـ، ”یاحسین“ ؟! از حصار درز درها یا قاب بسته پنجره ها، از دیوارهای سخت و سیمانی صدها سلول و از دروازه شهرها مثل توفان و رعد آسا می گذرد تا رعشه مرگ بی گریز گزمه های بزدل و زبون را همه جا جار زند و هم اینکه همه عالم در بستر رخوت نیز خوب بداند که علی حتی حسرت یک آه کوتاه یا گفتن یک واژه آری را تا آخر سر بر دل سنگ و سیاه سر جلاد دستار بر سر هار گذاشت. من که اما راستش اینبار هم مثل خیلی دفعات دیگر، پس از پرواز و در سوگ محمد، مهدی و علی سخت دل و دین از دست شده و سرچشمه اشکم هم باز خاموش شده بود، آخر سر ناچار و با زحمت بسیار بخود آمده فکرکردم من اگر از مرگ می ترسم و برای همین آنرا یکریز زیر دندان می سایم، ” اشرف نسل معاصر“ اما با گزینش ویژه تاریخی و اسطوره وار روش زندگی و حتی نوع مرگ ققنوس وار خویش ـ که البته مرگ سرنوشتی ست یکسان همه گیر ـ، میرایی را نیز به چالش طلبیده و تحقیر کرده همانگونه که علی و بسیار علی های دگر نیز بهنگام عروج از بلندای چوبه دار، عزم و رزم آرمانی را با غریو ”یا حسین“ با صلابت و سهولت خروشیدند و سرا پای آلوده و اندیشه مرتد پلید مردارخوار را با تحقیر و نفرین ابدی آجین کردند . حالا بعد از این واقعه درد آور آخر، پرواز علی، و همه این فجایع جاری جانکاهی که مرگ زیستان رذالت پیشه هر روز و هر ساعت در خاک آغشته به خون جوانان وطنم جاری میسازند، فکر و ذکرم شده دائم اینکه مگر ناشایست است وقتی دل حساس کسی از هول و تکان سخت بلرزد یا مثل آنروزهای قلب الاسد سوزان بیابان، از وسعت وحشت و هراس، دید چشمان کسی تار و کم سو گردد. اصلا چه بدی داشت اگر آن موقع به آرامی و راحت بهمه میگفتم سرچشمه اشگم از شدت شوک خاموش و خشکیده بود . شاید شرم نادانسته ی آن روز از کم کاری یا بی عملی بود با ادعای بسی روشنفکری، تئوری بافی و گزافه گویی که برای بعضی دیگران سالها ست انگار سنت شده است. حرفم اینجا فقط اما نوع بیان آدمها هنگام بروز احساس یا ضمن سخن های نوشتاری یا گفتاری نیست، حرفم اینست که درد، اندوه و احسا سات سرکوب شده ی اینهمه سال و بسا رنجهای جاری دیگر گرچه راستی جای خون گریستن دارد اما باید آنرا ناگزیر با اندیشه و عزم عمل آمیخت تا انگیزه و صلای مقاومت را در آخرین مراحل پیروزی در راه بیشتر مشتعل ساخته و بنیان جنایتکاران غاصب را در خاک وطن زودتر براندازد. بخصوص اینروزها که تک تک خر مهره ها و مزدبگیران رژیم گورزی آدمخوار از خوف اعتلای مقاومت سازمانیافته و عمدتا با خروش و غریو غرور انگیز شیردلان پر استقامت اشرف، برای گریز از مرگ ناگزیر تاریخی از هم سبقت گرفته اند تا به خیال خود با افشا و دریدن یکدیگر، آثار جرم و جنایاتشان را از دید مردم رنجدیده ایران و عراق پنهان دارند. پس اگر باز بخواهم اینجا حرف آخر یا آخر حرفم را بعد از همه ی درد دلها به صراحت و بی رودربایستی و البته قبل از هر کس بخودم و آنگاه به همه آدمهای حساس و دلشیفته عزت و آزادی بازگو کنم، در یک کلام میماند که اگرچه محض پنجه در پنجه شدن با جرثومه وحشتزده جرم و جنون آنهم در جهان بی جربزه جاری نه فقط از احساس و عواطف باید مایه گذاشت بلکه بیشتر باید انگیزه دائم و عمل را هم بی تزلزل و تردید فدیه راه نمود . بویژه حالا که پژواک سروش ستم سوز علی و غریو غرورانگیز قیام مردم میهن با خروش خشم و صبر بی شباهت شیردلان اشرف در هم آمیخته، از ورای بام گوهردشت و اوین و از فراز دروازه های شهرهای میهن و دنیا گذشته، شایسته شأن هیچ انسان شریفی نیست چنانچه عمدا خود را با نشخوار واژه های پوشالی، میان سایه های سهولت خود فریبی، فرصت جویی یا عزلت گزینی کاذب رها کند بی هیچ قدم یا ” کاری کارستان“* محض درهم شکستن چوبه های دار و برافراشتن پرچم آزادی که اگر باز تأمل کنیم یا تأخیر، فردا را هم از دست شاید بدهیم.
* مهدی فتحی، محمد حیدریان، علی صارمی
* اشاره به شعر خسرو گلسرخی : ” کاری باید کرد کارستان “