لحظه ای نمی توانم از فکر آنچه بر تو می گذرد بیرون بیایم. دایم پیش چشمم با قدم های کوتاه و سریع رژه می روی مسعود؛ درست مثل همان وقت ها که سوژه یک یادداشت یا گزارش در ذهنت جرقه می زد و نمی توانستی آرام بگیری. کلمات را بلند بلند پشت سرهم ردیف می کردی و یک جمله را ده بار با شکل های مختلف تکرار می کردی. اگر کسی تو را نمی شناخت فکر می کرد دیوانه شده ای. تو اما مرا خوب می شناسی مسعود. دارم دیوانه می شوم...
سر درد عجیبی دارم. تنها یک سوال در ذهنم می چرخد. می چرخد و خود را به در و دیوار سرم می کوبد. چرا؟؟!
مادرت هفته آینده راهی دیار امام حسین(ع) است. مدام نفرین می کند و می گوید اینجا که کسی به دادمان نمی رسد، بروم از سالار آزادگان طلب کنم این داد را. می گوید زینب وار آزادی تو را از سالار شهیدان می خواهد و جزای ظالمان را.
از وقتی که خبر بهت آور انتقالت به زندان رجایی شهر را شنیده ایم همه در شوک هستیم. دلم می خواهد به خودم می بقبولانم که کابوس می بینم. دلم می خواهد یک نفر تکانم بدهد و بگوید: «بلند شو، بلند شو مهسا! داشتی خواب می دیدی...»
چهارشنبه صبح زود اما کسی از خواب بیدارم نکرد. بیداری این روزها خودش یک جور کابوس است. مسعودم خیلی وقت است سرت غر نزده ام. اما این بار راه ندارد؛ تو فکر نمی کنی من و مادرت این همه راه را وسط زمستان از شرق تهران تا زندان گوهر دشت کرج چطوری باید بیاییم؟! تازه راه را هم درست و حسابی بلد نیستیم. گفته بودند از ایستگاه مترو گلشهر برای بلوار موذن تاکسی دارد. از آنجا هم از هرکسی بپرسی «زندان کجاست؟» نشانت می دهد. تلخ است مسعود. خیلی تلخ که در سرزمین من و تو نشانی زندان از کفر ابلیس مشهور تر است!
توی راه سوز بدی می آمد. سرم را به پنجره مترو تکیه داده بودم و بیرون را نگاه می کردم. مادرت زیر لب ذکر می گفت. سعی می کنم ذهنم را از همه چیز و همه کس بگیرم و فقط راه را به خاطر بسپارم. راهی که مرا به تو می رساند...
بغضم را قورت می دهم. کسی نباید گریه ام ببیند. گلویم فشرده می شود و کابوس های بیداری به دیوار سرم می کوبد.
و سرانجام می رسیم. راست گفته بودند. همه نشانی زندان را بلد بودند. فرقی نمی کرد که از یک دختر حوان در ایستگاه اتوبوس بپرسی یا پیرمردی که با یک پیکان فرسوده مسافرکشی می کند. کافی است بپرسی «زندان رجایی شهر کجاست؟»
این «ناکجا» اما چه هیبت بدی دارد مسعود. دیوارهای بتونی بلند، دشت یخزده را از کوه برفی جدا می کند. انگار زمین خدا را زندانی کرده اند. دیدن این دیوارهای بی قواره سرمایی به جان آدم می ریزد که تا عمق دلت یخ می بندد. گفتی شب بود که آوردندت اینجا؟ خوب شد عزیزم. خوب شد که شب بود و خوب ندیدی که چه زندانی ساخته اند...
سالن زندان پر است از زن و دختر و بچه. آخر اینجا روزهای ملاقات را هم «تفکیک جنسیتی» کرده اند؛ یک هفته زن ها برای ملاقات می آیند و یک هفته مردها. عادلانه عادلانه! آن هایی هم که تنها زنی یا پدری برای ملاقات دارند مشکل خودشان است.
گیجم هنوز. دنبال کسی می گردم که هم دردم باشد. زنی گریه می کند که «پسرم نمی خواست آدم بکشد، فقط می خواست کمی گوش مالی بدهد دوستش را.» چه کسی می خواست تو را کمی گوشمالی بدهد که تبعیدت کرد اینجا مسعود؟
باید یک ساعتی معطل آمدنت بشویم. زن ها روی صندلی های آبی نشسته اند و بچه ها روی سنگفرش لیز می خورند. وقت داریم با هم آشنا بشویم اما یکی باید پیش قدم بشود. تا بیایم این پا و آن پا بکنم آن ها زحمتم را کم می کنند. به نظر می رسد که همه همدیگر را می شناسند؛ هفته ها و ماه ها و سال هاست که می آیند و برای نیم ساعت ملاقات کابینی ساعت ها انتظار می کشند. آنقدر همدیگر را دیده اند که دیگر گفتنی چندانی برای هم ندارند. من اما چهره ای تازه واردم و کنجکاوی جمع را تحریک کرده ام.
دوره ام می کنند و می خواهند از جرم تو برایشان بگویم. نمی دانم چه بگویم مسعود. بگویم در انتخابات به نفع میرحسین موسوی فعالیت کرده ای؟ بگویم می نوشتی «میزان رای ملت است»؟ ناخود آگاه برمی گردم به رویای نیمه تمام بهاری...
اصلا ولش کن. چطور است کیفر خواست دادستان را تکرار کنم که میخواستی «انقلاب مخملی» کنی. آن وقت این واژه را که هنوز خودم هم معنی اش را درست و حسابی نفهمیده ام چطور برای آن ها معنی کنم؟
ولی بالاخره یک چیزی باید بگویم. دختری که از همه بیشتر سر و زبان دارد بیشتر کنجکاوی می کند. می پرسم تو چند سالت است. 18 سال. اما جوری صحبت می کند که گویی زنی است میان سال با کوله باری از درد.
می گویم شوهرم سیاسی است. می پرسد یعنی عاشورا بازداشت شده؟ جواب می دهم نه روزنامه نگار است. بیشتر می پرسد و من نمی دانم چگونه پاسخ بدهم. می گویم: «سرویس سیاسی روزنامه بوده.» انگار که تازه متوجه شده. می گوید «آها! سرویس آدم های سیاسی بوده!» باز کمی فکر می کند و بعد از چند دقیقه با قیافه ای حق به جانب می گوید «خب حتما گفتن چرا سرویس سیاسی ها بودی؟ لابد تو هم مثل اونها هستی که سرویس سیاسیا شده بودی دیگه»!
دخترک فکر کرده تو راننده بوده ای. بد فکری هم نیست. اصلا شاید دعوا سر این است که کسی دیگر روزنامه نگار جماعت را نمی خواهد. شاید می خواهند حالیمان کنند که باید شغلمان را عوض کنیم.
دخترک با نگاهی گیج می گوید «پدر هم من دزدی کرده است». زنی دیگر از بدهکاری 10 میلیونی شوهرش و یک سال و نیم حبسش می گوید. دختری دیگر از قاتل شدن برادرش در یک دعوای خانوادگی...
صدایم می کنند. بعد از بازرسی های بدنی! از سه راهروی طولانی تاریک و باریک می گذرم. راهروهای تاریک تمام نمی شوند، هی باید بروم وبروم اما با تمام شدن یک راهرو به راهروی طولانی بعدی می رسم و دوباره به این امید که آخرین راهرو باشد، به سومین راهرو ...
کابین ملاقات اینجا با اوین فرق می کند. علاوه بر شیشه های دو جداره کثیف در دو طرف، میله های آهنی مورب هم بین من و تو قرار گرفته. هنوز نیامده ای و من دلشوره گرفته ام که این میله های لعنتی نمی گذارند صورتت را درست ببینم. اما همان مقدار هم که زندانیان دیگر را از پشت شیشه های دوجداره و میله های آهنی می بینم، وحشت می کنم. من از آن ها می ترسم مسعود. یعنی تو با این ها یک جا هستی؟!
هنوز گروه قبلی را برای ملاقات نیاورده اند، باید منتظر بمانم. زنان دوباره دورم جمع می شوند و از جرم های مردانشان می گویند؛ اکثرا قتل و سرقت مسلحانه ...من گیج و با چشمانی که دارد از حدقه بیرون می زند خاموش فقط نگاه می کنم. بعضی وقت ها درست متوجه نمی شوم چه می گویند. سعی می کنم با زبان خودشان حرف بزنم. حتی به فکرم رسید که جرمت را دزدی یا قتل عنوان کنم تا شاید نقطه مشترکی پیدا کنیم. اما اگر بگویم قتل یا دزدی کرده ای مشکل دو تا می شود. بگویم چه دزدیده ای؟ بگویم چه کسی را کشته ای؟
زن ها با هم دوست می شوند، دعوا می کنند، درد دل می کنند و من متعجب و هاج و واج گوش می کنم.
از گفتن جرمت یک جوری طفره می روم اما سعی می کنم با آن ها نقطه مشترک پیدا کنم. از آب و هوای سرد آنجا می گویم و دوباره بعد از چند دقیقه می گویم سرد است. دارم ناامید می شوم که می آورنت....
هرچه لباس داشته ای را روی هم پوشیده ای و طبق معمول نگران من هستی. برای این که فضا را عوض کنم به شوخی می گویم «اینجا دیگر باید سبیل بگذاری». شیشه ها و میله ها بین ما هستند. می خواهم دست هایت را بگیرم. توی اوین دست هایمان را دو طرف شیشه ها مماس می کردیم اما اینجا این میله های لعنتی هم هستند.
دلداری ام می دهی. می گویی نگران نباشم. می گویی این هم قسمتی از زندگی است دیگر. می گویی باید صبر کرد و من فکر می کنم تا کی؟ می گویی این ها هم که اینجا زندانی هستند از بد روزگار افتاده اند اینجا. خیلی هایشان وضعیت مالی مناسبی ندارند.
می گویی در اتاقت یک نفر سه فقره قتل انجام داده و می خندی. می گویی در سالن تان همه برای گرفتن عفو حافظ قرآن شده اند. می گویی با بقیه کنار می آیی و با آن ها که فقیرترند هم سفره شده ای تا کمی کمکشان کرده باشی.
می گویی علیمحمدی معاون زندان، آدم با ایمان خوبی است. می گویی اجاق گاز ندارید و مجبورید غذای با کیفیت پایین زندان را تحمل کنید. یاد زخم معده ات می افتم. می گویم شیر و میوه گیرت می آید؟ حرف توی حرف می آوری که جوابم را نداده باشی.
دایم می خندی و من هم هی زورکی می خندم. راستی مسعود من به چه می خندیدیم؟! تو می خندی و من می خندم. آنقدر بلند که زن کابین کناری با تعجب به من که تا چند دقیقه پیش بغض داشتم، نگاهی می کند و سری به تاسف تکان می دهد.
دقیقه ها چه شتابی برای رفتن دارند. هوز خداحافظی نکرده ایم که تلفن کابین قطع می شود...
باز هم بغض دارم اما می دانم تو اینجا را هم تحمل می کنی. توی راه به هر کس که به فکرم می رسد زنگ می زنم. از نمایندگان فراکسیون اقلیت تا سیاسیونی که می شناسم. همه اظهار تاسف می کنند اما کسی نمی داند که مسوولیت صدور دستور انتقال یک روزنامه نگار به زندان رجایی شهر بر عهده چه کسی است.
به دادستانی می روم. آن جا هم کسی مسوولیت قبول نمی کند. در این فکرم که برای مردی که برای 10 میلیون تومان در زندان است، کاری بکنم. برای دختری که با او در زندان آشنا شدم، کاری پیدا کنم و دنبال راه حلی برای رضایت گرفتن از خانواده مقتولی می گردم که قاتلش را پشت شیشه های کابین دیدم و دعا می کنم پیش از آن که دیر شود بتوانم همه این کارها انجام بدهم.
مسعودم. دست هایت را باغچه زندان بکار. سبز خواهی شد می دانم.