جمشید پیمان - خاطری نیست زتشویش خزان آسوده

شب فرو ماند و نشد راه سحر ،پیموده
عمر بگذشت و به جا ماند تنی فرسوده

ساز مطرب همه ناساز و طربخانه خراب
گوش مردم شده پُـر از سخن بیهوده

جز به افسانه نرویید گلی در گل زار
خاطری نیست زتشویش خزان آسوده

جای سر و سمن ، افراشته بین بر سر دار
پیکر پاک «زبان در ره حق بگشوده»

لقمه ی شبهه خورَد شیخ ،سر سفره ی دین
مذهب صدق و صفا ، کرده به ریب آلوده

مسجد و خانقه و کعبه و دیرند ازو
همه جا،یکسَره با رنگ ریـا اندوده

دیدم آن را که زَنَـد ساغر می بر سرسنگ
« خرقه تر دامن و سجّاده شراب آلوده » *

بی فروغ است جهان زین همه نیرنگ و دروغ
مگرش تابش خورشید کُند پالوده
*از : شمس الدین محمد،حافظ شیرازی