جمشید پیمان - با اگرها و مگرها بر نگیری شعله ای

غاریان ای کاش روزی وانهند این غار را
باز شویند اندک اندک ظلمت پندار را

کاش روزی ناگهان این قوم دور از مردمی
نقطه ی پایان نهند افسانه های قـار را

بس دروغ آرد به نام مصحَف از انبان غدر
پس به جدّ باید گرفت این مفتی مکّار را

وقت تقسیم ستم، پیشش چه برنا و چه پیر
حدّ زَنَـد یک در میان دیوانه و هشیار را

عاشقان را سَر بُـرَد تا بَر کَنَد بنیاد عشق
گرم بینی عرصه ی داغ و درفش و دار را

سَر کُنی خَـم تا ستانی لقمه ای خونین ازو
باز داری کی ز خوردن، دیو مردم خوار را ؟

می کشی ذلّت ز قوم دین ستای دین فروش
از چه رو بندی به تهمت گنبد دوّار را ؟

با اگرها و مگرها ، بر نگیری شعله ای
چون کنی روشن ، شب از تیرگی سرشار را؟

« خود به خود»، هرگز نجنبد ذرّ ای از جای خود
همّتی باید که تا پایان بَـرَد هر کار را

عزم دریا چون کُنَد ساحل نشین پُر ز بیم؟
مَـرد تـوفـان، واگذارَد اَمن دریا بار را

کوه را شاید بجنباند زجا روزی کسی
کی توان لرزاند قلب مردم سُتوار را

عاقبت از خیزش توفانی دریا دلان
واژگون بینی به دریا، کشتی جبّـار را