یکی از روزهای اواخر دی ماه سال ۶۰ در اوین، طبق معمول اسامی تعدادی از بچه ها را برای بازجویی خواندند که نام من هم در بین آنها بود. وقتی با چشم بند و چادر (پوشش اجباری زندان) به ساختمان دادستانی اوین رسیدیم، در آنجا تعدادی را برای ادامه بازجویی و شکنجه به طبقه اول و دوم فرستادند. من و چند زندانی دیگر را هم که مراحل طاقت فرسای بازجویی های چند ماهه را پشت سر گذاشته بودیم، برای دادگاه به طبقه سوم بردند.
چندین ساعت با چشم بند پشت در یک اتاق نشستیم. هر از چند گاهی نام یکی را صدا میزدند و به داخل اتاق میبردند که معمولآ بعد از چند دقیقه او را از اتاق خارج و دوباره با چشم بند در پشت در می نشاندنت. انگار که در صف گرفتن کوپن و جیره زندگی بودیم!
بالاخره نوبتم رسید و مرا هم به داخل آن اتاق بردند. صدایی آمرانه گفت: بنشین و چشم بندت را بردار. روی یک صندلی کنار دیوار نشستم و چشم بندم را برداشتم. روبرویم "حسینعلی نیّری" حاکم شرع بیرحم اوین را دیدم. کنارش نیز جوانی نشسته بود که از صدایش متوجه شدم بازجویم بوده و سمت دیگرش فردی نشسته بود که او را نشناختم.
آخوند نیّری ابتدا با تحکم اسمم را پرسید. بعد از روی یک نوشته که به اصطلاح کیفرخواست بود همینجور ردیف کرد: شرکت در تظاهرات ۷ اردیبهشت منافقین (منظورش تظاهرات مادران در اعتراض به چماقداری و سرکوب و قتل مجاهدین و حرکت به سمت منزل پدر طالقانی بود)، شرکت در تظاهرات ۳۰ خرداد، پخش اکاذیب و فعالیت بر علیه نظام جمهوری اسلامی و... به محض اینکه می خواستم کلامی بگویم، با برخورد تندی مجبور به سکوت می شدم و او ادامه می داد...
در مجموع شاید ۴ـ۵ دقیقه بیشتر طول نکشید و در آخر پرسید مصاحبه تلویزیونی می کنی؟
با بی اعتنایی جواب دادم: کاره ای نبودم که مصاحبه کنم.
با عصبانیت گفت: شماها آدم بشو نیستید، به فتوای حضرت امام، حکم همه شما اعدامه و اگر اعدام نشوید، لطف و رحمت جمهوری اسلامی شامل حالتان شده،... پاشو، پاشو برو بیرون!
دوباره چشم بندم را زدم و آمدم بیرون. این شد دادگاه ما!
تا هنگام عصر، پشت در اتاق دادگاه! با چشم بند نشستیم و بعد بهمراه بچه های دیگر ما را به بند برگرداندند. چندین روز بعد، حکم ۷ سال زندان به من ابلاغ شد. البته در آن ایام برایمان واقعآ فرقی نمی کرد که چقدر حکم میگیریم. همین که درجا و یا در موج اعدامهای جمعی و ضربتی تیرباران نشده بودیم، شانس بزرگی بود. مسلمآ اگر در شهریور و یا مهر ماه همان سال به دادگاه رفته بودم، سرنوشت دیگری درانتظارم بود...
حدود دو سه هفته بعد (روز نوزده بهمن) از بلندگوی بند، اسامی حدود پنجاه نفر از بچه های بند را خواندند که فردا برای انتقال به زندان قزلحصار آماده باشند، نام من نیز در بین آنها بود.
انتقالها و جدائیها، بعد از طی دورانی که درکنار هم بودیم و به یکدیگر خو کرده بودیم، همیشه برایمان سخت و پراضطراب بود، بخصوص که فوق العاده نگران وضعیت و شرایط نامعلوم همدیگر بودیم.
ساعتی بعد متوجه جنب و جوش خاصی از طرف دفتر بند و چند تا از خائنین تواب شدیم. چند نفر از آنها را به بیرون بند بردند. البته این افراد انگشت شمار هر روز صبح به شعبه های بازجویی می رفتند و در سرکوب زندانیان تازه دستگیرشده نقش فعالی داشتند. ولی آنروز احساسی بدتر از روزهای قبل به ما دست داده بود، زیرا زمانی که توابین برگشتند خیلی خوشحال به نظر میرسیدند و سعی می کردند موذیانه و با کنایه خبری غیر منتظره به ما بدهند.
هر وقت پاسداران و نورچشمی های آنان (آنتن هایشان) داخل بند خوشحال بودند، حتمآ که خبر بد یا نیت شریرانه ی برای ما داشتند. بهرحال سعی کردیم با بی اعتنایی، آنها را نادیده بگیریم هر چند که در دل نگران و آشفته بودیم .
هنگام اخبار ساعت هشت شب تلویزیون، سکوت سنگینی در بند حاکم شد. خبر واقعی و بسیار تکان دهنده بود ....طی چند درگیری گسترده که صبح زود همان روز در تهران رخ داده بود تعدادی از کادرها و اعضای مرکزیت مجاهدین خلق بویژه موسی خیابانی، اشرف رجوی، آذر رضائی، به همراه تعدادی دیگراز فرماندهان ارشد جنبش بعد از ساعتها مقاومت به شهادت رسیده بودند. خبر از این بدتر نمی شد، سکوت تلخی بر بند حاکم شد... چه بسا آرزو میکردیم ایکاش ما پیشمرگ آنان میشدیم، هرچند میدانستیم این رسم و سنت مبارزه است که همیشه بهترینها در صف مقدم رزم و فدا هستند.
آنشب توی اتاق در ساعات خاموشی بند تا صبح بیدار بودیم. سوسن (صالحی) و شهناز (علیقلی) لحظه ای آرام نمیگرفتند. به بهانه انتقال روز بعد تا صبح آرام آرام حرف زدیم و همدیگر را دلداری دادیم.
صبح روز بعد اسامی ما خوانده شد که از بند خارج شویم. بخاطر تعداد نسبتآ زیاد انتقالی ها، همهمه ای شده بود. در یک کاروان زنجیره ایی با چشم بند و دمپایی زندان در محوطه اوین بدنبال هم به سمت اتوبوس روانه شدیم. ناگهان صدای نحس لاجوردی را شنیدیم که گفت: صبر کنید، صبر کنید، بگذارید اینها را ببینند و بعد بروند برای دوستانشان تعریف کنند ...
فهمیدیم که با صحنه ناگواری مواجه می شویم . صف را برگرداندند. لاجوردی با شعف چندش آوری گفت: چشم بندهایتان را بردارید.
کنار دیوار روی برفهای سرد و سفید، اجساد خونین فرزندان دلاور خلق را گذاشته بودند. در برابر دیدگان خود عزیزترین هایمان را می دیدیم که سر و جان به پای آزادی نهاده بودند... همه شان فدای خلق و پیشمرگ ما شده بودند. نگاهم به چهره مصمم "موسی" افتاد. سردار ما چقدر آرام خفته بود. در کنار او همسر باردارش "آذر" (رضایی) با همان مظلومیت و متانتی که نسل ما را نمایندگی می کرد قرارداشت. مثل برق و باد خاطرات روزهایی از ذهنم گذشت که توی انجمن دانش آموزان در محل ساختمان جنبش معلمین در خیابان تخت طاووس می دیدمش. برای لحظاتی بر بال خاطرات به روزی پرکشیدم که در خرداد ۱۳۵۹ برای سخنرانی "مسعود" در امجدیه آماده میشدیم و "آذر" در موضع مسئول نهاد دانش آموزی متواضعانه در کنار ما بخشی از کارها والزامات گردهمایی را سر و سامان میداد... چقدر دوستش داشتیم.
در کنار آذر، "اشرف" با همان چهره محجوب و زیبایش آرمیده بود. او باز هم در صف اول بود، اینبار در صف مقدم جانفشانی در راه آزادی مردم ومیهن اسیرش... ای به خون خفته عزیزان به شما باد سلام ...
پاهایم جلوتر نمیرفت، دلم تاب نمیاورد، نمی خواستم ناخودآگاه عکس العملی نشان دهم. در مقابل سردار و یارانش سر فرود آوردم و در سکوت از صمیم قلب ادای احترام کردم و خودم را در صف بچه ها گم کردم؛ چه لحظات تلخی بود...
لاجوردی مثل یک دلقک، اینطرف و آنطرف می رفت و می گفت: ببینید رهبرانتان را، دیگه سازمانتان تمام شد، موسی را ببینید...اشرف را ببینید...
او مثل همه دیکتاتورها، اشتباه محاسبه اساسی داشت، او فکر میکرد این نمایش، روحیه بچه ها را تخریب می کند و باعث ایجاد یآس و نا امیدی در ما می شود. اما اتفاقآ آن صحنه برای زندانیان، عامل و انگیزه مهمی شد برای سالها مقاومت در مقابل وحشیانه ترین سرکوبها که در پیش داشتیم.
اتوبوس در شهر به پیش می رفت، پرده های اتوبوس کشیده و بسته بود، اما از لای آنها می شد بدور از چشم پاسدارها، بیرون را دید. مردم، خسته و سردر گریبان در ترافیک تهران...
ماهها بود که خیابانها و مغازه ها را ندیده بودم. گویی چهره شهر را غم گرفته بود، لبخندی روی لبها نبود. روی همه دیوارها شعار جنگ بود و مرگ. بیشتر دلم گرفت، گوشه پرده را ول کردم و سرم را روی صندلی جلویی گذاشتم. صحنه پیکر آن دریادلان روی برفهای بهمن اوین از جلوی چشمانم میگذشت... دلم میسوخت از این همه بیداد زمانه. بهمن ماه بود با بسیاری خاطرات تلخ و شیرین. یاد پیشتازان جنبش فدایی افتادم که در سیاهکل، با خونشان برفهای بهمن گلگون شد... روزهای پیروزی انقلاب بهمن را به یاد میاوردم که با هزاران امید و آرزو روی برفهای بهمن میدویدم و از شادی اشک میریختم... و حالا سهم نسل ما در این بهمن چیزی نبود جز زندان و شکنجه و اعدام و داغ و درد و دربدری... همانطور که سرم روی صندلی اتوبوس بود به یاد همه عزیزان از دست رفته و آرزوهای برباد رفته ام برای لحظاتی به آرامی گریستم و بعد از مدتها از خجالت چشمهایم درامدم.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران، کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
نفهمیدم زمان چقدر گذشت، فقط به یاد می آورم که به زندان بزرگی رسیدیم که هیبت و شکل ظاهریش از بیرون هم واقعأ شبیه زندان بود. با دیوارهای بلند و قطور و سیمهای خاردار بر فرازش و البته با نگهبانانی عبوس و مسلح در هر سوی. آنجا زندان قزلحصار کرج بود...
مینا انتظاری
mina.entezari@yahoo.com ایمیل: