آنچه اینروزها در سرزمین ما میگذرد وآنچه که حاکمان بی کفایت و جبار طی بیش از 30 سال حاکمیتشان بر مردم و میهن ما روا داشته اند با هیچ کلامی قابل توصیف نیست ، در هیچ
منطقی نمیگنجد و با هیچ نمونه ای در تاریخ معاصر- حتی با حکومت هیتلر- قابل مقایسه نیست. طرفه اینکه هرچه زمان میگذرد و هرچه ماهیت پلید شان بیشتر برملا میشود بیشتر به
جنایت رو میآورند و در جنون هیستریک قدرت بیشرمانه تر دروغ میگویند . هرچند کمتر کسی در ماهیت جنایتکار و دغلکار این رژیم -بویژه پس از وقایع خرداد 88- شکی داشت اما موج اعدامهای اخیرو سرکوب تظاهرات 25 بهمن و دزدیدن جسد قربانیان وتبدیل تشییع جنازه آنها به نمایش تهوع آور علیه مخالفان، نشان داد که این قوم جرار تا کجا در شکستن مرزهای
انسانی و اخلاقی پیشرفته اند. یکی از آشنایان خارجیم که اخبار و اوضاع ایران را دنبال کرده بود از شدت تحیر در قبال طرفندهای ضد انسانی که رژیم علیه مردم به گریه افتاد و با
ناباوری از من میپرسید : چگونه میتوانند اینچنین بیشرمانه دروغ بگویند؟. او تنها کسی نیست که اینگونه ناباورانه به آنچه در ایران رخ میدهد نظر میاندازد. امروز وجدان آگاه تمامی مردم جهان با مردم ما همراه و همدرد است.
درادبیات مدرن کالیگولا نماد یاس و مرگ معرفی شده است. در مورد خوی تجاوزگر و حرص سیری ناپذیر کشتن دراو بحثهای فراوانی صورت گرفته است. کالیگولا سومین امپراطور روم بود که به مدت سه سال و اندی حکمرانی کرد. او تا توانست آدم کشت و از کشتن دست برنداشت. مخالفان را به خیانت متهم کرد و به جوخه مرگ سپرد. بسیاری را به تبعید فرستاد و در همان تبعید سر به نیستشان کرد. در میان نزدیکانش نیز رقبا را یکی پس از دیگری کشت و بعضی را به خودکشی واداشت.او با خواهر خویش ازدواج کرد و سپس او را کشت. او به هیچکس اطمینان نداشت و همیشه بوی توطئه میشنید. در شهر رم در میان بزهکاران محبوب و مورد نفرت عا مه مردم بود. سرانجام کالیگولا توسط دوتن از گاردهای محافظش به قتل رسید و مردم از دستش خلاص شدند. کالیگولا نیز با علم و فرهنگ و هنر را به تمسخر میگرفت. شاعران را به مدیحه سرائی وامیداشت. وادارشان میکرد تا اشعار خود را در حضور او قرائت کنند، سپس با تحقر و توهین وادارشان میکرد تا اشعار سروده شده خود را بخورند وسرانجام نیز سر به نیستشان میکرد. سیاست خارجی او نیز بهتر از سیاست داخلی اش نبود. او که سودای توسعه طلبی را در سر میپروراند، پادشاه موریتانی را به رم دعوت کرد. در همانجا او را کشت و موریتانی را به امپراطوری خودش اضافه کرد و......دوهزار سا ل پس از آن، کالیگولای دیگری بنام "ولایت فقیه" در کشور ما سر برآورد.ظهور چنین پدیده ای آنهم در منطقه ای از جهان که آب و هوای سیاسی- اجتماعیش هیچگاه برای زیست اینگونه جا نوران درنده مساعد نبوده، به همان اندازه تعجب بر انگیز است که ظهور دوباره دایناسورها . اما کند وکاش در علل وجودی این هیولای ویرانگر که اکنون به معظلی
جها نی تبدیل شده کمتر قابل اهمیت است تا مبارزه عاجل برای دفع آن. تنها چیزی که مسلم است اینکه در یک شرایط استثنائی ، تاریخ، این جرثومه های جهل و جنایت را در کشور ما استفراغ کرد و سی و اندی سال است که بوی تعفن آنها همه جا را فراگرفته است. سی و اندی سال است که کاری جز جنگ افروزی و کشتار و ویرانی و دروغ وپراکندن نفرت نداشته اند. سی و اندی سال است که چون موجودی خونخوار به جان مردم ستمزده افتاده و در حتک حرمت و تجاوز به حقوق حقه آنها هیچ حد و مرزی را نمیشناسند. ابلهان بی شعوری که در بهترین حالت جز چند کلمه عربی،از هرگونه دانش و سواد و تخصصی بی بهره اند ، با همه مظاهر تمدن و دنیای مدرن به ستیز بر خاسته اند. با علم وفرهنگ و هنر دشمنند. چاپلوسی و مجیزگوئی را ترویج میکنند. زنان که در تفکر معیبوبشان جز نیمه انسانهائی بیش نیستند را تحقیر وسرکوب میکنند و با این همه با پرروئی بی نظیری که آنهم خاص این جماعت است مدعی میشوند که : آزادترین کشور دنیا هستند، حکومتشان توسط مردم انتخاب میشود، و...و جالب اینکه رویای صدور این مدل پوسیده و کثیف به دیگر نقاط جهان را نیز دارند!
این تحفه های تاریخ، جنایتکاری را از کالیگولا و شیادی و دغلکاری را از گوبلز به عاریت گرفته اند. با این تفاوت که گوبلز در تبلیغات حزب نازی سیاست "غلو" یعنی بزرگ نمائی واقعیتها را سرمشق قرار داد. اما این حاکمان جبارحتی خود را به وجود واقعیتی کهبخواهند آنرا قلب کنند نیز ملزم نمیبینند. مثل نقل و نبات دروغ میگویند، تهمت میزنند، زیر شکنجه متهمان بیگناه را به اعتراف آنچه میخواهند وادار میکنند. و بر اساس همین دروغها و تهمتها حکم اعدام و زندان صادر میکنند. مردم را در کوچه و خیابان به گلوله میبندند. آنها را میکشند ،وحتی به قربانیان جنایات خویش نیز رحم نمیکنند. از تحویل پیکر خونین آنها به بستگانشان خوداری میورزند. از این شنیع تر، از جسد بیجان قربانی نیزعلیه خود او و آرمانی که او برایش جان داده استفاده میکنند.کالیگولای ولایت اما علیرغم این همه اعمال جنون آمیز، خود بهتر میداند که به پایان راه رسیده است. نه راه پس و نه راه پیشی برایش باقی مانده است. خودکشی...! ؟ فرار...! ؟ یا تسلیم؟ شمارش معکوس آغاز شده است. باور نمیکنند و نمیتوانند باور کنند آنچه در اطرافشان میگذرد و آنچه در منطقه در حال وقوع است. همچون کالیگولا در آخرین صحنه نمایشنامه آلبرکامو تصویر کریه خود را درآئینه زمان دیده و به حشت مرگ دچار شده اند. پس، برو به تاریخ کالیگولا!