سایت حکومتی سیاست روز 21 اسفند 89 می نویسد: 30 کیلومتر آنسوتر از شیراز، پشت کوههایی که این کلانشهر را از منطقه سیاخ و دارنگون جدا میکند، هر کس دلش بگیرد و هوای رفتن کوه داشته باشد، بدون شناسنامه و وثیقه نمیتواند از حصارها عبور کند.
عشایر باشی یا شهر نشین، اهل منطقه باشی یا میهمان، تفاوتی نمیکند، حتی این روزها که کوه سبز است و دلهواییتر از گذشته، به قصد تفرجی و تمدد اعصابی، مدام هوای کوه میکند و دنبل و کنگر!
اما عشایر که باشی، حتی از نوع ساکن آن، بیشتر دلگیر میشوی از این پابندها. عشایر به پابند و محصور بودن عادت ندارد، اگر کوه نباشد، اگر مرتع نباشد، اگر دشت را از او بگیرند، آرام آرام پژمرده خواهد شد، دلش میمیرد و دیگر نوای نی هم او را به وجد نمیآورد.
وقتی کوه نباشد، مرتع نباشد، دیگر زندگی آنها که دارایی شان چند تا بز و گوسفند است و بس، از دست میرود، دیگر دستشان به گلیم و جاجیم و فرشبافی هم نمیرود، مشک نمیزنند و دوغ و ماست و قرهقورت برای شهریها نمیسازند و ...
به گزارش ایسنا، پای درد دلهای مردم روستای آل سعدی و قلعهچوبی، دو روستای عشایرنشین که امروزش با چندسال پیش تفاوتهای بسیار دارد، اگر بنشینی، باید قوی باشی تا اشکهایت سرازیر نشوند، باید سخت باشی تا آرام بگیری و نگویی تف بر این دنیا و دنیا خواهان.
... جوان فعال قراقویونلو (قرهغانی)، میگوید: زمانی اینجا پر بود از بوی زندگی، اما امروز دیگر اینگونه نیست، مردها به شهر میروند برای کار، کار که چه عرض کنم، کارگری، برای یک لقمه نان، برای آنکه دستشان پیش هر کس و ناکس دراز نشود.
وحید نامداری اضافه میکند: دیروز اگر همه عشق عشایر بردن گوسفندانش به چرا بود، امروز دیگر گوسفندی ندارد و برای آنکه دلش سر نرود، دور و بر ماشینی میچرخد که مدلش پایین است و چرخ زندگیش را از گردش وا می گذارد.
او که خستگی را میشود از نگاه سرگردانش فهمید، ما را به آغلهای خالی میبرد، به خانههایی که جای گوسفند و گاو، حالا پیکان و پراید وسط آن پارک شده است!
و نگاهمان را میهمان میکند به آنسوی جاده آسفالت، آسفالتی کج و معوج که مرزی است میان روستای آنان و کوه، کوهی که زمانی مامن همه بود، هرکس دلش میگرفت، هر کس دلش بزرگتری میخواست، سایه کوه، سایه سرش میشد، بیمنت!
و چشم تا کار میکند حصارها را میبیند و زمینهای تقسیم شده و درختان نیمه خشک زیتون و هلو و شفتالو و سیب! که پشت حصارها قد کشیدهاند و خانههایی متفاوت را دوره کردهاند، خانههایی با شکلهای زیبا، شکلهای اروپایی، با سقفهای قرمز و ...
اما آنجا خانه مردم قلعهچوبی نیست، حتی مردمانش، عشایر این سوی جاده را نمیبینند، نمیخواهند که ببینند، مردمی که در بالا دست چاه زدهاند و آب را با زور پمپهای قوی میکشند تا روزهای تعطیلشان، بهکامشان باشد، حتی بهقیمت تلخکامی هموطنانشان.
حتی امروز که زمینهایشان، مراتعشان و همه داراییشان را گرفتهایم، حتی امروز که بیمرتعی مجبورشان کرده که گوسفندانشان را بفروشند و سرگردان شهر شوند! حتی حالا که دور کوه را حصار کشیدهایم و بدون شناسنامه و وثیقه هیچکس را نمیگذاریم پا به دامنه کوه بگذارد...
نامداری میگوید: زمانی مردم روستاهای مجاور کوه بیش از یکصد هزار گوسفند داشتند ولی امروز همه از بین رفته و شاید چند صد گوسفند بیشتر بر جا نمانده که همینها نیز جایی برای چرا ندارند و در کنار جاده آسفالت یا خانههای روستایی سرگردانند. صدها خانوار از عشایر به ناچار به شیراز مهاجرت کردهاند.
روستای کناری ما (آل سعدی) آب آشامیدنی ندارد، اما این درختها با چاههای آهکی، چاههای ویژه تأمین آب آشامیدنی، سیراب میشوند؛ آبی که میشد آب خوردن همسایگانمان باشد.
این جوان عشایر ادامه میدهد: قصه ما قصه پرغصهای است، اما دل آدمها برای شنیدنش کوچک شده است، دیگر هیچ کس حتی آنها که باید بین مردم قضاوت کنند حتی با مدرک و سند قبولشان نمیشود که این زمینها ملی و در اختیار عشایر است.
او ادامه میدهد: دل وقتی بیشتر بهدرد میآید که فریب خوردیم، روز اول اعتراض کردیم، تهدید کردند، زور به کار بردند و حتی وعده دادند که کار و آبادانی و عمران میآوریم، اما تا مدتها حتی جاده منتهی به قلعهچوبی را آسفالت نکردند، اول گروهی از مردانمان را استخدام کردند و بعد آرام آرام و یکی یکی اخراج شدند تا امروز که دیگر کسی نیست.
نامداری میافزاید: خسته شدهایم، خسته، از بس به در بسته کوفتیم و هیچ کس توجهی نکرد، از بس فریاد زدیم صدایمان گرفت و هیچ کس به فریادمان نرسید و حالا باورمان شده که اینآدمهایی که زمینهای ما را گرفتند و فروختند خیلی زورشان زیاد است.
او میگوید: خدا کند تو هم نترسی، بنویسی، رئیست هم نترسد و نوشتههایت را منتشر کند اما حضرت عباسی آنچه را دیدهای بنویس، چه بهنفع ما باشد، چه بهضررمان. بنویس امروز چه بر سر منطقه سیاخ و کدنج و قلعه چوبی آوردهاند. خدا خیرتان بدهد!