پارسینه ـ 29 اسفند 89: حجتالاسلام محمدرضا زائری در بهاریهای تأمل برانگیز که در ویژهنامهٔ نوروزی نشریهٔ پنجره منتشر شده است، به نکاتی مهم و شنیدنی در آستانهٔ بهار طبیعت اشاره کرده است. پایگاه خبری تحلیلی پارسینه ضمن شادباش ایام بهار، مخاطبان خود را به خواندن این متن دعوت میکند:
سالها بهاریه نوشتیم با چاشنی گل و لبخند و شکوفه. ولی امسال که دوستان پنجره بهاریه خواستند، هرچه کردم پاییزه و زمستانیه شد! ببخشید دیگر، آسمان خاطرمان ابری است و زمین خاطرههایمان خشک... و دعا کنید به تابش خورشید و بارش باران همه دوباری بهاری شویم...
فبدت لهما سوءاتهما...
بهار بیداری شرق رسیده است و بر شاخههای سیاست و اجتماع شکوفههای سپید انتظار میکشد. خاک زمین و تاک زمان سرمست برگرویان نوروز آگاهیاند و بر فرش زندگی سبزینهٔ طراوت میروید. خاورمیانه کهن جامعه کهنهٔ استعمار و استحمار از تن میتکاند و پیراهن تازه استقلال میپوشد. و در این عید بهاری دریغ و افسوس که ما رو به آینده نداریم!
در پشت سر حیرت عالمی را برانگیختهایم و در پیشرو حسرت خویش را بر میفروزیم. از دور به همت سرمایه دیروز امام و شهیدانمان بیداری میگستریم و از نزدیک حرمت رهبر و رهبری را نگه نمیداریم.
دریغ و افسوس که ما خود در این خاک بیداریزا، چشم بر آسمان بستهایم و در منزلگاهی که خود انقلابآفرین بوده است، از جامه نو بیبهرهایم و در این سردروز آخرالزان برهنه در پیشروی تندباد گمراهی و ضلالت ماندهایم.
بهار آمده است و ما بهرهنهایم، عید آمده است و ما لُختیم. هیچکدام بر قامت دیگری جامهای باقی نگذاشتیم. هرچه تنپوش برهم دریدهایم و هرچه حرمت از هم شکستهایم. بزرگ و کوچک، پیر و جوان، ریز و درشت، چپ و راست، سبز و سپید...
با هم آن کردهایم که هیچیک نمیتواند به پیشواز بهار روانه شود. آنقدر بر جامههای آبرو و اعتبار هم چنگ کشیدهایم و چنان پرده حرمتهای هم را دریدهایم که هیچکس روی استقبال از بهار را ندارد. نه جوانانمان جوانی و کوچکی کردهاند به خدمت و حرمت و نه پیرانمان پیری و بزرگی کردهاند به تحمل و محبت.
گیاه ممنوع اختلاف و فتنه را در کام رفتار و گفتار نهادهایم و از امر پروردگار به اعتدال و استقامت سر گرداندهایم. و آنچه نباید شده است، فبدت لهما سوءاتهما... آنچه میتوانستیم از هم بپوشانیم دیگر پنهان نیست. اینک زشتیهایمان، عورتهایمان آشکار شده است و بی جامه و برهنه دست و پا میزنیم برای یافتن بگری به پوشاندن برهنگی!
برگها را از درخت ارزشها و مقدسات میکنیم، از شجرةالنبوة، از درخت ولایتی که اصلها ثابت و فرعها فی السماء. وقتی خود جامه نداریم، از قداستها هزینه میکنیم برای جبران ناتوانیهای خویش، از گنج باورهای مردم میدزدیم برای جبران دستهای خالی، برهنهایم و برای حفظ آبرو و حرمتهای ریخته به برگها آویختهایم.
و برگ مال تو نیست، عاریت است. برگ را به خود میچسبانی برای پوشاندن زشتیهایت و خود را به ارزشهای میچسبانی برای جبران دست هالی از ارزشها.
و لباس التقوی ذلک خیر...
و آنکه تقوی ندارد برهنه میماند که لباس است تقوی. و امروز کداممان میتوانیم ادعا تقوی کنیم؟ در برگریزان دینداری و پاییز اخلاق چه جامهای از تقوی بر خویش باقی گذاشتهایم؟ چه میتوانستیم بکنیم و نکردهایم؟
دروغ نگفتهایم؟ غیبت نکردهایم؟ آبروی مؤمنان را نریختهایم؟ از مال مردم نخوردهایم؟ تهمت نزدهایم؟ ظلم نکردهایم؟ چه میتوانستیم بکنیم که نکردهایم؟
یادش به خیر آن روزها که حرفهایمان را خود جدی میگرفتیم و دیگران آنها را باور داشتند!
راستی همین دروغ نبود که میگفتیم کلید خانه بدیهاست؟ همین نبود که مؤمن میشد مشروب بخورد و دزدی بکند و به توبهای امید رحمت داشته باشد، اما نمیشد دروغ بگوید؟
راستی همین غیبت نبود که اشد من الزنا بود و خوردن گوشت برادر و خواهر مسلمان بود و هرکسی تنها با شهادت به توحید و رسالت حرمت اسلام پیدا میکرد و از آن مصون میماند؟
راستی آبروی مؤمن نبود که از حرمت کعبه بیشتر بود و با تعرض به آن عرش خدا میلرزید؟
و راستی همراهی و همدلی همگان با پیشوا و راهبر جماعت مسلمین نبود که از نماز مهمتر بود و از روزه واجبتر بود از حج ضروریتر؟
یادش به خیر آن قصههای دلنشین که آخرش خوش بود و آن داستانهای دلانگیز که پایانش زیبا بود. یادش به خیر آن حرفها زا تاریخ که گمشدگان و سرگشتگان دوردستها را به راه میرساند و امروز خود بیش از هر کسی محتاج شنیدن و خواندنشان هستیم.
یادش به خیر آن اسطورهها که در لیبی و مصر و الجزایر و بحرین و تونس، جماعت مرده را زنده میکند و ما خود امروز در خاک اسطورهها فراموششان کردهایم.
یادش به خیر آن جامههای تقوی که برهنگان نیویورک و لندن و هامبورگ را پوشاند و امروز در تهران و قم و اصفهان و مشهد و شیراز از آن بیبهرهایم.
سلام بر ربیع الأنام، بهار جان و جهان، بهار زندگیآفرین و حیاتگستر که گام حضورش را دور میبینند و نزدیک میخواهیم. سلام بر بهاری که در راه است.
آری بهار در راه است و بوی آمدنش کوچههای انتظار را معطر ساخته و اضطراب رسیدنش چشم جادهها را بیخواب کرده است.
وای بر ما که ربیعالأنام، بهار جان و جهانیان در راه است و مابرهنه و پریشان در پی برگی هستیم به پوشاندن عورتهایمان... شرممان که عید آمده است و ما لُختیم!