شیرین نریمان - نوشته ای برای نسل جوان، شهادت محسن دکمه چی

دوشنبه شب بود که کارهای مربوط به امضای بیانیه درمورد وضعیت بیماری  محسن دگمه چی را تمام کردم و در فیس بوک گذاشتم. از این کارم خوشحال بودم و به خیال خودم که یک حرکتی برای حمایت از ایشون انجام دادم. هنوز سه چهار ساعت نگذشته بود که فیس بوک را چک کردم  که خشکم زد. باز هم دیر شده بود و محسن آقا و یا بگفته دوستانش در ایران عمو محسن به ابدیت پیوست. سخنان نرگس را چند روز قبل برای حفظ جان بابا صحبت میکرد، شنیده بودم و همان مرا به جنب و جوش انداخت که باید حتما کاری کرد. ولی باز هم از رژیم رودست خوردیم. اینبار بدن زجر دیده او دیگه نتونست بیشتر از این مقاومت کنه و همه چیز تمام شده بود. بگفته نزدیکانش عمو محسن بسیار ضعیف و لاغر شده بود و همه حدس میزدند که او بیشتر از یکماه باآنها نخواهد بود. او در هنگام شهادتش فقط 50 کیلو وزن داشت.
مراسم خاکسپاری او بگفته شرکت کنندگان بسیار باشکوه بود و با وجود عید و مسافرتهای بسیاری از دوستان و اقوام و دوستداران قیام خود را به بهشت زهرا برای خاکسپاری رسانده بودند. فیلم کوتاهی هم که از ایران رسیده دال برهمین است. در عین سادگی بسیار با شکوه. او را با نام مجاهد شهید به خاک سپردند و دعاهای پر از معنا را خواندند که ازهمه صبر و شکیبایی و مقاومت میخواست  و نوید از مرگ ظالمان میداد. شعارهای هیهات منا الذله فضا را پر کرده بود و خبر از کوتاهی عمر دیکتاتورها میداد.
 اما رژیم پلید این را هم نتوانست تحمل کند و در همان شب هنوز از مراسم برنگشته و استراحت نکرده خانم عمو محسن را به کلانتری منطقه بردند و ازاو تعهد خواستند که هیچگونه مراسم یادبود از آن شهید برگزار نشود. حتی از اقوام نزدیک مانند خواهرخانم دگمه چی هم خواسته شد که باید منزل این شهید را بعد از یک هفته و یا همان مراسم شب هفت ترک کنند. انگار که آنها حتی از مراسم این شهید 50 کیلویی هم وحشت دارند و تمام تهدید ها را بر سر این خانواده شروع کردند.
ولی هیچ شکی نیست که این تهدیدات و ترس و وحشت، نشان رسیدن این رژیم به پایان است و تمام این خشونتها و ممانعتها فقط و فقط از ترس و وحشت آنهاست.
اما این چند خط را برای نسل جوان ایران بخصوص بعد از قیام سال 2009 مینویسم و برای آندسته از دوستانی که خواسته ویا ناخواسته حوادث بسیاری را به دست فراموشی سپردند و انگار که این شقاوت رژیم تازگی دارد و مربوط به همین یکی دوسال اخیر است. ولی برای کسانی مانند من که از زندانیان سابق دهه 60 هستیم اینگونه خبرها و از دست دادنها تازگی ندارد و برایمان یکنوع یادآوری و در نتیجه یکنوع تجدید عهد و پیمان با آن شهیدان.
آنزمانها که شاهد اعدامهای دسته جمعی بودیم و با یارانمان وداع آخر را میگفتیم و بعد به حیاط زندان میرفتیم که همگی با یاران سربدارمان تجدید عهد بکنیم هیچوقت فراموش نمیشوند. با هم تعداد تیر  را میشمردیم تا بدانیم چند نفر تبدیل به ستاره های آسمان ایران شدند و بوی باروت را استشمام میکردیم که بوی روح و خون دوستان و یارانمان را پاره ای از بدن خود کنیم. اما این تنها نوع شکنجه روانی که هر کدام ما درآن قرار میگرفتیم نبود. شاید که بدترینش موقعی بود که همرزمانمان احتیاج به رسیدگی پزشکی داشتند و از طرف مسئولان زندان با کمال بیرحمی نادیده گرفته میشدند.
بچه هایی که بشدت شکنجه شده بودند ومینیمم احتیاج به تعویض پانمسان داشتند ویا احتیاج به مسکن با امتناع مسئولین زندان مواجه میشدند. بارها و بارها با زندانبانان بخاطر این وسائل اولیه وارد درگیری میشدیم. خودمان شده بودیم دکتر و پرستار و با تکه کهنه های لباسها و روپوشها و یا روسری و ملافه هایمان باند درست میکردیم و با آب خالی زخمهارا میشستیم ولی دریغ از کمک زندانبانان. اگر می گفتیم که حداقل برای تسکین درد یک مسکن بدهید میگفتند که مگر شما میلیشیا نیستید پس برید تحمل کنید.
یادم هست که بعد از خرداد شصت دندان درد بسیار سختی گرفتم و هر چه دوستانم اصرار برای بردن من به بهداری میکردند با مخالفت شدید زندانبانان مواجه میشدند. یک هفته درد دندان کرسی امانم نداد تا اینکه حسابی چرک کرد و صورتم ورم کرد. بالاخره چون از بچه های قدیمی بودیم (بقول خودشان 59) یکروز بردنم بهداری و دندانپزشک اونجا من رو دید. بعد از کلی دعوا با من که خودت رو لوس کردی و وقت من مهمتر هست که برای برادران پاسدارصرف بشه تا تو منافق دهان مرا دید. بعد هم بدون هیچ بی حسی  دندان کرسی مرا کشید وقتی بهش گفتم که بی حس نمیکنی گفت مگر تو میلیشیا نیستی شماها که مقاومید و حدو تعذیر (کابل به کف پا) رو خوب تحمل میکنید و جیکتان در نمیاد و اینکه از شکنجه بدتر نیست پس این رو هم میتونی تحمل کنی و دندان را کشید.
من هم با پرویی تمام و با اینکه بسیار درد داشتم ولی جلوی اون دندانپزشک روانی و شکنجه گر گریه نکردم و بعد تو سلول از عصبانیت و درد گریه کردم. البته این در برابر دردها و زجرهایی که بچه های دیگر کشیدند واقعا هیچ نبود ولی این ناجوانمردیها و پستیهای رژیم تاریخچه قدیمی دارد. میتونم که با پوست و گوشت بفهمم که در این چند ماه به محسن چه گذشت و چه بر سریاران بیمار دیگر در زندانهای رژیم در چه میگذرد. وقتی که نوشته ای از سعید پورحیدر در تایید همین مسئله خواندم همه چیز برایم یاد آوری شد. ایشون در خاطراتشان با عمو محسن نوشتند که دادستان به او گفته بود که همه که نباید اعدام بشوند یکعده هم همینطوری باید بروند و برو و بکار دیگران کاری نداشته باش و فکر خودت را بکن. واقعا که بعد از سی سال هنوز چیزی تغییر نکرده و ماهیت رژیم هنوز سنگدلی و قساوت و دادن زجر تدریجی به مخالفین سر سخت خود میباشد.
نسل جوان ما باید بدانند که بر سر نسل جوان 30 سال پیش که محسن دگمه چی علی صارمی و جعفر کاظمی و حاج محمد که هر کدامشان سمبل مقاومت و ایستادگی جوانان زندانی دهه شصت بودند چه آمده و چه مسیری را طی کردند و با اینکه اینبار در این دهه در سنهای بالاتری بودند و باید که وابستگیهای بیشتری به زندگی میداشتند باز هم دست از استقامت و پایداری و میثاقی که با یاران دهه شصت بسته بودند برنداشتند و به آن آرمانها پشت نکردند. البته پیروزی نزدیک هست و همه آنها که در راه آزادی ایران جان دادند برای این بود که به آزادی و استقلال ایران ایمان داشتند و این بهایی است که دمکراسی واقعی را در ایران آینده تضمین میکند تا ایرانمان به دست دیکتاتورهای آینده نیفتد.
جعفر کاظمی به همسرش گفته بود که ستارخان و باقرخان و مصدق فقط یکی بودند ودر یک مقطعی باید بهایی حتی بسیار سنگین برای هدفی ارزشمند داد. اما جعفر شاید خودش هم نداست که او و بقیه همرزمانش و جوانانی که جان خود را درخیابانهای ایران از دوسال پیش تا بحال دادند ستارخانها و باقرخانها و مصدقهای زمان ما هستند و این برماست که نام و یاد آنها را همیشه زنده نگاه داریم و این خونها ضمانتی برای ایرانی آزاد باشد. یاد همه آنها گرامی باد.
باشد که بزودی در میدان آزادی یاد همه این عزیزان را گرامی بداریم. به امید رسیدن هرچه زودتر آنروز.