کاش بودی
کاش می شد با نگاهی خنده ای
یا با کلامی
آتش تلخی که می سوزد مرا حتی
برای لحظه ای شاید که بنشانی
...
کاش می شد در همان رویای خوب کودکی مان مانده بودیم
کاش با هم راه ماهی های کوچک را
میان موج و طوفانهای دریا رفته بودیم
بگو با من
چرا دنیای ما اینگونه پر از نفرت و ننگ است؟
چرا نبض جهان دردستهای مرگ و نیرنگ است؟
برای ما که در شب آمدیم
بی ماه و حتی یک ستاره
جز نگاه مادری
کآنروز خورشید جهان افروز می پنداشتیم
اما جهان شب بود و ما در شب
به آوای دلی
در عمق کابوسی چنین
تا انتهای راه را رفتیم
بی خورشید
بی فردا
به عمری با دو چشم باز
ما در آرزوی نور مهری بوسه ای عشقی
و یا قلبی که در سودای انسان ها طپد
در سردی شب
کوره ره ها را سفر کردیم
و با یک کوله بار از آرزو
در هر دیاری مهر را آواز دادیم و از این ویرانه بگذشتیم
جهان شب بود
و ما در شب
ولی ایکاش می بودی
که با لبخند خود یا با کلامی
اتش تلخی که می سوزد مرا
حتی برای لحظه ای شاید که بنشانی