چندروزی است که از حمله وحشیانه ارتش عراق به کمپ اشرف میگذرد ونه تنها همه ایرانیان، بلکه هر انسان آزاده ای در سراسر جهان را وارد یک شوک تاریخی وملیتی کرد. در قهرمانی این زنان ومردان، از خود گذشتگیشان و انتخاب تاریخی آنان هیچ شکی وجود ندارد. ولی صحنه هایی که در هنگام این حمله وحشیانه در تاریخ ثبت شده بود که هر بیننده ای را بشدت تکان داده و متاثر کرد. در عین حال هر ایرانی را سر بلند و متعهدتر به ادامه این مبارزه نابرابر کرد. در صحنه کارزار دیدیم که چگونه بچه های اشرف با دست خالی و با سنگ به دفاع از خودشان رفتند. همانگونه که جوانان ما در خیابانهای ایران و در تظاهراتها از خودشان در مقابل بسیجیان وحشی دفاع میکنند. ویا همانگونه که آنها بدست رژیم ایران به خاک و خون کشیده شدند، زنان و مردان اشرف توسط نیروهای دیکتاتور جدید عراق، مالکی، سرکوب شدند.
اما چیزی که من را بعنوان یک میلیشیای دهه شصت بشدت تحت تاثیر قرار داده و تکان داد دیدن یکی از آن صحنه ها بود. و آن بدون شک صحنه پیام صبا هفت برادران بود. صورت زیبا و مصمم صبا که میگفت "ما تا آخرش ایستاده ایم تا آخرش می ایستیم." وقتی اولین بار صبا را در صبح جمعه از تلویزیون سیما دیدیم بی اختیار با خودم فکر کردم چقدر قوی و پر روحیه! اصلا در آن لحظه فکر نمیکردم که اینقدر جراحتش عمیق باشه و مسلما فکر نمیکردم که در عرض 24 ساعت خبر شهادتش را بشنوم. چشمها و خنده اش پر از شور و زندگی بود وبا آن موهای کوتاهش من را بی اختیار بیاد سیمین هژبر دوست و همرزم عزیزم انداخت. 8 زن مجاهد که در این حمله جانشان را از دست دادند هر کدام سمبل مفاومت و مبارزه و یک انتخاب بودند ولی دختران جوان چون فائزه و مهدیه و نسترن یاد و خاطره میلیشیاهای سالهای 60 را برای من زنده کردند.
به هرکدام که نگاه میکنم به یاد یکی از آن دختران میلیشیا می افتم و این واقعیت را مطرح میکند که راهی که 30 سال پیش توسط پسران و دختران میلیشیا شروع شده بود هنوز ادامه دارد و هنوز سرچشمه تکثیرمیباشد. موهای کوتاه صبا، مصمم بودنش، عشق به زندگی و چشمهای پر از حیاتش فقط نشاندهنده مقاومت و ایستادگی اش بود. همان نشاط و روحیه ای که دوست نازنینم سیمین هژبر داشت که انگیزاننده مبارزه و استقامت و پایداری بود.
یادم آمد وقتی آخرین بار سیمین را در بند 311 دیدم هر کدام در دوقسمت متفاوت بند بودیم. یواشکی وبدور از چشم زندانبانان از سوراخ کلید مابین دوقسمت او را دیدم. سیمین هم که فهمیده بود در آنطرف در هستم به در نزدیک شده بود.اغلب وقت تمیزی و دستشویی اتاقهایمان در دو سمت بند تقریبا با هم میفتاد و با هم یواشکی سلام و احوالپرسی میکردیم. اون روز وقت غروب سیمین یواشکی به راهروی کوچک اتاق ما آمد و از زیر در با هم حرف زدیم. آخر قرار بود که تا چند روز بعدش همه ما را به بند عمومی ببرند و من از خوشحالی سر از پا نمیشناختم که بالاخره با سیمین از نزدیک خواهم بود. هردو خوشحال بودیم او گفت شیرین دیگه چیزی نمونده مثل اینکه یکی دوروز دیگه همه میرویم به بند عمومی. دست هم را با فشار محکمی فشردیم (دست محکم دادن نشان سیمین بود) و به امید دیدار خیلی زود با هم خداحافظی کردیم. غافل از اینکه آن ساعات آخرین ساعتهای زندگی سیمین بود. فردا وقتی که روزنامه را ناگهانی به ما دادند و کبری یکی از همسلولی هایم شروع به خواندن اسامی اعدام شدگان کرد، اسم بهترین دوستانم را دیدم. حمیرا اشراق، سیمین هژبر و فرشته صیفی. اولش شوکه شدم و باور نکردم تا خودم روزنامه را گرفتم و خواندم. البته در میان اسامی آن روز اسم یکی از برادران حمیرا هم بود.
باورم نمیشد که سیمین دیگر در بند نیست و به همین راحتی اعدام شد و رفت. هر کسی که سیمین و حمیرا رامیشناخت از روحیات هردوی آنها کاملا آگاه است. هردو نترس و شجاع، هردو پر از روحیه و نشاط، هر دو میلیشیای سر سخت و پر از زندگی و روحیه. هر دو با هم خیلی عیاق ونزدیک بودند و چه زیبا بود که هردویشان بهمراه فرشته ساکت و صبور با هم در یک روز به شهادت رسیدند. نمیدونم چرا صبا و آسیه و نسترن من را یاد آنها انداخت.
چهره فائزه، چشمهای درشت و زیبایش که یک صبوری خاص و یک استقامت و پایداری خاصتری را نشان میداد مرا به یاد زهرا حسینی ایزدی از بچه های مدرسه آذر انداخت. او با وجود شکنجه های بسیار بدی که شده بود بسیار آرام و ساکت بود. هیچ کس منجمله من که با او در اتاق 6 طبقه دوم 240 همسلولی و هم صحبتش بودم متوجه نشد که پاسدارهای شعبه 6 چه بلایی بر سرش آورده اند. فقط وقتی که یک شب برای عوض کردن پانسمان از کل اتاق پرسید ه شد چه کسی احتیاج دارد، او با آرامی دستش را بلند کرد. و همه ما را متعجب کرد. من هرگز متوجه نشده بودم که زهرا زخمی است و احتیاج به پانسمان دارد. هنگامی که اوسعی کرد بلوزش را در بیاورد بود همه اتاق را در یک شوک عمیق برد. همه متوجه شدیم که زهرا بقدری روی پشتش کابل خورده بود که تمام بلوزش به پشتش چسبیده بود. فقط وقتی بلوز را با ریختن مقدار زیادی الکل و ساولن خیس کرده توانستیم بلوزرا از پشتش جدا کنیم. در این عمل یک قسمت از پوست پشت او هم کنده شد. در تمام اینمدت زهرا حتی یکذره هم آه و ناله نکرد با اینکه از درد به خودش می پیچید همه چیز را تحمل کرد. همه اتاق در سکوت گریه میکردند. زهرا با همان سکوت و آرامی استقامت خودش را نشان داده بود و دستگاه را به زانو در آورده بود. وی چند روزی بعد به شهادت رسید. ولی حماسه اش، اثرش را در روح و قلب همسلولیهایش منجمله من بعد از گذشت 32 سال همچنان گذاشته است. در 19 فروردین همین صلابت و استورای را در صحنه های حمله به اشرف هم چه زن و چه مرد دیدم.
اینبار میلشیاهای 32 سال پیش مثل فاطمه مسیح و مرضیه پور تقی را همراه با میلیشیاهای زمان مانند صبا و نسترن و مهدیه در کنار هم دیدیم و خون و استقامت همه آنها با هم گره خورد. راهی که 33 سال پیش شروع شده همچنان پر خروشتر ادامه دارد. به یاد لاجوردی کثیف افتادم که یک شب در زمستان 1360 و درست شبی که مادر کبیری اعدام شد، همه را بزور به حسینیه اوین برد. او در یک ژست ابلهانه سعی در بحث آزاد داشت. یکی از دوستان چپ که در آنزمان احتمالا بیست و چند سال داشت سوال کرد برای چه هرشب اینقدر اعدام میکنید؟ اینها همه بچه هستند و دانش آموزند چرا اینهمه اعدام؟ جواب لاجوردی را هیچ وقت در این 31 سال فراموش نکردم. او گفت بله ما از تک تک همین بچه ها که میگویید میترسیم. هر کدام آنها میتونند یکه سازمان مجاهدین کوچک باشند. تا زمانی که من زنده ام مطمئن میشم که تک تک اینها را بکشم و اعدام بکنم. حتی اگر باید از جسم تک تک اینها بعنوان کیسه شنی برای دفاع از بسیجیها و پاسداران جبهه جنگ استفاده کنم اینکار را میکنم.
بله این ترس رژیم بود و هست. با اینکه 32 سال هست که در تمام صحبتها و ادعاهای رژیم میشنویم که مجاهدین تمام شده اند و گروهکی بیش نیستند. هنوز هم تنها دشمن اصلی اشان مجاهدین هستند و هنوز استوار و پایدار ایستاده اند. و حالا برای سلامتی همون مجاهدان حتی در مسجدهای تهران دعا میخوانند. بله این راهی است که برعکس آنچیزی که رژیم ادعا میکند و خیلی از مخالفین آرزویش را دارند نشان داد نه تنها تمام نشده بلکه هنوز ایستاده و ادامه هم خواهد داشت. بله ایمان به این راه که همیشه با زبان ساده و مردمی از آزادی و دمکراسی برای ایران سخن گفت، 33 سال هست که ایستاده است. هنوز هم رژیم از مجاهدانش حتی بی سلاح در یک کمپ میترسد و سرکوب آنها را معیار و تضمین حمایتش از یک کشور میگذارد.
البته این راه آسان نبود و نیست. درآن همه گونه سختی و بلندی بوده و هست اما ایمان به آزادی مردم ایران و شکست یک دیکتاتوری آخوندی و مقاومتهای مردان و زنان اشرف هم هست که ما را همچنان مصمم نگاه داشته تا عهد و میثاقی دیگر ببندیم. وآن اینکه تا به آخر ایستادگی خواهیم کرد. و البته همه اینها بجز با داشتن یک رهبری ذیصلاح ممکن نبود و نیست. از همان زمان دشمنی و کینه خاص رژیم به خود مسعود همیشه بارز بود و حالا هم این کینه، خانم رجوی را نشانه کرده است. دشمن میداند باید چه کسی را زیر حمله ببرد.
شهادت این 35 نفر، حماسه و داستان مبارزه تاریخی یک ملت است که 32 سال پیش شروع شد وهنوز هم ادامه دارد. راهی که هزاران گل مصمم و بی تردید در آن پرپر شدند. این مبارزه هنوز ادامه دارد و به پایان نرسیده اما پیروزی بسیار نزدیک است. رژیم ملایان فکر میکند که با از بین بردن اشرف، مجاهدین را از بین میبرد. با اینکه تا آخرین انرژی و توان هر کدام ما در سراسر دنیا، از زندانهای ایران گرفته تا پناهندگان و ساکنین خارج کشور همه و همه به این جنگ بین سیاهی و سفیدی، حق و ناحق، پلیدی و منزهی با شدت هر چه تمامتر برای حفظ اشرف در تمامیت و حفظ جان ساکنینش رفته ایم اما باید گفت که این کارزار ادامه خواهد داشت چه با اشرف چه بی اشرف.
مگر 32سال پیش اشرفی در کار بود. میلییشیاها و هواداران مجاهدین در کوچه و خیابانها میخوابیدند و سر بلند به جوخه های اعدام رفتند. وقتی به این راه نگاه میکنم میبنم که با تمام سختیهاش، پستی و بلندیهاش ما به راهی ایمان داریم که آخرش فقط روشنایی است و بهروزی برای مردممان. بله اینگونه هست که مردم ما و هواداران این راه مثل فولاد آبدیده شده اند و ایستاده اند. راهی که همیشه در آن امید و شعف و خستگی ناپذیری وجود دارد و با فرهنگ سیاه غم و اندوه و گریه و کینه مرگ در افتاده. همانطور که صبا با شعف و شیطنت وعشق به زندگی گفت ما تا آخرش ایستادیم تا آخرش می ایستیم. حالا من اضافه میکنم از اشرف تا سراسر دنیا از حرف حق، از سفیدی و صلح و عشق، پیام مسعود و مریم تا آخرش دفاع میکنیم و می ایستیم چه با اشرف و چه بی اشرف.