سینا دشتی ـ امشاسپند هشتم

به چشم سر جمالت دیدنی نیست
کسی کو دید رویت چشم معنی است
صفت هایت صفتهای خدائی است
ترا این روشنائی زان روشنائی است
ز نور او تو هستی همچو پرتو
وجود خود بپردازد و تو او شو
( ناصر خسرو)

در آستانه چهلمین روز شهادت سی و پنج مجاهد خلق هستیم که در سحر گاه روز ١٩ فروردین بی سلاح و در ظاهر بی پناه، قهرمانانه با ایستاد گی بر عهد و پیمان خودشان با خدا و خلق و سازمان خویش، به خون غلتیدند. در هفته های گذشته بسیار عزیزان و رفیقان در رثا و ثنا ی این قهرمانان کبیر خلق  نوشته اند . به قول خانم رجوی در وصف هر کدام از این انقلابیون میتوان کتابی نوشت. تا امروز پیکرشان هنوز ملتهب در نبرد است، گوئی این سرنوشت مشترک شهدای ماست که در حیات و مرگ از تصور عام در این موارد، متفرق باشند.
اما در این روزها و شبها در هر لحظه که خستگی دیدگان من را برهم میگذاشت، یکباره برق نگاه صبا را میدیدم، او کلامی میگفت که من نمیفهمیدم.
”من گنگ خواب دیده ....”
به تفاسیرو مقالات که در وصف این واقعه و شهیدان بود مراجعه میکردم، همه زیبا میگفتند و صحیح، اما پاسخ خود را نمیافتم. صبا چه میگوید؟ چرا داغ شهادت او بر دل من سنگین است؟
 از تابستان شصت و اعدامها و تا ... داغ شهادت مظلومانه خیلی را بر دل داشته ام، پارسال حنیف و امسال حنیف، آنها که خودم در کودکی به سوئد آوردم و شاهد بزرگ شدن و پهلوان شدنشان بودم و اکنون خونشان بر خاک ریخته، داغ شهادت سیاوش در سال شصت و شهرزاد که بسیار عمیق بوده و هست و هنوز زخمش باز، بارها در خلوت دل به یادشان گریسته ام، اما سئوال ذهنم این بود که چرا در میان خیل عظیم این شهدا، صبا، آتش دیگری به جان می زند؟ البته که او را در سیما دیده بودم و قطعه "من محاربم" را بسیار دوست داشتم. البته از توانمندی او در اجرای "فردای ما " مبهوت و مسحور بودم و البته به ارادت قلبی خودم به مجاهدین آگاه بوده و هستم. مثل خیلی ها منهم نزدیک سی سال است هوادار مجاهدین بوده ام، صادقانه بیش از هر چیز دوستشان دارم، از دردهایشان درد کشیده ام و در شادیشان از ته دل صفا کرده ام.
خیلی از ایشان من را میشناسند و منهم بر همین منوال. اما من صبا را نمی شناختم، به جز در سیما او را ندیده بودم، اما از اولین لحظه دیدن صورت او در درد، اما استوار که "تا آخرش ایستاده ایم" را با تمام وجودش، فریاد میکند، دیگر آرام نداشته ام.
احساس می کنم که از فرق تا کمرم را شکافته اند و قلبم را از سینه ام بیرون کشیده اند.
از فهم این داغ عاجز بودم. ٣٥ شهید، هر کدام گردآفرید و یل بی همتا، جوان و میانسال و مرد و زن.  چرا این داغ فرق می کند؟ در کنفرانس پاریس، خانم رجوی در سخنرانی خود، عکس صبا را نشان داد و من دیدم من در داغ صبا تنها نیستم. از پشت پرده های اشک به دور و بر خود نگریستم و داغ خودم را دیدم و سئوال ذهن که چرا؟
الی ویزل - وجدان بشریت معاصر- با سخنان ساده و روشن به راهروهای قلب من نفوذ کرد. او از همگانی و یکی بودن تراژدیهای انسانی گفت و از این که نباید در مقام قیاس نشست. جنایت علیه بشریت یک مفهوم مطلق است. انسانیت یک تن واحد است و مثله پذیر نیست. این کلید اول بود.

از هر کس که در دسترس بود سئوال کردم که شهادت صبا را چگونه می بینند؟ حقیقتش جواب برایم چندان مهم نبود. من دنبال واکنش دیدگان و چهره ها بودم. من فهمیدم درد من یگانه نیست، فهمیدم من در جهنم این درد تنها نبوده ام، این درد در خارج از ذهن و حس من است، عام است، پدیده ای خارج از من است. اما چیست؟ من نابینائی بودم که به لمس وجود جدیدی رسیده بودم و از درک آن عاجز. این کلید دوم بود.
اگر درد عام است که بود، تافته جدا بافته که نیستم، حتما در ذهن فرهیخته ای به این درد و به این سئوال پرداخته شده و به جوابی رسیده اند. این درد اگر عام است پس قدیمی است، پس در ادبیات، در جائی بحث شده است. در جستجو از متنی به متن دیگر و از کتابی به کتابی دیگر، نمی دانستم چیست اما می دانستم که در لحظه ای اول او را باز خواهم شناخت. در شاهنامه در داستان سیاوش، در باز شد. سیاوش از آینده ای که در انتظار اوست با پیران سخن می گوید:
پشیمانی آنگه نداردش سود
که بر خیزد از بوم آباد دود
از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید به جوش
نامه رضا هفت برادران را خوانده اید و اطمینان دارم که در سطر سطر ان سوخته اید
" .. که پولاد را دل پر از آتش است"
و این نگارش لحظات بعد از دیدن راه بود 
".. تا کجا سر بر کنم"

از اول آفرینش خدا انسان را به خود میخواند، در هر مسلک و طریقی از سفری از "مکان فروتر به مکانی برتر" تا آنگاه که پیش خدای شود، نام برده اند.
عقل هدیه الهی به انسان است تا او را به سوی خدا براند. شرف و لباس عقل، علم است و شناخت. انسان به عقل به تمیز نیک از بد می رسد، آگاه می شود و به آگاهی اش سزاوار بندگی خدا می گردد.
عقل سرچشمه نیک و بد و گناه و ثواب است، انسان از عقل به تکلیف می رسد، اما عقل صفت الهی نیست، آفریده اوست. انسان آگاه در بند دانش گرفتار است و مسیر باز گشت طولانی و دور. پای چوبین استدلال کجا و رهروئی کجا . امید رسیدن به هدف از این جنس نیست. امید از عقل نیرو میگیرد اما چشمه سارش عشق است، عشق امانت خدا در نزد انسانهاست. در آئین زرتشت از مقدسان جاوید، امشاسپندان که تعدادشان هفت است، یاد می شود. هر یک از آنها چهره ای از اهورمزدا را داراست و در همانحال فرشته ای مستقل و قائم به ذات خویش هم هست، هر کدام از امشاسپندان هم وجه مینوی دارند و هم صورت خاص خویش را در گیتی.
أشأ تجلی مینوی داد و نظم و سامان است و در گیتی به شکل آتش ظاهر می شود.
امرتات که تجلی بیمرگی است در گیاه صورت مادی خودش را نمایان می کند.
هئورتات که سمبل تندرستی و تمامیت است، در آب ظاهر می شود.

اما در مسیر طولانی باز گشت انسان به خدا، نیاز به کمک بسیار است
نه تنها سالکی که راهنما باشد بلکه امیدی که سختی راه را سهل کند و محنت را به محبت تبدیل کند. این راه نیاز به عشق دارد.
عشق هدیه ای است تا انسان در راه از پا نیا فتد، در روز مره به الرحمن الرحیم دستیابی داشته باشد و باور کند، شوق و ذوقی که در جان شعله می کشد تا تن از تک و تا نیافتد. این عشق بار دوگانگی را حمل نمی کند، بل از جنس یگانگی است. خدا انسان را دوست می دارد و دوست می داند، پس عشق خود را به آنها به طور مادی و ملموس نشان می دهد تا انسان از هدف وصل قطع امید نکند.

حضرت سجاد از این می گوید که دین خدا در هر زمان مشخصی بر دوش یک بنده در روی زمین حمل می شود. اگر برای دین که خاص است و ویژه، البته برای عشق که عام است و در دسترس همگان بایستی که افراد بیشتری حامل این هدیه الهی باشند. همگان البته که به تفکر و تعقل دعوت شده اند اما این واقعیت شناخت شده ای هست که همگان به این دعوت پاسخ نمی دهند. پس چاره چیست؟
تعبیر من بر این است که عشق الهی به انسان، در دنیای انسان بر دوش حاملان ویژه ی، راهنمایان برگزیده ای، در هر جامعه و تجمع انسانی حمل می شود. این عشق محمل مادی و ملموس دارد، در دسترس عام است، باید که امید نور خود را در قلب هر انسان در تلاش بدرخشاند. نوری که چشم و نگاه را سوزان می کند، نگاه گرمی که در آن خورشید پاره ها لمعان دارد. عشقی که در حامل آن محبت به همه ذرات عالم موج می زند، جسم او شاید نحیف باشد اما در مقابل سختی ها و محنت گرسنگی و تشنگئ مقاوم است و طاقت بسیار دارد، لبخندش بر میدان دید حاکم می شود و حضورش در جمع عریان و بارز است گوئی که جمع بدون حضورش جمع نمی شود . بیش از هر چیز ارتباط مستقیم هر انسان با حامل این هدیه الهئ است. هر غریبی در اولین دیدار احساس آشنائی می کند، محبت او به نرمی در دل می نشیند و آنگاه که دور است، دیگران در اشتیاق دیدن او هستند.
او به جمع انسانها لطافت می بخشد، فضا را از محبت پر می کند، لبخند ها در حضور او گرم می شوند. به کلامی به جمعی تحولی می بخشد که از زبان هر فصیحی بر نمی آید. محبت او از تصنع به دور است. دل او از غم دیگران می گیرد اما نسیم محبتشان هیچ گاه سکون نمی پذیرد.
اما آنگاه که این حاملان امانت الهی به دست ستم از تن واحد بشریت، جدا می شوند، درد مشترک انسانها عمیق تر از آن است که در کلام بگنجد.
نگاه صبا در پیام آخرش در هر بیننده ای در هو نقطه ای از جهان آتش م یزند. او به عمیق ترین و اصلی ترین ذره انسانی فرد، رو می کند و او را در مقابل سئوال "چه باید کرد؟" قرار می دهد.
در از دست دادن صبا، هر انسانئ بخشی از قلب گرم خویش را از دست میدهد، چرا که او بخشی از تن واحد ماست . او، آرزوها و امید ها ئ ما را در خود جای داده است، در لحظه ئ پیوستن او به ابدیت و رها شدن شعله ی وجودش از مجمر تن، همه ی ما احساس میکنیم که پاره ای از قلبمان از هم گسست.

مرتجعین ضد بشر در عمق تاریک جهل اهریمنیشان، اخگر ی از آتش مقدس حیات را خاموش میکنند. در قلب و جان ما سایه ای از نبود، از تاریکی، از تنهائی و دنیای بدون عشق در لحظه ای گذر میکند و عمق پرتگاه تنهائی را در مقابل دیدگان ناباور ما، آشکار میکند.

صبا نام باد روح افزائی است که در پایان زمستان از شمال شرق میوزد و آغاز گر حیات است. اگر وجودش در میان جمع نیست، اما نسیم و نور او در هر لحظه ای از حیات بشر جاری است .

 او عشق جاری خدا به انسان بود که اکنون در نام دیگری، در فرد دیگری به تابش امید و "نمایاندن راه " ادامه میدهد. صبا عشقی را تجربه و حس کرد که علم و عقل از شناخت او عاجز هستند اما او "معنی" را دریافته بود و ان را به ما میبخشید و میبخشد. در ایستائی او پایانی نیست چرا که او تداوم ایستائی هست . محبت و انس وجود او ما را از احتیاج درک فاصله، رها میسازد.
این مشاهده ی وجه حق در هر مرتبتی است، آفتابی که در هر دیده بینائی در هر شهر و افقی او را همواره میبینند . خود او از قلل قلب خویش به دشت دل ما راه داشت، ما وجود او را در قلب خود احساس کرده ایم و با قلب او گفت و شنود داشته ایم و آنچه که از زمین و آسمان برایمان امکان گنجایش نداشت را در مرتبت قلب او و هر قلب انسان شبیه او، گنجانیدنئ یافته ایم. شناخت او نه از طریق عام، از تعرف الاشیاء بالأضداد که از راه دیدن نور باطن است . او محبوب خدای همه ما بود . اگر چشم بسته از دیدن ماه عاجز، ماه که معدوم نیست.


 او عشق به خدا و مردم و مرامش را در وجود خویش غالب کرده و محلی برای خود نگری نداشت. جان او پذیرای عشق شد و عشق او را به خط سیر "تبتل تا فنا" انداخت . او پیکر مجسم رهائی از آنچه سالک را از تسلیم به جاذبه ی اشتیاق باز میدارد، بود.
قطع پیوند او با تعلقات آسان نبود اما نیازی به عزلت و انزوا نداشت که بر عکس در جمع عاشقان پرواز ممکن شد . آزادی او از احساس نیاز به آن که بی نیازی خاص اوست، در صبا موج زده و میزند. این نیاز، این عشق صفت حق است، عشق حقیقی است و موهبت الهی. صبا در جستجویش با کائنات همساز و هماهنگ میشود. در قیاس مقام او در دو گام ان کرد که از پهلوانان شصت سال جهاد میطلبد.
او سمبل تحول پیوسته ای انسانی بود. انسانی که در صعود به مقام رضا، کائنات را بخشی از وجود خود میبیند و از تنگدستی و فشار با سینه گشاده استقبال میکند. او در نفی"خود" جسارتی دو خور یک قهرمان راستین نشان میدهد تا در گذرش از میدان تکامل از موج حیات سرشار و غنی گردد.
صبا عالم صغیر ما بود که در پرواز به هماهنگی با عالم کبیر رسیده است. آن نور الهی اکنون در وجودی دیگر، در مقامی دیگر آرامش یافته و به امید انسانها نیرو و قوت میبخشد.

 مقدس جاویدان ما، امشاسپند هشتم، صبا، زنده است.