تصویر- نشانه های مرگ انسانیت!

 بیمارستان فیروزگر در میدان ولی عصر جای پیوند کلیه، و کوچه ها اطرافش مملو از نشانه های مرگ انسانیت...

 

بیمارستان فیروزگر در میدان ولی عصر جای پیوند کلیه، و کوچه ها اطرافش مملو از نشانه های مرگ انسانیت...

 

بیمارستان فیروزگر در میدان ولی عصر جای پیوند کلیه، و کوچه ها اطرافش مملو از نشانه های مرگ انسانیت...


  بیمارستان فیروزگر در میدان ولی عصر جای پیوند کلیه، و کوچه ها اطرافش مملو از نشانه های مرگ انسانیت...

  

بیمارستان فیروزگر در میدان ولی عصر جای پیوند کلیه، و کوچه ها اطرافش مملو از نشانه های مرگ انسانیت...

بیمارستان فیروزگر در میدان ولی عصر جای پیوند کلیه، و کوچه ها اطرافش مملو از نشانه های مرگ انسانیت...

بیمارستان فیروزگر در میدان ولی عصر جای پیوند کلیه، و کوچه ها اطرافش مملو از نشانه های مرگ انسانیت...

 

 
 

به قول عابری: «مردم هم کلاهشان را سفت گرفته اند که باد نبرد» و این تعامل مردم و مسئولان در ندیدن آنچه رخ می دهد، کافی است تا همه چیز به خوبی و خوشی بگذرد و اگر گاه گاهی تلنگری هم زده می‏شود، به مرور زمان سپرده شود و همه دور هم خوش باشیم و به هم دیگر توصیه کنیم، حرفی نزنیم که باعث سیاه نمایی شود، حال آنکه روی سیاهی نشسته ایم! چند تصویر بعد که خود گویا است، ببینید تا به آخرین تصویر برسیم.
  
 

 

 

 
  
خانه‌ام آتش گرفته‌ است، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را ، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده‌های‌ام تلخ
و خروش گریه‌ام ناشاد
از درون خسته‌ی سوزان
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد! ـ
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم
هم‌چنان می‌سوزد این آتش
نقش‌هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی‌ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها
روزهای سخت بیماری
از فراز بام‌هاشان ، شاد
دشمنان‌ام موذیانه خنده‌های فتح‌شان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مُشَبّک شب

 

 

 
من به هر سو می‌دوم گریان ازین بیداد
می‌کنم فریاد‌، ای فریاد! ای فریاد!
وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش
آن‌چه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آن‌چه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می‌کنم خاموش
وز لهیب آن رَوَم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد، به گـردش دود
تا سحرگاهان، که می‌داند که بود من شود نابود
خفته‌اند این مهربان همسایگان‌ام شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مُشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر می‌کُنند از خواب؟
مهربان همسایگان‌ام از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد