من رضا، پدر صبا هستم، دلم می خواهد این نامه را همه ارگان ها و افرادی که دست اندرکار حقوق بشر هستند بخوانند، و به من بگویند سهم صبا از حقوق بشر، یا حقوق انسان کجاست؟
روز شنبه9 آوریل 2011, حدود ساعت پنج و نیم بامداد، در حالی که، در بیمارستانی که دو سرباز مثل یک زندانی مواظب من بودند، به دنبال درخواست اهدای خون از این و آن بودم، تا زندگی صبا را نجات دهم، سرباز سوم رسید و گفت «دخترت مرد!».
به شتاب به داخل بخش سی سی یو بیمارستان عدنان خیرالله در بغداد برگشتم رنگ صبا سفید شده بود، و همه علائم روی صفحه خاموش شده بودند، و اثری از حیات نبود.
این نقطه پایان یک تلاش ۱۴ ساعته بود، از وقتی که صبا در یورش وحشیانه نیروهای مالکی به کمپ پناهندگان بی سلاح اشرف قسمت بالای پایش مورد اصابت قرار گرفت و شاهرگ و استخوان اصلی اش شکست، من تمام سعی ام را کردم که ذره ای احساس انسانی در جلادانی که مالکی به عنوان دکتر و محافظ بر ما گماشته برانگیزم تا شاید صبا زنده بماند، اما بزودی متوجه شدم که آنها یک تونل جهنمی درست کرده اند تا هر کس را که در صحنه نتوانسته اند به قتل برسانند در این تونل تحت نام درمان او را زجرکش و تمام کش کنند. از بیمارستان موسوم به عراق جدید در اشرف تا جاده اصلی که به بعقوبه میرود حدود دو کیلومتر راه است، در این مسیر در هفت نقطه ما را متوقف کردند . در آخرین نقطه به سرگرد عراقی که ستون را بی دلیل متوقف کرده بود و می خواست نفرات همراه بیماران را به اشرف برگرداند تذکر دادم وضع صبا وخیم است و باید فوری اجازه حرکت دهید، زیر لبی به نفر کنار دستی اش گفت ، چه خوب ماهم می خواهیم اینها بمیرند.
بعد از دو ساعت به جاده اصلی رسیدیم. این اولین منزل وقت کشی بود، بعد ما را به بیمارستان بعقوبه بردند در حالی که دکتر عمر خالد رئیس بیمارستان مستقر در اشرف می دانست که عمل مورد احتیاج صبا فقط در بغداد میسراست. اعزام به بعقوبه بخش دیگری از سناریو اتلاف وقت بود.
در بعقوبه وقتی پزشکان گفتند صبا باید فوری به بغداد اعزام شود، این کلمه فوری، دستاویز ایجاد صحنه دیگری از شقاوت جلادان مالکی شد. همان افسر عراقی که به او رائد یاسر می گفتند، نزد من آمد و برای نجات جان صبا گفت از مقاومت جدا شو همین الان بهترین امکانات را برای درمانش فراهم می کنم. و بعد تو و او را به بهترین کشورها مثل فرانسه یا هرجا که تو بخواهی می فرستم.
یاد اوین و بازجوئی های سال ۶۰ افتادم. صبا هم از کودکی با درودیوار زندان آشنا بود. با صدای شکنجه می خوابید و با صدای شکنجه بیدار می شد.
سرانجام پس ازگذران دوران کودکی در رنج بسیار، از ایران خارج شدیم. و به اشرف آمدیم و بعداز مدتی صبا را با خواهرش به آلمان فرستادیم، جائی که همه گونه امکانات درس و زندگی را دراخیتار داشت. اما گویی همین صدای شکنجه در طول زندگیش همواره درگوشش بود. این صدا بزودی تبدیل به صدای شکنجه تمام ملت ایران توسط رژیم ولایت فقیه شد. و صبا را برای رهایی میهن، به تلاش وا داشت.
سرانجام صبا اشرف را انتخاب کرد. جائی که عاشقان آزادی ایران پناه گرفته اند.
و حالا صبا تیر خورده......
در شرایطی که من اجازه تحرک نداشتم از من می خواستند که خون برایش تهیه کنم. نتیجه این تونل شکنجه چیزی جز شهادت صبا نبود، و داغ چهره معصومش که ساعت ها در بیهوشی نفس نفس می زد،تا ابد بردل من حک شد. جانیان حتی پیکرش را هم به من نداده اند، و از آن به عنوان حربه دیگری برای عذاب من و خواهرش استفاده می کنند.
راستی آیا در پشت عباراتی مثل « کنوانسیون چهارم ژنو» «حقوق پناهندگی» « اصل آر توپی» «حقوق بشر» و ...وجدان های بیداری هم هست که بپرسد چرا؟ چرا مالکی به دستور رژیم آخوندهای حاکم بر ایران، خون مجاهدین را می ریزد، و از کسی صدائی در نمی آید؟ آیا صدای صبا را نشنیدید؟ او در آخرین پیامش گفت: تا آخر ایستاده ایم تا آخر بایستید.
بله ما در هرصورت راهمان را با ایستادگی برسر اصولمان باز می کنیم، اما شما......