پوریا حسینی - در کوی حبیب

آنان که حجاب تن دریدند       مردانه دل از جهان بریدند
در راه وفا و صدق و ایمان       دادند سر و ز جان رهیدند
از جان و جهان نظر گرفتند      در کوی حبیب آرمیدند   
همان روزها که پس از شنیدن خبر [شهادت حبیب خبیری] مثل برق گرفته ها از جایم تکان نمی خوردم به یاد این بیت  کوتاه و پر از معنا افتادم که روزگاری برای جهان پهلوان تختی، بالای دفترم نوشته بودم که:
رستم از شاهنومه رفت         بَرَکت از کومه رفت        
و امروز نیز...
می خواستند او را از دایره عشق و شفقت و مهر و ایمان نسبت به خدا و خلق بیرون بکشند و به منجلاب تزویر و فریب بیندازند. بر این اساس، هر روز او را با حرفی و حدیثی تازه و ابزار و اهدافی کهنه،  که در سفره بزرگی  به پهنای همه نیرنگهای موجود در لبّاده گشاد آخوندها اندوخته بودند، به زیر هشت می کشیدند تا شاید به خلاف دفعات پیش بتوانند او را به راه خود بکشانند.
این ترفندها، البته، پیش از دستگیری و زندان به شکلی دیگر به اجرا گذاشته شده بود و آن هم به وسیله نزدیک ترین عنصر خانواده یعنی برادرش.
از این قرار، روزی در پی ملاقاتی محتاطانه و مخفیانه در سالهای پردرد و رنج دهه شصت و در یکی از کانونهای هنری از وضعیتش پرسیدم.
می دانستم در پشت چهره همیشه خندان و همیشه مهربان او چه غوغایی برپاست. گفت: الحمدلله همه چیز رو براهه،  مشکلی سر راه نیست.
و می دانستم که این بزرگمرد کوچک اهل دروغ نیست ولو به مصلحت. و باز هم می دانستم که دربدری و خستگی و خطر چیزهایی حقیر است که به نظرش مشکل نمی آید. بنابراین زیر نگاه پرسشگر و رفیقانه من با خنده یی شیرین گفت:  به خدا راست میگم. اشکالی سر راه نیست.
با این حال چیزی در درون، او را آزار می داد و احتمال می دادم که گفتنش برای او آسان نباشد. امّا شرط انصاف حکم می کرد که سماجت کنم  و بارش را، ولو اندکی از بسیار، سبک کنم.
به حرف آمد. آن زمان برادرش، مهدی، آمریکا بود  (و چندی پیش نیز پس از پوشیدن لباس سبز محض احتیاط و کمرنگ شدن خطرهای احتمالی در آن حوالی بود.) و حبیب در اوج قساوت و بی رحمی و کشتارهای بی حد و اندازه خمینی از مهدی نامه یی دریافت کرده بود. در آن نامه، که با عباراتی شیرین تحریر شده بود، حبیب طعم تلخ سرزنش نسبت به خود و سازش برادر را با شرایط  اسفبار آن روزها چشید.
«برادر بزرگوار»!  ضمن استدلال و نصیحت فراوان خمینی پسند توصیه نموده بودند که اخوی کوچکتر هرچه زودتر تا دیرنشده به محضر شیطان مجسّم قرن برود و از او عذر تقصیر خواسته و طلب بخشایش کند، تا شاید امام فریبکاران اورا مورد عفو قرار دهد .
حبیب در آن شرایط ناهنجار و اسفبار و بی سرپناهی  که گرازهای وحشی حکومت سر در عقبش گذاشته بودند، نامه «برادر بزرگوار»! را به این مضمون پاسخ داده بود که: برادر عزیزم، رادیو و تلویزیونی که تو درون نامه گنجانده بودی، به دستم رسید. از این همه لطف سپاسگزارم...
آن روز بر سبیل شوخی به او گفتم: خُب، آق داداش راس میگه دیگه،  بابا پاشو بیفت دنبال توپ، چکار داری به سیاست و مبارزه؟
با همان صمیمیت، که همیشه در چهره اش موج می زد گفت: شمام حتماً شنیدین که شریعتی گفته راهی که دشمن برا تو انتخاب می کنه بهترین راه برا موفقیته، به شرط این که خلاف جهت اون راه حرکت کنی... 
حبیب به رغم توصیه های دوستان عافیت طلب و برادر سازشکارش، همچنا ن استوار و مصمّم باقی ماند و راهش را منطبق با ایمان و اعتقادش ادامه داد و با پایمردی و مقاومت داغ ننگ ابدی را بر پیشانی سازشکاران وفرصت طلبا ن و جنایتکا را ن حک کرد.
برخی از دوستان و آشنایان او و همراها ن ورزشی اش پس از شهادت حبیب انگشت اتّهام را به سوی سازمان پیشتاز مبارز و آزادیخواه نشانه گرفتند و آنهایی را که حبیب برگزیده بود مقصّر دانستند. توضیح و تشریح آن چه که بر حبیب و امثال حبیب گذشت بر آنها به دلیل عدم درک صحیح  و فقدان آشنایی کافی به حقایق متقاعدکننده نبو د. اصرار و پا فشاری نیز کار بیهو ده یی به شمار می رفت.
امروز امّا پس از گذ شت سالها از شهادت حبیب بر همگان روشن است که سفّاکیت و بی رحمی و قسا وت جنا یتکاران حاکم بر ایران حد و مرز نمی شناسد. یعنی اینها فجایعی نیست که تنها دامنگیر اصحاب مقاومت خونبار مردمی شده باشد. در طول همین سالها همه شاهد بودند که هیچ صاحب خرد و اندیشمندی از درنده خویی و وحشیگری گرازهای درنده خوی حکومت ملا ها گریزی نیست. این را حبیب در آن سالهای خونبار با شهادتش اثبات کرده بود، امّا، اطرافیانش باور نکردند و امروز لاله های پرپرشده و هاله های به خون خفته بر این حقیقت تلخ مُهر شهادت زدند.
دوستان ورزشکار  حبیب یا همراهان حاضر در عرصه ورزش که چند صباحی با او در میدان بودند، می گفتند حبیب هرگز نمی پسندید که نام  و تلاش  او در ورزش فوتبال ویترین  تبلیغات  مسموم حکومت ملاها شود، به همین سبب ترجیح داد که صحنه  و عرصه را ترک کند..
از آن پس حبیب آداب جوانمردی را تنها در مبارزه برای رفع ستم جستجو می کرد و در این راه تا به آخر ثابت قدم باقی ماند.
آخرین باری که موفق به دیدارش شدم خیلی سفارش کردم مراقب باشد. گفت: «تا چی پیش بیاد. به قول معروف هرچه پیش آید خوش آید. ما که چیزی از دست نمیدیم اونان که همه چی رو از دست دادن، بازم میدن. بالاخره حقیقت پیروز میشه چه من باشم چه نباشم».
با حسرت نگاهش می کردم. تنها پاسخی که داشتم این بود که گفتم:
        هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
        ثبت است بر جریده عالم دوام ما
یادش همیشه در دلهای زنده دلان، سیّال و روان.
                                                 پوریا حسینی ـ 25ژوئن2011