به همه همسفران راه صعب و پر از خار مغیلان کعبه شوق آزادی، در شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل.
ای همسفر
ای پا نهاده به ابهام سیر راه
دیدم ترا
در همه ایام و روزگار
چون کوه استوار
اما خموش و نرم
چون آسمان رفیع، اما زلال و گرم
چون بیشه پر سخا
اما نجیب و جبین جلوه گاه شرم .
دیدی ستاره ای
بر آسمان شب تار و تیره ای
برقش ز اوج سما بر دلت نشست
اما چه زود
که شمع وجودش ز هم گسست
ماه آمد و بزرگ بود و پر جلا
اما چه سود که سحر رونقش ربود
خورشید سر زد و افسون چهره اش
می بست چشم خیره در او را به شوکتش
اما نگاه کردی و دیدی به صد فسوس
در شب فرو برفت و نگون تاج پر زرش.
آنگه به خلوت پنهانی دلت
گفتی به اشتیاق و تمنا و آرزو:
نور باید جاوید
آنچه می جویم نیک
نور جاویدان است
پرتوی پر ثمر و پاینده
نور آن نیست که با گردش گردون برود
نور باید که "فروغش جاوید".
و بدینسان رفتی
پی "آتشکده" خون سیاوش به افق
و در آنجا دیدی
چلچراغ "شجر پاک" حنیف
بشکست هیبت ظلمانی شب
در خروش "پنج" خورشید پگاه .
سینه را در طلبش بگشودی
تا شعاعی ز زر پرتو آن نور حنیف
ز درخشیدن "مسعود" امید
خلوت و تشنگی روح ترا دریابد
دیده را حکمت رحمانی رب بگشاید . . .
از دل صبح ، فروغی سر زد
مرع حق از طرف تربت حافظ پر زد :
" چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی "
" آن شب قدر که این تازه براتم دادند "
مهدی رضوی- خرداد 1390