مهدی رضوی - همراه با ابراهیم

به همه همسفران راه  صعب و پر از خار مغیلان کعبه شوق آزادی، در شبی  تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل.
ای همسفر
ای پا نهاده به ابهام سیر راه
دیدم ترا 
در همه ایام  و روزگار
چون کوه استوار
اما خموش و نرم
چون آسمان رفیع، اما زلال و گرم
چون بیشه  پر سخا
اما نجیب و جبین جلوه گاه شرم .

دیدی ستاره ای
بر آسمان  شب تار و تیره ای
برقش ز اوج سما بر دلت نشست
اما چه زود
که شمع وجودش ز هم گسست
ماه آمد و بزرگ بود و  پر جلا
اما چه سود که  سحر رونقش ربود
خورشید سر زد و افسون چهره اش
می بست چشم خیره در او را به شوکتش
اما نگاه کردی و دیدی به صد فسوس
در شب فرو برفت و نگون تاج پر زرش.
آنگه  به خلوت پنهانی دلت
گفتی به اشتیاق و تمنا و آرزو:
نور باید جاوید
آنچه می جویم نیک
نور جاویدان است 
پرتوی پر ثمر و پاینده
نور آن نیست که با گردش گردون برود
نور باید  که "فروغش جاوید".

و بدینسان رفتی
پی "آتشکده" خون سیاوش به افق
و در آنجا دیدی
چلچراغ "شجر پاک"  حنیف
بشکست هیبت ظلمانی شب
در خروش "پنج" خورشید پگاه .
 
سینه را در طلبش بگشودی
تا شعاعی ز  زر پرتو آن نور حنیف
ز درخشیدن "مسعود" امید 
خلوت و تشنگی روح  ترا دریابد
دیده را حکمت رحمانی رب بگشاید . . .

از دل صبح ، فروغی سر زد 
مرع حق از طرف تربت حافظ  پر زد : 
" چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی "
" آن شب قدر  که این تازه براتم  دادند "
                                                                                       مهدی رضوی-  خرداد 1390