(به حماسه آفرینان فروغ جاویدان در مرداد شصت و هفت)
چه سنگین است شب
و سکوت ، چه همراه .
کلامی ست باد را
با شکفتن گل
ــ در میعاد صبح و سکوت ــ
و دل را
قصّه ای با خون بی تاب.
ابرها درهم تنیده اند
و زمزمه می کنند زایش نور را
بی حضور آذرخش بالا بلند
و تندرها
در پیله های سکوت
به رویش فریاد ها می اندیشند
تا طلوع آفتاب.
در انزوای بی تعریف،
ایستاده ام بر پهنه ی انتظار
و دلم را رها می کنم
میان بی تابی دست هایم
و به کاروانی می اندیشم
در عبور از هزار بیابان بی منزلگاه
تا طلوع آفتاب.
ایستاده ام بی خیال زمان
تا برآیی ، بشکفی ،بپـایی
ایستاده ام ،
تا با تو بشکند حصار انتظار
و فرو ریزند
لحظه های تاریک هزاره های بی قرار
ایستاده ام
تا طلوع آفتاب .