نسلی که تاریخ را می‌سازد همسایگان خورشید... شقایق و خواهرانش

روزنامه الزمان عراق 2 مهر در مقاله ای به قلم صافی یاسری نوشت: نه خنده‌ای نه گریه‌ای... نه دردی و نه سوزشی و نه فغانی، آری، گونه‌اش جامهٴ اشک برتن کرده ولی طنین صدایش سرانجام به من می‌رسد... آیا بغض جویباری را که گلزارهای گلهای محمدی و جعفری وایرانی ورازقی بغدادی را باهم در باغچه‌ها و پارکهای بهشت گونه وابتکاری اشرف آبیاری می‌کند شنیده‌ای؟

 آیا چکاچک شمشیر را شنیده‌ای؟ وصدای بال عقاب... وتراوش نور... وپیدایش زندگی وهستی نوین؟ ؟ آیا تصورش را کرده‌ای که او به زیارت میهن خورشیدها سیراب از شبنم و گل و باران و رؤیا وروشنای بامدادان و پرتو درخشان خورشید می‌آید تا جامهٴ افتخار و سرفرازی ابدی بر تن کند؟ ؟ یا صدا وآوایی دارای عطر ایرانی و ریشه ایرانی، صدایی آکنده از عطر خون ریخته شده در راه آزادی، آزادی که درخشانترین وفراترین نعمت هستی است؟ ؟ کلمه کلمهٴ شعر شقایق برای من و برای دختر دیگرم فاطمه نه تنها کارناوال عشق و فدا و تهاجم بلکه در عین حال پرستشگاه و معبدی بود با چلچراغهای درخشان که به بهشتهای سرفرازی و جاودانگی و به پیام رهایی راه می‌برد...
دخترم فاطمه گریست چرا که نمی‌دانست چگونه همدردی خودش را به شقایق این مجاهد بزرگ برساند مجاهد اشرفی سترک و سرفراز هم‌چون کوه و استوارتر و سرسخت‌تر از صخره که صدایش در گوشم موقعی که تلفنی با من حرف می‌زد نه صدای دختر کوچکم ولی مجاهد بزرگ اشرفی شقایق رجبی بلکه سیلی خروشان بود از شادابی و بالا بلندی اسطوره‌ای و روحیهٴ شاد و عطر آگین که گویی فرشتگان آن را با باران رحمت پروردگاری در محراب پاکیزهٴ پرستش آبیاری کرده‌اند... فریاد جادویی‌اش در مراسم تشییع پیکرهای شهیدان اشرف، شهیدان کشتار 19فروردین، هم‌چنان قلب و روح مرا تصرف کرده است:
می‌خوام این پرچم آزادی را
این پیام روشن آبادی را
ببرم به نام ایران بکوبم
اون بالا رو بام ایران بکوبم
آی شعرای آزادی! بیایید ببینید که این شعر است یا آن‌چه شما می‌سرایید که سرابی بیش نیست؟ این شعر مجاهد برزگ شقایق دختر عبد الرضا رجبی است که با من تلفنی حرف می‌زند و با خانواده‌ام که از شنیدن صدای او خوشحالند سخن می‌گوید درحالی‌که با مدال جدیدی که در 19فروردین با شهادت خواهرش فائزه بر سینه‌اش می‌درخشد بسا شکوفاتر شده است. خواهرش فائزه در بهشت برین در کنار پدرش که در سال 1387 در زندانهای ولایت‌فقیه زیر شکنجه به شهادت رسید جای گرفته است. شقایق که بیش از 14سال ندارد قبل از این‌که من شهادت خواهرش را به او تسلیت بگویم، او شهادت دوستم و همرزمم شهید آزادی و سخن راستین «هادی المهدی» را به من تسلیت می‌گوید و خلاصه به من می‌گوید: غصه نخور، مثل من باش، ببین من غصه نمی‌خورم برای این‌که فائزه و پدرم هر دو در بهشت برین هستند و دوست و همرزم تو هادی هم در بهشت است پس چرا غصه بخوری؟!
خواهرش فائزه رجبی صبح روز 19فروردین گلوله‌ای به گردنش اصابت کرد و بعداً به شهادت رسید. یک تک تیرانداز از نیروهای مهاجم به اشرف او را هدف قرار داد. فائزه تنها 19 بهار از عمرش گذشته بود. درحالی‌که نه او و نه هیچ‌یک از خواهرانش چیزی برای خود جز جانهایشان که کف دستانشان گذاشته بودند و شرف و سرفرازی بر بام خورشید نداشتند... شقایق می‌گوید: برادرم، خواهر شهیدم را که خاک اشرف از گل خونش عطر آگین و از ارغوان خونش رنگین بود به بیمارستان اشرف برد تا بلکه بتواند او را نجات دهد، وقتی به او نزدیک شدم شنیدم به من سفارش می‌کند که غصهٴ رفتن او را نخورم بلکه به او افتخار کنم و راه او را ادامه دهم و پیام او و پیام پدرمان و پیام خواهران مجاهدمان را که آن روز در اشرف شهید شده و به او پیوستند او ناراحت نبود... می‌دانستم که چقدر درد می‌کشد... ولی او حتی یک لحظه هم از دردش را به من نگفت.
این همان نسل زندگی‌ساز است... این همان مبارزه‌ای است که بایستی پیروز شود... خواهران فائزه، شقایق و خواهرانش امروز همسایگان خورشیدند... هستی دوست شقایق است که 11سال بیشتر ندارد و در محاصرهٴ نیروهای مالکی است یعنی نمی‌گذارند کاغذ و قلم به او برسد و عوامل اطلاعات ایران روی حرفهای او پارازیت می‌اندازند عواملی که نیروهای مالکی به آنها اجازه و امکان داده‌اند که دور تا دور کمپ را پر از بلندگو کنند، تصور کنید، 300 بلندگوی قوی و بزرگ کمپ را از همهٴ جهات محاصره کرده‌و شبانه روز با توهین و بی‌حرمتی و حرفهای زشت و تهدید به قتل و سوزاندن زوزه می‌کشند تا نگذارند هستی و خواهران خردسالش در دبستان کمپ کتاب قرائت عربی را که من یعنی صافی یاسری برای آنها جهت آموزش زبان عربی تألیف کرده‌‌ام بخوانند... آخر، من آن معلم عرب عراقی هستم که هستی به احترامش بپاخاسته و آن‌چه را که ا ز کتاب من حفظ کرده می‌خواند: قف للمعلم وفه التبجیلا کاد المعلم أن یکون رسولا (شعر عربی: به احترام معلم از جایت برخیز چرا که معلم مقامی نزدیک مقام پیامبران دارد).
اما آن دیگران به نام من عراقی مراسم کشتار و ترور با انواع شیوه‌ها و محاصره و سرکوب و ستم و زورگویی برگزار می‌کنند! آخر من کتابم را تألیف کردم تا به هستی و خواهرانش بیاموزم که چگونه عشقشان را به عراق ابراز دارند درحالی‌که آن باندهای مفلوک و ورشکسته می‌خواهند که او بر عراق و مردم عراق کینه بورزد، اما کور خوانده‌اند چرا که هستی و خواهرانش عشقشان و تقدیسشان نسبت به عراق این کشور امامان و پیامبران و خانهٴ برادری صادقانه، بیشتر و بیشتر می‌شود، کتابی که من آن را برای استادانشان مجاهد بزرگ فاطمه و مجاهد بهمن و دیگران خواهران و برادران مجاهد ایرانیم و معلمان عراقی خواندم معلمان عراقی که نیروهای مالکی از ورود آنها نیز به اشرف یعنی از ورودشان به دانشگاه ایران و به مدارس ابتدایی و متوسطه و دبیرستانهای اشرف جلوگیری می‌کند، ولی من هم‌چنان صدای آنها را در کلاسهای درس می‌شنوم کلاسهایی که من در آنها موقع دیدارم از اشرف کار تدریس آن معلمان را دنبال می‌کردم. آنها به دانش‌آموزان خود یاد می‌دادند که چگونه عبارت «عاشت إیران وعاش العراق أحرارًا إخوه بسلام و أمن متضامنین»... (زنده باد ایران و زنده باد عراق تا با آزادی و برادری و امنیت و همبستگی با هم زندگی کنند»... اکنون نیز هم‌چنان بر در اشرف عزیزم ایستاده‌ام چرا که من به گواهی اشرفیان یک اشرفی افتخاری هستم اشرفیانی که در خوشی و ناخوشی، من برادر آنان و آنان برادران من هستند. می‌روم و می‌روم تا در دروازهٴ اصلی‌اشرف می‌ایستم که ورود ممنوع می‌باشد یعنی مرا از آموزش نسل آزاد ایرانی نسلی بر فراز قلهٴ آزادی، محروم می‌کنند نسلی که - یعنی هر زن و مرد اشرفی - اشعار ابو القاسم الشابی (شاعر تونسی) را حفظ کرده است: «اذا الشعب یوما اراد الحیاه فلابد آن یستجیب القدر» (وقتی ملتی اراده حیات و زنده ماندن کرد، پس بایستی که سرنوشت خود را رقم بزند)... بله، نمی‌گذارند من به آنها زبان ملتم را یاد بدهم و آنها را با روح عربیت و چهرهٴ واقعی عرب و عراق و عراقیان آشنا کنم. آنها پیوسته و هر لحظه عشق خودشان را به عراق و پیوندشان را با این کشور ابراز می‌دارند کشوری که وابستگان دروغین به آن می‌خواهند این ایرانیان را در مقابل مردم آن قرار بدهند، ولی هیهات هیهات که ما زنده باشیم و آنها بتوانند چنین کاری بکنند. ما با اشرفیانیم و همراه و همسنگر آنها هستیم چرا که ما و آنها با یک دشمن می‌جنگیم و برای یک هدف می‌جنگیم و آن رهایی میهنمان است.
بله، هستی کوچک نازنین ولی سرسخت و استوار به من گفت: استاد یاسری، من مقالات تو را همیشه می‌خوانم، می‌ترسم این نابکاران بلایی سرت بیاروند، من دست هر عراقی آزاده و آزادی‌خواه را که برای رهایی از قید بندگی و بردگی قلم می‌زند می‌فشارم، من به تو و به همهٴ عراقیان شهادت کلمهٴ آزادی شهید آزادی هادی المهدی را تسلیت می‌گویم. بغض گلویم را می‌گیرد. آخر می‌بینم که این دختر کوچولو که سنش کم ولی وجودش ( «هستی» اش) و فکرش بسیار زیاد و سرشار است با اخلاق انقلابیون و خصلتها و خلق و خوی و بزرگواری و از خود گذشتگی آنان در تسلیت گفتن بر من پیشی می‌گیرد و به من پیرمرد یاد می‌دهد که چگونه باید ما ملتها در نبرد آزادی و رهایی دست به دست هم بدهیم. این در حالیست که من هر روز اخبار فشارها و ستمها و سرکوبها علیه او و خانواده‌اش و خواهرانش و دوستانش در اردوگاه را می‌خوانم.
واقعًا طوری با آنها رفتار می‌کنند که انگار آنها یک سپاه پرقدرتی هستند... ولی حق دارند چون آنها در برابر زنان و مردان اشرفی اعم از کوچک و بزرگ بسا بسا حقیر و ضعیفند اشرفیانی که شیران ایران در صحرای بزرگ عراقند».