آخرین باری که او را دیدم روزی بود که باهم در یکی از میدانهای شمال شهر تهران قرار ملاقات داشتیم. فضای غلیظ نظامی و سایه سیاه اختناق همه جا سنگینی میکرد و حضور گله های پاسداران مسلح و پستهای ایست-بازرسی، جوّ رعب و وحشت را در همه جای شهر گسترده بود...
با لبخند همیشگی آمد و ساعتی در خیابان قدم زدیم و برایم صحبت کرد. از جنایات بی حد رژیم و از عوامفریبی و بی ریشگی آخوندهای رذل گفت. از اینکه خونهای به ناحق ریخته شده جوانان آزادیخواه و بچه های معصوم مردم، مشروعیت کاذب رژیم را نابود کرده و دودمانش را به باد خواهد داد. با قاطعیت از پوسیدگی رژیم و قطعیت سقوط آن سخن میگفت و با یقین روزی را میدید که آخوندهای نابکار و باندهای جنایتکار درون حاکمیت به جان هم میافتند و همچون کرم ریشه همدیگر را میخورند و سرانجامی جز تلاشی و تباهی ندارند...
سالهای سال بود که در کنارم بود و همدم همه تلخیها و شیرینی های زندگیم بود. برادر کوچکترم بود و از همه کس برایم عزیزتر؛ آنقدر عزیز که بیشتر احساس وحالت مادری نسبت به او داشتم. روحیاتش را خیلی خوب می شناختم و حالاتش را کاملآ درک میکردم ... حالا در آن روز پرآشوب و در آن شرایط پرخطر، همینطور که برایم صحبت میکرد از برق نگاه گیرایش و در زنگ صدای پرصلابتش احساس کردم که قصد انجام کار خطیری را دارد و آماده تهاجم و از خود گذشتگی...
با نگرانی از او سوال کردم: منصور، چکار می خواهی بکنی؟ گفت: کاری که بتوانم ضربه محکمی به دیواره رژیم بزنم .به او گفتم بیا از کشور خارج شو تا جانت درامان باشد. سرش را تکان داد و گفت اگر قرار باشد همه از کشور خارج شوند دیگر کی در اینجا بماند و مبارزه کند. ما باید دست در دست هم بجنگیم تا این رژیم را به زباله دان تاریخ بفرستیم. با اضطراب به او گفتم که اگر دستگیر شوی ترا تکه تکه خواهند کرد؛ خندید و گفت: "نه من هرگز زنده دستگیر نخواهم شد و تا روزی که چند نفر از این مزدوران را به هلاکت نرسانم و انتقام خون ناصر و دیگر یارانم را نگیرم آرام نخواهم گرفت. باید تیشه به ریشه این دجالان زد. مطمئن هستم که بزودی آنها رسوا خواهند شد..." آن روز 18 شهریور ماه و یکی از روزهای تابستان به خون نشسته سال شصت بود.
وقتی به خانه برمیگشتم احساس عجیبی داشتم، از یکطرف با دیدن دوباره برادر عزیزم و عزم و رزم دلاورانه اش، گرمی خاصی در اعماق وجودم احساس میکردم و از طرف دیگر در اثر دلشوره و اضطرابی که بخاطر جان و جوانی برادر رشیدم همواره آتش به جانم میزد سخت بیتاب بودم. به یاد میاوردم آخرین روزی را که منصور عزیزم مخفیانه به خانه آمده بود و من در یک لحظه خاص و از پشت سر متوجه شدم که او در گوشه آشپزخانه در حال جابجا کردن کلت و نارنجک دستی خود در زیر لباسش بود. جلو رفتم و او را بوسیدم و گفتم مواظب خودت باش... وقتی دیدم جاسازی و حمل مخفیانه نارنجک و کلت کمری چطوری روی شکم و پهلوی او جاانداخته است برایش دعا کردم و از خدا خواستم در راهی که برای آزادی و بهروزی خلقش مجاهدت میکند او را موفق و سربلند بدارد...
منصور در سال 1333 در شهر آغاجاری پا به عرصه زندگی گذاشت. پدرم در شرکت نفت متخصص چاههای نفت بود. او را همیشه با لباس و کلاه مخصوص حفاران می دیدیم... هر وقت صحبت از مسائل جدی و اوضاع اجتماعی میشد او با غرور و حسرت از دوران مصدق و ملی شدن صنعت نفت برایمان می گفت... پدری مهربان بود و آنچنان که مادر برایمان تعریف میکرد بسیار خانواده گرم و پر از صفایی داشتیم.
منصور در چنین خانواده ای بدنیا آمد از کودکی بسیار شیرین و دوست داشتنی بود. بین من و او رابطه خاصی بود، من همیشه توجه بیشتری نسبت به او داشتم بطوری که همه میگفتند انگار شما دو جسم در یک روح هستید. البته منصور بیشتر از 3 سال طعم داشتن پدر را نچشید. ما خیلی زود پدر زحمتکش خود را از دست دادیم.
مادرم فقط 26 سال داشت و برادر دومم بعد از فوت پدر بدنیا آمد و به این ترتیب مادرم در جوانی مسئولیت چهار فرزند را به تنهایی عهده دار شد. او با فداکاری و با زحمت بسیار، کمر همت بست و زندگی خانواده را به تنهایی و با حقوق بازماندگی پدرم که از شرکت نفت دریافت میکرد، با دوراندیشی و عزت نفس اداره کرد. او حتی با قبول کارهای سخت و طاقت فرسا در کنار مسئولیتهای درون خانه، شرایط مناسب زندگی و تحصیل ما را فراهم میکرد.... نهایتآ بعد از چند سال مادرم تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل و تامین زندگی بهتری برای ما، به اعتبار پولی که شرکت نفت در ازای دوران سنوات کاری پدرم داده بود، در جنوب تهران خانه ای خریداری کند... منصور عزیزم در این خانه رشد کرد قد کشید و شخصیت اجتماعیش شکل گرفت. مادر به عنوان محور و مسئول خانواده کوچکمان با مشکلات زندگی جنگید تا فرزندانی انساندوست و مسئولیت پذیر همچون منصور به جامعه تحویل دهد...
منصور که از کودکی، سختی زندگی را تجربه کرده بود و از نزدیک با درد و رنج مردم کم درآمد آشنا شده بود همیشه از این محرومیت در جامعه و بی عدالتی رنج میبرد. همیشه در تلاش بود آنچه را که دارد با همه تقسیم کند. در حد توانش به خانواده های بی سرپرست و محروم جامعه کمک میکرد. با درآمد کمی که داشت کالاهای ضروری و درب و پنجره ی دست دوم برای برخی خانواده های محروم در حومه دور دست تهران تهیه میکرد و با وانت خودش به آنها میرساند.
وقتی امواج انقلاب و جنبش مردمی شروع شد "منصور" سر از پا نمی شناخت. او با آرمان "آزادی" و "عدالت اجتماعی" در تمامی اعتراضات و تظاهراتها شرکت می کرد و دیگر افراد خانواده را نیز تشویق به مشارکت میکرد... غافل از انکه میوه چینان فرصت طلب و آخوندهای مفت خور، در سر بزنگاه پیروزی انقلاب، بر مرکب قدرت می جهند و همچون گرگان درنده و خون آشام، بدور از تمامی خصائل انسانی، مجاهدین و مبارزینی را که در انقلاب ضد سلطنتی درد و رنج مبارزه و زندان را چشیده بودند، بنام خدا ذبح شرعی میکنند...
منصور با هوشیاری و شناخت نسبی از ماهیت حاکمان تازه به قدرت رسیده، به فاصله کوتاهی در همان اوایل سال 58 جذب اندیشه ها و آرمانهای آزادیخواهانه سازمان مجاهدین خلق ایران گردید. او تمام وقت خود را برای سازمان میگذاشت و در این راه سر از پا نمی شناخت. گویی آنچه را که سالها بدنبالش بود پیدا کرده بود. البته در این دوران مرا نیز با اهداف و مواضع سازمان آشنا کرد. بخوبی بیاد دارم که مرا مرتبآ به کلاسهای آموزشی تبین جهان "مسعود" در دانشگاه شریف میبرد و همیشه برای درک بهتر مسائل پیچیده سیاسی و ایدئولوژیک، از هرگونه کمک فکری به من دریغ نمیکرد. وقتی پدر طالقانی درگذشت من در سفر بودم و او چنان اندوهگین بود که به من زنگ زد و خواست که هرچه زودتر برای شرکت در تشییع پیکر "پدر" به تهران برگردم.
در آن زمان در خیابان شیر و خورشید جنوب تهران پمپ بنزین مخروبه ی بود که منصور بهمراه دیگر یارانش در تشکل مردمی "انجمن میثاق" با زحمت زیاد، در همان جا فروشگاه ارزاق عمومی بنا کردند و با تهیه مایحتاج ضروری زندگی، اقدام به توزیع آن مواد با قیمت ارزان و گاها رایگان در بین مردم کم درآمد محل می کردند. او و دوستان همفکرش از اینکه میتوانستند به واسطه آن فروشگاه تعاونی، کمکی باشند برای افراد محتاج و مرهمی بر زخم دل انسانهای نیازمند و درمانده، عمیقآ احساس رضایت مندی و خرسندی فروتنانه ی داشتند و از طرف اکثریت اهالی محل مورد تقدیر و احترام واقع میشدند...
البته منصور در درون خانواده و بستگان و فامیل نیز بسیار مهربان و محبوب و سنگ صبور همه بود. معمولآ به همه افراد فامیل سرمیزد و جویای احوال میشد و در عزا و عروسی دیگران همیشه همدل و همدرد بود.
بهرحال دیری نپائید که در سال 59 پاسداران و کمیته چی های رژیم دزد و غارتگر خمینی، به محبوبیت روزافزون این جوانان انقلابی که در پرتو رهنمودهای مجاهدین چنین عمل می کردند پی بردند. متعاقبآ در یکی از روزهای اواخر بهار همانسال، گله ای از چماقداران مسلح به بهانه واهی به آن جا حمله کردند و جوانان مجاهد محله ما را به گلوله بستند. یکی از جوانان دلیر بنام "ناصر محمدی" در آنجا با شلیک مستقیم به خاک و خون درغلطید و شهید شد. منصور نیز از ناحیه پا مورد اصابت گلوله ژ-3 قرار گرفته و سخت مجروح شد. گلوله از فاصله خیلی نزدیک شلیک شده بود و عصب سیاتیک پای او را قطع کرده بود. پاسداران پلید خمینی که فکر میکردند او در اثر خونریزی زیاد خواهد مرد، منصور را پشت وانتی انداخته و در بیابانهای اطراف رهایش کرده بودند.
منصور علیرغم خونریزی شدید با زحمت بسیار خودش را به جاده اصلی رسانده بود و توسط یک عابر به بیمارستان فیروزگر تهران منتقل شده بود. در آنجا برخی از پزشکان و پرستاران بیمارستان که هوادار مجاهدین بودند به ما اطلاع دادند هر چه سریعتر او را به منطقه امنی ببریم چون هر لحظه امکان ربودن او توسط پاسداران وجود داشت. ما سریعا به بیمارستان فیروزگر رفتیم و او را به یک بیمارستان خصوصی منتقل کردیم...
در آن ایام "منصور" با وجود نقص عضو ناشی از جراحت گلوله و غم از دست دادن دوست عزیزش "ناصر" در آن هجوم وحشیانه، همیشه چهره اش خندان بود و هیچ شکایتی نداشت و می گفت خوشحالم که مدتی به مردم محروم وطنم خدمت کردم. یک روز بطور غیرمنتظره ای سردار خلق "موسی خیابانی" در بیمارستان به دیدن او آمد. من در آنزمان در کنارتختش بودم و از نزدیک با سردار آشنا شدم... خبر و گزارش دیدار "سردار" با برادرم منصور در روز 24 خرداد 59 در نشریه مجاهد منتشر شد.
منصور در اثر این حمله ناجوانمردانه از ناحیه مچ پا فلج و راه رفتن برای او سخت و مشکل شده بود.بعد از مدتها فیزیوتراپی و تلاش توانست با عصا و بعد هم با کفشک مصنوعی حرکت کند. دیگر سر از پا نمی شناخت و شبانه روز به فعالیت علیه ارتجاع حاکم می پرداخت. وقتی کمیته چیها و مزدوران محلی متوجه فعالیتهای مجدد او شدند قصد دستگیری او را کردند که به همین دلیل منصور دلاور بصورت نیمه مخفی به مبارزات سیاسی- تبلیغی خود در تشکیلات هواداران مجاهدین خلق ادامه داد.
در تظاهرات بزرگ سی خرداد سال 60 او بازهم توسط چماقداران ارتجاع از ناحیه زانو زخمی شد... البته غیر از خودش تعداد زیادی از دیگر بچه های هوادار هم زخمی شده بودند و احتیاج به مراقبتهای مبرم پزشکی داشتند. علیرغم جو سرکوب و ریسک بالای دستگیری، منصور تعدادی از دوستان مجروح خود را به خانه آورده بود و من و یکی دیگر از پزشکان جراح آشنا، مشغول مداوا و تیمار آنان بودیم.
یکی از دوستان او که بعد از دستگیری از طبقه سوم ساختمان پائین پریده بود و نهایتآ موفق به فرار شده بود، از ناحیه پا دچار شکستگی شدید شده بود. ما به کمک دکتر جراح و بدون گرفتن عکس رادیولوژی همان شبانه پای او را گچ گرفتیم و تا حدود یکماه هم مخفیانه در خانه از او مراقبت کردیم... در این میان منصور با پذیرش هر ریسکی، مخفیانه به خانه میامد و از دوستش عیادت میکرد و او را حمام میکرد و با تاکید از من میخواست که مراقب او باشم... سرانجام آن دوست به محل امنی منتقل شد.
یک شب به هنگام خروج از خانه، پاسداران مسلح به منزل ما ریختند. فکر کردم منصور را دستگیر کرده اند. با دلهره به محل اقامتش زنگ زدم به شوخی گفت: "چی شده مهمان آمده بود؟! راستش من آنها را زودتر دیدم و از درب خروجی دیگر فرار کردم."
سرکوب سراسری و کشتارهای بیرحمانه تابستان خونین سال شصت ادامه داشت و او در منزل یکی از بستگان مخفی بود... منصور دلاور در مبارزه با رژیم جهل و جنایت، سرسخت و خستگی ناپذیر بود و در تمام مسئولیتهای تشکیلاتی و شخصی اش بسیار پر تلاش و منظم و دقیق بود. من همیشه در کنارش بسیار از او آموختم و به چشم دیده و دل دیدم که چگونه میتوان با شرف و با هدف زندگی کرد... لبخندها و خوبیهای او هیچوقت از خاطره ام نخواهد رفت.
در 18 شهریور ماه سال 60 ساعاتی بعد از آخرین دیداری که با او داشتم، تیم عملیاتی آنها در حین یک ماموریت مبارزاتی در جلوی بیمارستان لقمان الدوله با پاسداران تا دندان مسلح رژیم درگیر میشوند و چند نفر از آنان را به سزای جنایاتشان میرسانند.... نهایتآ یکی از تک تیراندازان رژیم، ناجوانمردانه از بالای ساختمان و از پشت سر، منصور را هدف میگیرد و او را به خاک و خون میکشد...
مجاهد خلق "منصور احمدی" جوانمردی بود از جنوب شهر که در سن 26 سالگی در راه آزادی خلق محروم و محبوبش جاودانه شد. دور نیست روزی که این رژیم پوسیده و پلید توسط یاران منصور و منصورها و نسل جوان بپاخاسته، به زباله دان تاریخ فرستاده شود.
منصوره
اول آبان 1390