امام مقوائی از فرنگ آمد

امام مقوائی از فرنگ آمد
به مناسبت سالگرد انقلاب ضد سلطنتی

آن مقوا آمد از شهر فرنگ
با عبای قهوه ای، ریش دو رنگ

از مقواهای معمولی نبود
ادعای پادشاهی می نمود

بود اندر کله اش یک مشت کاه
شکل سنگی جای دل در سینه گاه

یک مقوائی که از کارتن نبود
چون کنه چسبیده و ولکن نبود

با مقوا زیستن را باب کرد
مملکت را پر ز کارتن خواب کرد

چون مقوا سرد و بی احساس بود
مملکت را هم مقوایی نمود

آن مقوائی که بس بی روح بود
یادگار قصه های نوح بود

سرد و بی احساس چون یک تکه سنگ
عرصه را بر عشقبازان کرده تنگ

نیست کس را از مقوا انتظار
تا کند احساسی از خود آشکار 

هیچ شرمی هم مقواهک نداشت
از کلاهی که سر ملت گذاشت

در کلک بازی بسی استاد بود
از مقوا بودن خود شاد بود

مثل هر تکه مقوا بیش و کم
این مقوا هم دو رو بودش ببم

روی اول چهره و لبخند و ریش
روی دیگر خدعه و نیرنگ و نیش

پشت او پنهان شده اصحاب او
چند صد تا کارتن بی پشت و رو

محتوای کارتن ها باد بود
خدعه و نیرنگ و استبداد بود

آن مقوایی که آمد از فرنگ
در سرش سودای قدرت بود و جنگ

کاش هنگامی که وارد می شدند
موشکی می خورد و ساقط می شدند

کاش در هنگام پائین آمدن
پا نهادن بر سر خاک وطن

باد و باران می شد و برف شدید
آن مقوا کاملا نم می کشید

بعد وا می رفت و می پاشید او
تا نمی رفتیم ما در گل فرو