آیـیـن تو ، بر خاستن است
(به جاودانه خورشید های کهکشان آزادی؛ اهالی اشرف)
جمشید پیمان
نه جا می مانی در دل خاکستر
نه گم می شوی در تَن غبار.
آیین تو ؛ بر خاستن است
تـو شمع نیستی
ــ که جاری بمانی در مرگ ــ
تو ، هماره ، خورشیدی
ــ در آفاق یا در حصار ــ
تیغ شب در می مانَـد
آن گاه که تو دیده می گشایی
بگذار بخت خود را بیارماید تیغ شب
سحر
با تو می شود آغاز
و بامداد،
از تو می شود سرشار.
آیین تو، برخاستن است
وَ باز نمی مانی از رفتن
هزار بارَت اگر فر و افکنند
با تیغ و تَـبَـر
در تو جاری ست پویه و پیکار
هزار بارَت اگر بر کشند بر دار.
تو اهل مـیـدانی
بیگانه ای با خواب و خواهش و بستر
نه جا می مانی در دل خاکستر
نه گم می شوی در تَن غبار
آشنایان تواَند شعله و شرار
و از تو روشن است چراغدان روزگار.