ناهید همت آبادی- با آنان که بسا روزها گریسته یا خندیدم (4)

ناهید همت آبادی-باآنان که بسا روزهاگریسته یاخندیدم (4)                          
یادداشتهای روایت گونه وساده زیرنه قصه است نه پرداخته ذهن یاقلم. بازگویی کوتاه خاطرات گاهی حتی ازهم گسیخته کسانیست که طی روزهای طولانی تحصن ژنو ، سرگذشت غم انگیزاما انگیزاننده خودراصمیمانه برایم نقل کرده ومن همه را ازسرنیاز با وسواس واشتیاق بسیارشنیده وگاهی ناخواسته بااشک آشکارامابیشتردرخفاگریسته ام . سرگذشت نسل سه گانه ای که درزندانی بزرگ ومرگباربنام ایران چشم به جهان  گشوده و درسایه هولناک حکومت دستاربرسران هرگزفرصتی برایش دست نداده تا لحظه یا روزی بخود نگاه کند، زندگی رابشناسد و دنیایی دگرگونه ورای ستم وسرکوب رالمس نماید. بااینهمه اما آتش سرکش عصیان دلیرانه هنوزدردلهایشان شعله وراست وطی همه سالهای آوارگی درکوهها وبیابانها، دریاها وشهرها، بازهم شوق بازگشتن به وطن وپنجه درپنجه جلادان افکندن تا نابودی کامل آنهارانقطه پایان کتاب سرنوشت ملتی میدانندکه جهانخواران وقیح بی آزرم بامهرورزی ودلجویی ازجنایتکاران وطن ، آنراهرروزحجیم ترمیسازند .               

 

با آنان که بسا روزها گریسته یاخندیدم (4)      

                       
ازاینکه بی هیچ سکون و سکوت دائم راه میرود چندان تعجب نمیکنم وبخود میگویم لابدهنوزدراضطراب روزها‌ی سخت گذشته است. فقط گاهی میمانم که این یکی چرا درمیانسالی و(چنانچه به اوبرنخوردشاید هم درپیرسالی؟!)باآن موهای کم پشت سفید که همیشه چندتایی ازآنهم بی توجه روی نیمی ازپیشانی اش پریشان است،بسا بیش ازدیگران وحتی جوانان، گرفتار بیماری دوران شده است :” تکنیک و پرحرفی!“ آخراز روزی که او را بدون اینکه بشناسم، دیدم، بی اغراق جز دقایقی کوتاه، همیشه درحال راه رفتن وگپ زدن باتلفن دستی کوچکیست که آنرا هم جوری بگوش می چسباند    که انگاردرآن فضای بزرگ باز یک یا چندین نفری ازما دایم بگوش ایستاده ایم تا حرفهایش را استراق سمع کنیم آنهم با آنهمه جنجال وهیاهوو فریاد وشعار. چند روز پیش وقتی به تصادف ازکنارش رد میشدم، ناخواسته اماخیلی کنجکاو نگاهش کردم، چون ماندم فکری که چرا با موبایل چسبانده بگوش، مشغول گفتگو باکسی نیست که البته گمان نمیکنم اینرا ازنگاه من فهمید اما بهرحال تا چشمش به من افتاد، بسویم آمد وبدون مقدمه گفت: الان با”ب“ راجع به توحرف میزدم. گفتم: انشاء الله که خوب میگفتی. خندید ورک وبی رودربایستی یاتعریف وتعارف گفت : روزهای اول که با آن رفتارجدی تندوسخت انتقاد آمیز دیدمت، اول بخودم وبعد به بعضی های دیگرگفتم : ” خودش را چقدرمیگیرد“حالا اماراستی خیلی ارادت ودوستت دارم.خوب که نمیداند اما درآن لحظه راستش من بودم که ازصراحت گفتاروصداقت رفتاراین فرزند نه جوان بلکه میانسال یا(بشرطی که اگراین نوشته راخواند به او برنخورد؟!) شایدهم پیرسال؟! صفاکردم واگرچه اینرا نه بروی خودش آوردم ونه اصلا بزبان ،چون همشهری من هم نیست که با فرصت طلبی پز بدهم که ما تهرانی ها راست راستی مردمان خیلی ساده وبی غل وغشی هستیم وبسا بیشترازاین،حساس وباریک بین وبرای همین هم ازپاکی سرشارویکرنگی آدمهادلمان مالامال ازشوق و شادی کودکانه میگردد،درست مثل من حالا.که البته همین هم باعث شد تا بدقولی های فراوان اورا محض بازگوی خاطراتش ـ که سرانجام هم آنهارا نه به تفصیل وتمام بلکه بااجباروفرموله شده، مثل دیکته یک نامه به منشی برایم تعریف نمود ـ گرچه با اوقات تلخی و دلگیری اما همه را نادیده بگیرم و باکنجکاوی و علاقه بسیاربه آنهاگوش سپارم باآنکه بی پیرایگی لفظ وکلامش بهنگام بازگوی خاطرات رزم جانانه درایران نیز با چنان سادگی وسهل انگاریست که انگار نه انگارداستان بودن یا نبودن ومرگ یا زندگی اش، بلکه بیشترروخوانی انشای یک کودک دبستانی میباشد وهمین سخت مراگرفتار وسواس میسازدکه تصویرواقعی صحنه های این عزم ورنج نبردراتاحدی که شنیدم،آنچنان ترسیم کنم که نه کمرنگ  شده و نه مانند افسانه و قصه، بلکه عین واقع وگویای جسارت و جانبازی او و همه اشرف نشانان وفرزندان دلیر مردم ایران باشدکه پس ازسی سال واندی هنوز باوجود خونخوارترین جبارتاریخ وهولناک ترین سرکوب واختناق حاکم برمیهن شان اما با الهام و انگیزه ازشرقی های شیردل” اشرف“ رایت آزادی و شرف رادرسرتاسرمیهن دربندافراشته میدارند وگزمه های رذالت پیشه جلاد اعظم را وحشت زده میسازند .    
 میگوید: باراول ازسال 1360 تا 1363 ودفعه دوم سالهای 1366 تا 1369 اسیرو   زندانی بودم. سال 1383 بعد ازجنگ دوم خلیج و بمباران عراق به اشرف رفت وآمد داشتم . روزهای قیام با جعفرکاظمی وحاج آقایی یک هسته مقاومت تشکیل داده بودیم وازتظاهرات وآکسیونهای مختلف عکس، فیلم وگزارش تهیه وارسال میکردیم . ضمنا تهیه، پخش ونصب تراکت هم بعهده تیم ما بود . ازجمله یک روز با دو شهید قهرمان مردم ایران، کاظمی وحاج آقایی درمیدان فردوسی آرم سازمان را پشت یک اتوبوس چسباندیم واتوبوس بهمین صورت تا آنجاکه توانستیم مسیرآنرا تعقیب کنیم از میدان فردوسی بسمت جنوب راه افتاد و سپس ما سه نفرعازم بعضی پارک های تهران ازجمله پارک بهمن درشهرک ولیعصرو چند پارک دیگردرتهران پارس شدیم و سپس عازم میدان وخیابان قزوین که اطلاعیه واعلامیه های سازمان راآنجاهم پخش کردیم. بعد ازآن به ترمینال جنوب رفتیم وبعدازنصب عکس خواهردرآنجا، قرار بعدی مان این شدکه درسالروزتأسیس سازمان به بهشت زهرا برویم که همین کاررا کردیم وآنجا برمزاربنیانگزاران گل گذاشتیم وبا برگزاری مراسم بزرگداشت آنان، فیلم وعکس نیز تهیه وارسال کردیم . آنوقت همانجا باتفاق تصمیم گرفتیم که راه براه به سمت دانشگاه برویم . درست درمقابل ورودی دانشگاه، عکس مسعود را هم علاوه بر تصاویر بنیانگزاران نصب کردیم وبناشدکه به دانشگاه امیرکبیرهم سری بزنیم اماوقتی  به خیابان طالقانی رسیدیم چون ماه رمضان بود، شهرداری آنجایک داربست برپاکرده و رمضان راتبریک گفته بود اماهیچ علامت یا آرم دیگری روی آن نبود. همینکه چشم جعفر به این داربست افتاد،گفت : بچه هاخیلی خوب میشد اگر روی این داربست هم یک آرم سازمان بچسبانیم .آنوقت من بلافاصله بالا رفتم وآرم سازمان را روی همان داربست شهرداری نصب کردم . تا این کارانجام شود، جعفر مسئولیت مراقبت محل و حفاظت راداشت و حاج آقایی هم فیلم تهیه میکرداما همینکه ازداربست پایین آمدم، یک مزدورلباس شخصی یکهو بطرفم آمد وگفت : تکان نخور. اگرازجایت حرکت کنی باکلت مغزت راداغان میکنم . یک لحظه به جعفرنگاه کردم، دیدم خیزبرداشته وآماده حمله بسوی مزدور جنایتکاراست وحاج آقایی هم با هوشیاری اما عمدا درحال قدم زدن و مترصد است که درلحظه چه پیش خواهد آمد وچه عکس العملی باید از خود  نشان دهد . وقتی حاج آقایی را با آن جسارت وآمادگی دیدم، درجا یادم افتاد که به ماگفته وآموخته اندکه تا حد نهایت نباید هرگز زنده بدست دشمن افتاد . با همین انگیزه و فکرآنا تصمیم گرفتم بهتراست کشته شوم تا اینکه مرا زنده دستگیر کنند . آنوقت بسرعت وبایک عقب گردفرارکردم وخودم را به یک کوچه رساندم ورفتم داخل آن اما متاسفانه کوچه بن بست بود وبه هیچ جا راه نداشت. دیدم خیلی ناجورشده ، خوشبختانه یک مأمورشهرداری تصادفا آنجا درازکش خوابیده بود . تا مرادید هراسان ازجا پرید، من اما به آرامی به اوگفتم : بگیر بخواب، کاری با تو ندارم ودوباره برگشتم سرکوچه.........یک موتورکرایه کردم ورفتم اول به میدان فاطمی وبعد ازمدتی به چهار راه اسلامبول و بعد به دفترجعفر.یکسررفتم داخل وخونسرد ازسرایدارپرسیدم:کاظمی کجاست؟گفت: توی دفترش. ازخوشحالی انگاربال درآوردم.دویدم ازپله ها بالاوباکمال تعجب دیدم که حاج آقایی هم آنجاست . ازذوق وخوشحالی ناگفتنی، یکدیگررا تنگ در آغوش گرفتیم وکمی بعدبرگشتیم به خانه جعفر.نهاررا که خوردیم وکمی خستگی درکردیم، دوباره  برگشتیم سرکار. نصب تراکت ، اعلامیه و.......باعزمی که انگاربا آنها بازجایی درهمین نزدیکی قراری داردمیگوید : روحشان شاد و بلند میشود که برود . لابد میخواهد تلفن بزند. میگویم: صبرکن، کجا؟ باقی را نگفتی. میگوید: خوب همین دیگر........ طی روزهای قیام مرتبا فیلم وگزارش تهیه وارسال میکند وبعد درارتباط با خانواده شهدای قیام قرارگرفته ومراسم چهلمین روزشهادت سهراب اعرابی را در  بهشت زهرا برگزار و در مراسم یادبود اشکان سرابی نیزشرکت وفیلم وعکس تهیه نموده وهمراه با عده ای دیگرازاعضای شبکه درمراسم یادبود ندای شهید نیزشرکت وفعالیت میکنند. بدنبال همه این آکت ها وفعالیتها (که البته در شرایط خفقان ایران ودست خالی آنان، بگمانم فراترازعملیات چریکی آزادیبخش شهریست و بدرستی و دلایل قابل فهم شاید ازذکرمفصل آنها خودداری میکند)، خانه اش مورد حمله قرار میگیرد اما بنوعی موفق به فرارشده، به کرج میرود ونزد دخترش مخفی میشود تا اینکه بعدازحدود دوماه، ضرورتا با تصمیم شبکه، بخارج ازکشورمی گریزد... و...حالامرابگوکه بایدکلاپنهان کنم که چه ناروا ازذهنم گذشته بودکه بیماری دوران، ” تکنیک و حرافی ! “ گریبان او را نیز بسختی چسبیده است . گرچه حالا هم ضمن (تندنویسی!) همین خاطرات جسته گریخته و ازهم گسیخته نیزکه بسرعت تعریف میکند، تلفن دستی اش دایم زنگ میزندوتاپس ازدقایق طولانی دوباره برگرددوبقیه قصه را ازسربگیرد، رشته کلام ازذهن ودستش یکسردررفته و من ناچارباید اورا بازبه فضای قضایا برگردانم  ضمن اینکه البته سرانجام وپس ازمدتها نیش زدنهای دوستانه من که او را متهم به گرفتاری وابتلا به بیماری دوران میکردم ، آخرسرخودش علت اشتغال دایم باتلفن را برایم توضیح مفصل داد و ازپاسخ بی دلخوری اش دستگیرم شدکه این فرزند(میانه ونه پیرسال) من ازبخت بلند نه فقط اصلاوبهیچوجه مبتلا به این بیماری مزمن قرن نبوده ونیست بلکه درامید وسودای یافتن یاران قدیم و ایجاد رابطه باهواداران جدید،دایم باتلفن مشغول است تادامنه رزم سیاسی رادرخارج کشور نیزبا عزم دوچندان گسترده کند. ازقضا و از بابت این آگاهیست که من هم راستش  مدتهاست ازهرپیشداوری و قضاوت فردی فوری درباره آنهایی که نمیدانم براستی یا بطور کاذب به بیماری دوران مبتلا هستند، پرهیزمیکنم الا اینکه ازشما چه پنهان، استثنا‌ئاازابتلای مزمن این یکی به”تکنیک وپرحرفی“ خیلی هم مسروروخرسندم........