رو به روی دیده ی غمگین آیینه
جمشید پیمان
بوی غربت می دهد این بار
هفت سین سفره ی نوروزی غمبار
می نشینم در کنار ماهی بی آب
رو به روی دیده ی غمگین آیینه
دیده می دوزم به آفاق غریب خاطرات دور و گرد آلود
با خودم می گویم ای غربت نشین خسته ی دلگیر
می شود بار دگر پیمانه برگیری ـ به یاد حافظ شیراز ـ
می شود با رودکی، شوریده سر، از بلخ
صبحگاهی رو به جوی مولیان آری و دریابـی بخارا را ؟
می توانی بشنوی در این خموش آباد
نغمه های دلکش خـیّـام؟
می توانی در عبور ازطاق کسرا دجله را بینی؟
ــ که می خندد به چشم شاد ایرانشهر ــ
می توانی روزگار بی ملال مانده در رؤیای شیرین را
باز بینی بربلندای پیام روشن زرتشت؟
می توانی تازه یابی بار دیگر جنگل و صحرا و دریا را؟
بوی غربت می دهد این بار
هفت سین سفره ی نوروزی غمبار
«خاوران* » امروز ،
بی حضور لاله ها ،
در خلوت خاموش خود ، آرام می سوزد
روز آغاز بهاران
کس نمی آید به دیدار عزیزانش به «کفرآباد*»
گزمه ها بر زائران رَه بسته اند امسال
ــ همچنان پیرار و پس پیرار ــ
در غریب آباد بی سامان ، گلی دیگر نمی روید
نمی خندد چمن بر چهره ی سوسن.
دیده ی پـُر ابـر این شهر غبار آلود
وا نمی گردد به روی آسمان آبی روشن
روز آغاز بهاران ، سینه ها از غصّه مالامال .
بوی غربت می دهد این بار
هفت سین سفره ی نوروزی غمبار
در دیار آشنایی ها ،صدای دَرد می پیچد .
لا به لای توده های بوق و آهن
دیدگان غصه ای
دنبال دست مهربانی،مات می مانَـد .
دسته ای نرگس
به چشم بی فروغ شهر می میرد
می شود خَم قامت گل
پیش پای شیخ شهر آشوب.
سیب سرخ سفره ی نوروزی ام
در به در دنبال دست بینوای عشق می گردد
من؟ دلم مانند سیر و سرکه می جوشد
ظرف سبزی ؟
در حیاط خلوت زندان گوهردشت می پوسد
سکّه ها؟ از اعتبار افتاده اند امسال
کس به چیزی یا پشیزی بر نگیرد سکه هامان را**
غمزه ای دیگر نمی یابی تو در آیینه ی نوروز
حرف مولانا نه بی جا بود وقتی گفت ؛
« آینه ت دانی چرا غماز نیست؟»
دیده بود آن پیر در آن خشت
بر رُخ آیینه ی امروز ما ؛ زنگار .
بوی غربت می دهد این بار
هفت سین سفره ی نوروزی غمبار
می گذارم سر به دامان شراب آلوده ی حافظ
می گشایم سفره ی دل را و می پرسم ؛
"چرا بامن نمی گویی
کجا ، کی می شود نوروز مان آغاز؟
صبح فروردین چرا بَر من نمی تابد نگاه مهربانی ها؟
و نمی روید چرا در آسمان ،رنگین کمان عشق؟
تابش خورشید و سعی باد و باران،***
گشت بی فرجام؟"
پاسخ این پیر دل برنای روشن بین
درخور و اندازه می پیچد به گوش خسته ی تاریخ؛
"این چنین منشین خموش و بی خیال عرصه ی پیکار
مَرکَب آهن رَگَت را منتظر مگذار
بر مُـرادت نیست گر این چرخ
بَر همَش زن،
ساغر هستی بکن پُر ، از می شیرین شادی ها .
تا فلک را سقف بشکافی، ز جا برخیز!
از زمین و آسمان، از چرخ ، بستان کام!"
من کنار سفره ی غمبار نورزوی
گویمش ای رند عالم سوز
یاری ام کن تا بگیرم دست آرش را
بیارایم سَر سبز سیاوَش را
وارهانم جان هستی، زین همه تلخی، سیاهی ،
بر مُـراد دل کنم یک بار دیگر گَـردش ایّـام.
رو به رویَم
دیده ی غمگین آیینه . . .
*خاوران و کفرآباد ، گورستان هزاران جانباخته ی راه آزادی ایران
**از مهدی اخوان ثالث
*** از حافط : لـعلی از کــان مــروت بـرنیامد، سال هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران راچه شد؟