نصور نقیپور، روزنامه نگار و فعال فرهنگی چهارشنبه شب 12 اسفند 88 در منزلش بازداشت و به مکان نامعلومی منتقل شد.
به گزارش خبرنگار رهانا، این وبلاگنویس و فعال فرهنگی، هیچ سابقه یی در زمینه فعالیتهای سیاسی نداشته اما ماموران امنیتی، ساعاتی پیش پس از تفتیش منزلش در قزوین وی را بازداشت و به مکان نامعلومی منتقل کردند.
وی در وبلاگ خود با نام «نصور» به انتشار مقاله های ادبی و حوزه اندیشه میپرداخت
از نوشته های نصور نقی پور:
طاقت بیار رفیق…
۲۶ شهریور ۱۳۸۸
سلام دور و دیر و دردناک مرا از پس یک تنهایی تاریخی بشنو
از پس قرنها سکوت و سر در مغاک فرو بردن و در خویش هم دم نزدن با تو که صدای بغضهای هزارساله منی، حرف می زنم.
لحظه ای زخمه های به ارث برده از دخمه های زندانت را فراموش کن و به حرفهای من که نماینده نسل خاموش به خاکستر نشسته ای هستم که میلاد خویش را در پس سالهای دور گم کرده است، گوش کن.
از اینهمه درد و شکنجه و زندان و اعدام در هر برگ این تاریخ سرزمین من بسیار بوده است. هزار باره پیشینیان ما را به میخ کوبیده اند، شمع آجین کرده اند، در سیاهچال ها پوسانده اند و در صدها میدان شهر گردن زده اند و به دار آویخته اند اما هربار صدای برخاسته از نورشان، آماج یک نفرین ازلی سیاه شده است و باز مزدوران شب عافیت خورشید را به یغما برده اند و هرگز این خاک فقط در نام پرگهر، آفتاب روشنی و پرنده آزادی بر آسمان خویش ندیده است.
هنوزم از یاد نرفته است که نداها و سهراب ها و کیانوشهای ما در خون خویش تصنیفی غمگین از آزادی را زمزمه کردند و ما شنیدیم و گریه کردیم و فریاد کشیدیم و از ما، تو به دخمه های زندان رسیدی و ما از پس شما مرثیه نوشتیم و دردنامه و بغض گریه ساز کردیم و در خیابانهای شهر فریاد کشیدیم اما… همه ی ترس من از آنست که خون ندایی عزیزان ما پاک شود و تو در زندان بپوسی و من هم نتوانم صدایم رابه جایی برسانم و در یک دوره باطل هزار ساله یوغ زر و زور و تزویر برگردنمان بیفتد.
تو اما طاقت بیار رفیق اگر چه من می ترسم…
من اینجا دلم برای چشمهای تو که هرگز از نزدیک ندیده ام تنگ شده است. چشمهایی که از پس دیدن آن غول زیبای آزادی، ترس را از یاد برده است. شاید اینبار ورق برگردد چرا که هرگز قرار نبود که دنیا به نام یکی باشد آنهم اهریمن…
خسته اما بیداریم. هم من هم برادران و خواهران تو.
طعنه می زنند و خاموشند پدران و مادران همه ی ما اما… در چشمهای خیره ما رویاهای جوانیشان را می بینند که به روز نزدیکتر می شود. می مانند و دلسوزانه دعایمان می کنند.
تو اما طاقت بیار رفیق اگرچه کارد به استخوان تو رسیده است ولی خنکای این آزادگی همه تن تو را در خویش نوازش می دهد و نام تو را بر پیشانی این خاک اسیر متبرک می کند.
از طاقت تو ترس من به یکباره ریخته است و یقینی سخت مرا به خورشید رویاهایی که تو بخاطر آن در زندانی، مومنم می سازد.
طاقت بیار رفیق که خورشید من از چشمهای تو طلوع می کند.