بزرگوار مردی بود از قبیله ی عاشقان ، وارسته مردی بود از طایفه ی آزاده گان. او تجسم هستی بود و آفریننده ی عشق و زندگی . همیشه آماده بود برای سقف فلک را شکافتن و طرح نو در انداختن . وارسته مردی بود بیگانه با سر فرود آوردن. از روزگاری که خویش را شناخته بود، به ده ــ یازده سالگی، جامه ی مناعت از پیکر خویش بر نگرفته بود .از همان روز گار تازه جوانی و تا پایان زندگیش با ظلمت و ظالمان جنگیده بود.او سیمرغ بود و بلند اشیانه، و هرگز شکار تنک مایه صیّادان نمی شد . هر چند به تکرار و بارها بر سر راهش دام گسترانده بودند.
بسیار بی نیاز،بلند طبع ،با گذشت و فدا کار بود.نگرشش به زندگی و آن چه که برایش ارزش داشتند ، بسیار گسترده بود و در عرصه ی آینه های تنگ کوچک اندیشان نمی گنجید .
رابطه ی من با استاد عالیوندی از روزگار موضع گیری ام در موافقت با شورای ملی مقاومت ایران آغاز شد. چندی بعد و با نزدیک شدنم به مقاومت و یاران مجاهدین، پیوندم با او نزدیک تر ، دوستانه و صمیمانه شد و تا هنگام مرگش ادامه یافت. از او و همنشینی با او خاطره های زیبا فراوان دارم که بدون اغراق هر کدامشان درسی آموزنده برای زندگی و پرچمی برای مبارزه و ایستادگی و تسلیم ناپذیر ی هستند. در مدتی که با استاد عالیوندی بودم سخنی به ویژه در رابطه با مبارزه برای آزادی ، از وی نشنیدم که خود به آن عمل نکرده باشد. یعنی او را هرگز واعظ نا متعظ نیافتم . استاد از آن گونه آدم هائی نبود که با یک حبّه ی انگور گرمائی می شوند وبا یک دانه مویذ سرمائی. استاد عالیوندی مصداق بی برو و برگرد این آیه ی قران بود: و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر. و نه تنها در گفتار که در عمل نمونه ی حق گوئی و حق پوئی و صبوری و پایداری بود. یکبار من با خواندن چند شعر از شاعری که بسیار همراه و همپای مقاومت می نمود ، در حضور استاد به ستایش از او پرداختم. استاد گفت:در این راه ستایش و سرزنش را در پایان کار هرکس می کنند،نه در میانه ی راه . سال ها گذشت و من و در رابطه با همان فرد ،درستی موضع گیری استاد عالیوندی را دیدم و چون آن را با او درمیان گذاشتم ، به طنز گفت : بله ،مرد آخر بین مبارک بنده ایست.
برایش به هیچ روی اهمیت نداشت که چند تن با او معاشرند. چگونگی های معاشرانش برایش مهم بودند . و به همین خاطر در تاریک و روشن اختلاط گرگ و میش، بسیار دقت می کرد که وقت و زبان و نگاهش صرف کسانی نشود که یا از ابواب جمعی گرگند و یا با گرگ دنبه می خورند و با صاحب عزا شیون می کنند. دو سه ماه پیش و به مناسبتی گپی چند ساعته با او داشتم . در رابطه با اخلاق رایج و اخلاق منسوخ گفت در نظرش آنها که صریح و بی پرده از ظالمان حاکم بر میهنمان پشتیبانی می کنند شاید ، شاید روزی بتوان بخشیدشان ، امّا هرگز نمی تواند کسانی را ببخشد که در این رابطه بت عیّارشان را هر لحظه به رنگی در می آورند و برای گذران مذلت بار زندگیشان و کسب و دریافت منافع ننگ آلود شان از قبَل این نظام ،انقلابی، اصلاحاتچی، و سبز نمای اندرون زردند . صبح در عزای دموکراسی سینه می زنند ، ظهر انرژی هسته ای را حق مسلم خودشان می دانند . عصر در جست و جوی آرای خویشند و غروب در جشن سفارت مفاتیح الجنان بر سردست می گیرند و قیمه پلوی سفیر را می خورند و شبانه البته پنهانکی گوشه نشین میخانه اند و با خالی کردن جام می به ریش شاه و شیخ و کمونیست و مجاهد و انقلابی و اصلاح طلب می خندند. اگر هم ایرادی بر آنها بگیری دهان طلبکاری فراخ می کنند که انسان نباید همه چیز را سفید و سیاه ببیند، و ایستادگی و مقاومت و تسلیم نشدنت را به پای کور رنگی ات می گذارند .
باید دلی دریائی می داشتی تا دریا دلی های او را درک می کردی .او آزاده بود و برای آزادی پیکار می کرد . بارها به من گفته بود که زندگی را بسیار دوست دارد ، با همه ی چهر ه هایش و همه ی جلوه هایش. امّا آزادی را بیشتر از زندگی دوست دارد و اگر مطمئن شود که آزادی دست نیافتنی ست. بی گمان مرگ را بر می گزیند ، بی هیچ تردید و تاملی . و در این گفته اش بسیار صادق و جدّی بود.
او در نگاه به هستی از تعصب بسیار دور بود و در هیچ زمینه ای و موردی تعصب نمی ورزید ، با یک استثناء . در این قانون او یک استثناء به برجسته گی رخ می نمود: تعصب در پشتیبانی از آزادی و پیکار با ضد آزادی . در قاموس او ، تعصب ورزیدن فقط در همین یک مورد مُجاز بود .
بسیار شنیده ایم که کسی در راه هدفش از همسر و فرزندش هم گذشته یا می گذرد. امّا او بزرگوار تر از آن بود که خود را مالک آنها بداند. یک بار به او گفتم که شما در راه مبارزه با دشمنان آزادی از فرزندانتان گذشته اید، گفت آنها در اختیار من نبوده اند که برای آرمانم خرجشان کنم. فرزندان من با اراده و اختیار خویش راه آزادی و راه پیکار با دشمنان آزادی را بر گزیده اند . و افزود:
"همه ی رزمندگان آزادی فرزندان منند و من هرگاه به خیل خروشان این سرفرازان می نگرم بی هیچ اغراقی حس می کنم که هزاران فرزند دارم".
من در اینجا به هنر نگار گری او نمی پردازم . صلاحیتش را هم ندارم. به همین نکته بسنده می کنم که او ، به کیهان و هستی نگاه ویژه ی خودش را داشت و با این نگرش، در آثارش جهان های تازه می آفرید. او در هنرش نو آوری داشت و از تقلید رویگردان بود . جهان شگفت انگیز آثارش، ذهن ببینده را توفانی می کند . سال ها پیش در جشنی که برای بزرگداشت فردوسی در شهر وین ترتیب یافته بود ،دیوار های سالن با آثار او مزین شده بودند. نگاره هائی که دیدار هرکدامشان و سفر در جهان هائی که در آنها پدیدار بودند و کیهان هائی که در میان رنگ ها و خط ها و نقطه بودند و باید دیده ی جان می گشودی تا بتوانی انها را بیابی، گستره ی اندیشه ات را بی کرانگی می بخشید . من برای نخستین بار استاد عالیوندی را در آن جشن دیدم. هنگام تماشای یکی از نقاشی ها ،در کنارم ایستاده بود. پرسشی ناپخته به ذهنم زد و عجولانه با او در میان گذاشتم :
ــ استاد ممکن است توضیح دهید در این اثر چه ایده ای را به تصویر کشیده اید ؟
پاسخ استاد درخور و بسیار تامل برانگیز و آموزنده بود. گفت:
ــ من این را آفریده ام تا بیننده اش را به هزار و یک ایده و اندیشه بکشاند و با رفتن به ژرفایش هزار و یک جهان خلق کند.
بهرام عالیوندی در نبرد با مرگ، این پهلوان پهلوانان،فرو افتاد. امّا حقیقت این است که او دیرگاهی بود که مرگ را وادار به تعظیم در برابر خویش کرده بود. این حقیقت را در آفریده های جاودانی این هنرمند بزرگ و کم نظیر ، آشکارا می بینیم. یادش گرامی باد .