اَلَـم نَـشـرَح لَـکَ صَـدرک
جمشید پیمان
منم لبریز از پرواز ، نمی مانم ز رفتن باز ، دل و جانم پُر از آواز
پُر از ناز صدای تو ، که می خوانی به گوش من ؛
الم نشرح لک صدرک
ازین تقدیر کیهانی ، کمی از آنچه می دانی،ورای هوش و حیرانی
برون از حیطه ی ایمان ،به من گوید سروش من
الم نشرح لک صدرک
شب است و تیرگی سلطان، جهان در چنبر توفان ، نه نقش کفر و نه ایمان
ندای اقراَ ات پیچد ، که برکش جام نوش من
الم نشرح لک صدرک
من و امواج گمراهی، نه تاییدی نه همراهی، نه دلبندی نه دلخواهی
مرا کردی تو همراهی، تو گشتی تاب و توش من
الم نشرح لک صدرک
قلم از تو کلام از تو ، رسول از تو پیام از تو ، خروش از تو قیام از تو
سجا از تو ضُحا از تو، تو اوج من تو جوش من
الم نشرح لک صدرک
ز کرّمنای تو اکنون ، ز هر خوفی دلم بیرون ، جدای از چون و از بیچون
قدم در راه بگذارم ، وَ دست تو به دوش من
الم نشرح لک صدرک
پس از آن سختی و تنگی ، ازآن عُسری که در من بود، به یُسرایت زدم چنگی
نشسته پیک وپیغامت ، به چشم من به گوش من
الم نشرح لک صدرک