بعد از چند ماه بازجویی و بسربردن در سلولهای انفرادی سپاه و "هتل اموات"، در یک روز سرد زمستانی اواخر سال ۶۳ مرا به همراه چند زندانی دیگر، برای بازپرسی و تکمیل پرونده، به ساختمان چند طبقه دادستانی انقلاب اسلامی واقع در خیابان چهارباغ بالا اصفهان بردند و در شعبه "ویژه منافقین" داخل یک اتاق، با چشم بند و "رو به دیوار" روی یک صندلی دسته دار نشاندند.
دو بازپرس حرفه ای (البته از نوع آدمکشان اسلامی) که گویا مدتی بود از تهران به اصفهان منتقل شده بودند، همزمان من و یک افغانی و یک دختر جوان را که هیچ ارتباط پرونده ایی نیز با هم نداشتیم بازجویی میکردند... البته "بازپرسی" یک روند جدید قضایی بود که نهاد دادستانی انقلاب رژیم بعد از سلاخی های بیسابقه ابتدای دهه سیاه شصت، حالا که سرشان نسبتآ خلوت شده بود، مثلآ به تبعیت از سیستم دادگستری کشور انجام میدادند. این روند که در واقع، مرور همان پرونده دوران بازجویی بود، در همان فضای توهین و تهدید و گاهآ همراه با "تعزیر" انجام میگرفت و هدف آن آماده کردن و حتی پُر و پیمان تر کردن پرونده متهم برای فرستادن به دادگاه و نزد حاکم شرع بود.
آن دو بازجوی سابقه دار در لابلای سوال و جوابهای کتبی و شفاهی مربوط به کار بازپرسی پرونده و بلوف های رایجی که معمولآ مطرح میکردند، ضمن نام بردن اسامی برخی دانشجویان مخالف و دگراندیش تهران بعنوان متهمین سابقشان در اوین، که چه بسا در زیر دست خودشان هم در تهران کشته شده بودند، و همینطور با توجه به شناخت شخصی که از یکی دو دانشجوی اساسآ غیر سیاسی آشنای من داشتند، کاملآ محرز بود که یکی از آنها دانشجوی پلی تکنیک تهران و دیگری دانشجوی علم و صنعت تهران بودند. البته بعدها از چند زندانی دیگر نیز شنیدم که گویا یکی از آنها با نام مستعار "صالح" همان سربازجوی بیرحم بند ۲۰۹ اوین و دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بوده است... هر دویشان هم تهرانی بودند و لهجه شهرستانی نداشتند.
شیوه کارشان هم به این شکل بود که ابتدا از پشت سر با تکیه کلام «تو، کثافت جواب بده» یک سوال کتبی جلوی یک متهم میگذاشتند و از او میخواستند فقط کمی چشم بندش را بالا بزند تا بتواند از زیر چشم بند ببیند و بنویسد... و بعد سراغ متهم بعدی میرفتند و او را با تندخویی سوال پیچ میکردند و بعد از دقایقی در حالیکه فضای ذهنی غالب بر آن اتاق، بحث و جدل پیرامون برخی مسائل پرونده مثلآ آن مرد افغانی متهم به قاجاق اسلحه شده بود که خواه ناخواه روی تمرکز ذهن دیگر افراد اتاق نیز تأثیر میگذاشت، ناگهان به سراغ متهم دیگر میرفتند و با سوالات پی در پی در رابطه با مثلآ یک تناقض یا ابهام در پرونده نفر مربوطه او را تست و سین جین میکردند...
البته آن دو بازپرس ویژه، طبیعتآ تمرکز کارشان روی پاسخهای کتبی بود که زندانی تحت بازپرسی تحویلشان میداد که معمولآ میبایست مطابق همان مطالبی باشد که قبلآ در بازجویی ها و در زیر شکنجه مطرح شده بود. با این وجود هرازگاهی پاسخ کتبی هر زندانی به سوال مورد نظرشان را که میدیدند با پرخاش و ناسرا، کاغذ بازجویی را پاره میکردند و با تهدید و توسری زدن، حتی گاه تا چند بار از زندانی میخواستند که دوباره پاسخ همان سوال را، البته اینبار با "صداقت" و "کامل" و بدون امساک! بنویسد و هربار هم مثلآ برگه بازجویی را پاره میکردند. این یکی از تاکتیکها و تکنیکهای کار بازپرسی آنها بود... در واقع آنها کاغذ دیگری را در پشت سر زندانی چشم بسته پاره میکردند ولی همزمان چندین پاسخ کتبی آن زندانی به یک سوال حساس پرونده اش را با هم مقایسه میکردند تا شاید بتوانند تناقض یا گافی در ذهن و حافظه متهم بیابند.
از این تاکتیک بیشتر موقع بازپرسی از آن دختر جوان استفاده میکردند و اساسآ در برخورد با او گستاخ تر و نفرت انگیزتر رفتار میکردند. وقتی سراغ او میرفتند بی اختیار دلم شور میزد و نگران بودم تناقضی از او بدست بیاورند... تا آنجا که از سوال و جوابهای شفاهی میشد فهمید آن دختر جوان در ارتباط با یک "هسته مقاومت" تبلیغی مجاهدین دستگیر شده بود و گویا تعدادی اعلامیه پخش کرده و یا شعارنویسی کرده بود. هربار که بازپرس برگه بازجویی را پاره میکرد و بر سر آن دختر میزد صدایش در نمیامد و فقط با متانت و مظلومیت میگفت من چیز بیشتری نمیدانم...
آخرین باری که بازجوی بی وجدان در آن نوبت بازپرسی بر سر آن دختر جوان زد، او با همان مظلومیت ولی این بار با لحنی اعتراضی گفت: «چرا من را اینقدر میزنید، من یک زنم!» و آنوقت آن یکی بازپرس که نقش ارشدتری هم داشت با لحن سرد و کینه خاصی گفت: «شما زنها همین جوری هم خبیث هستید چه برسد به اینکه منافق هم باشید!»
دو سه سالی بود که ما دوزخیان روی زمین، الطاف "دوران طلایی امام" را با جسم و جان خود و یاران عزیزمان، بطور مستقیم در زندان تجربه میکردیم و از هر توهین و تحقیر فیزیکی و روانی هم بی نصیب نبودیم و البته ذره ایی تردید یا توهّم نیز نسبت به ماهیت رژیم نداشتیم. با این حال انکار نمیکنم که شاید تا آن موقع هیچوقت شرایط بسا سختتر و ناعادلانه تر دختران و زنان دربند را در مقایسه با خودمان در بند مردان، حس و لمس نکرده بودم.
هم چنان که در دوران مبارزه سیاسی در بیرون زندان هم، از فشار فزاینده و محدودیت طاقت فرسایی که دختران و زنان فعال سیاسی، چه در روابط خانوادگی و یا در محیط جامعه متحمل میشدند بی اطلاع نبودم و حتی بارها و بارها شاهد بودم که طی سالهای ۵۸ تا ۶۰ چگونه دختران فعال سیاسی در کنار خیابان و یا میادین عمومی بخاطر در دست داشتن اعلامیه و نشریه گروههای سیاسی مخالف ولایت فقیه، بیشتر از ما پسران فعال، مورد آزار و اذیت و تعرض چماقداران حزب الله قرار میگرفتند و بازهم دلاورانه به ترویج و تبلیغ حقیقت و آزادی ادامه میدادند. با این وجود جمله رذیلانه ای که آن بازپرس اعزامی از تهران در آن شرایط مرگ و زندگی به آن دختر جوان گفت، مرا هم تکان داد و برای لحظاتی در خودم فرو رفتم... اما ناگهان با ضربه آرامی که به سرم خورد به خود آمدم... تو، کثافت جواب بده!
در سالگرد "روز جهانی منع خشونت علیه زنان"، بعنوان یک مرد ایرانی که تمام زندگیم را لااقل مدیون سه زن هستم، در برابر تمام زنان آزاده و شریفی که رو در روی فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران، جان و عزیزتر از جانشان را فدای آزادی و بهروزی میهن و مردم خود کرده اند، ادای احترام میکنم. بی تردید نسل همین زنان دلاور بزودی پرچمدار استقرار آزادی و برابری در میهن اشغال شده ما خواهند شد. شایسته است در همین جا از دختران و زنان مقاوم زندان اصفهان که در راه آزادی جانفشانی کردند و مظلومانه بر خاک افتادند یا غریبانه بر سر دار شدند و یا مفقود و گمنام جاودانه شدند یاد کنم. مجاهدین و مبارزین دلیری همچون سهیلا مصدق فر، عفت خلیفه سلطانی، زهره معتمدی، پروانه امام، زهره زیدانی، زهرا عموزیدی، عذرا معتمدی فرد، صدیقه بیاتی، مینا سهیلی زاده، شیدا بهزادی، فریبا و فرحناز احمدی، پروانه اسماعیلی، زهرا ناظری، فاطمه اسماعیلی، کبری ورپشتی، فخری مجتبایی، نسرین شجاعی، زهره عین الیقین، منصوره عمومی، زهره مظاهری، افسانه طهماسبی، محبوبه بهادری و ...
25 نوامبر 2012