خونابه یی سوزان
و کورسوی چراغی نیم مرده
در باد .
در خیابان های سرد پاییزی
سرزمین بومی خواب من
از صدای تازیانهٌ تـُندر
بر گـُرده مه و اشباح
برمی آشوبد .
من چگونه قامت به آفتاب بردارم
در سرزمینی که خورشیدش ،
زندانی همیشه است
و سقف ابراندودش
چونان آوار پرشتاب عمر
پیوسته در کار ریختن .
در شمایان می بینم
ای پاکیزه راستان پاکباز صدیق اشرفی
گرمای آن آفتاب بلیغ شرقی را
و آن آذرخشی که جان را از عشق
شوریده وار بی تاب می کند
و ولوله می افکند در ( گنبد دوّار ) .
اگر گشاد دستی مرگم امان دهد
دوباره باز
جان فسردهٌ تو را ای عمر منتظر
با کاروان یاران و سلحشوران اشرفی
به خانهٌ آفتاب خواهم برد
گیرم زمجال تو نمانده باشد
جز
اندکی .