اینها می‌خواهند انسانیت آدم را نابود کنند و باید با همین هم جنگید

 مجاهد شهید منیرة رجوی  را فقط به‌خاطر اینکه خواهر «مسعود» بود به‌اتفاق همسر و دو فرزند خردسالش دستگیر کردند.
منیره در بیدادگاه رژیم به 2سال حبس محکوم شده بود و باید در سال63 آزاد می‌شد، اما هرگز آزادش نکردند و 4سال بعد از پایان دوران محکومیتش، در قتل‌عامهای سال67 به دستور شخص خمینی او را اعدام کردند. آخوند نیری، حاکم شرع اوین پشت اعدام منیره بود و اصرار داشت که این کار در اسرع وقت صورت بگیرد. منیره در هنگام شهادت 38ساله بود و دو فرزند داشت.

7سال مداوم با وارد کردن سخت‌ترین فشارها و شکنجه‌ها تلاش کردند تا او را درهم بشکنند و با وادار کردن او به موضعگیری علیه مقاومت و به‌خصوص علیه رهبری پاکباز آن، به جنبش ضربه بزنند. دژخیمان خمینی از به‌کاربردن انواع شکنجه‌ها و رفتارهای ضدانسانی دریغ نکردند. دژخیمان پلید ماههای متمادی فرزند خردسالش را نیز زیر فشار قرار دادند. در برابر دیدگان این کودکان معصوم، مادرشان منیره و دیگر زندانیان سیاسی را شکنجه می‌کردند.  یکی از زندانیان سیاسی که منیره رجوی را در شکنجه‌گاه خمینی دیده است، می‌نویسد: «یک روز که برای بازجویی به شعبه7 دادستانی رفته بودم. پشت در اتاق شکنجه در  اوین، دو کودک 5ساله و 3ساله را دیدم که موهای بور و چهره‌هایی سفید داشتند. خیلی تعجب کردم که بچه‌هایی در این سن و سال، کنار اتاق شکنجه چکار می‌کنند و چرا باید ناظر اعمال شکنجه‌گران باشند؟ مادرشان به‌سختی آرامشان می‌کرد و نمی‌دانست با آنها چکار کند.نگهبان هم مدام آنها را دعوا می‌کرد و کتک می‌زد. در داخل اتاق، در یک فرصت مناسب نام مادرشان را پرسیدم. او گفت: «من منیره رجوی هستم، جرمم فقط خواهر مسعود بودن است». منیره برایم تعریف کرد که او را با وجود دو فرزند خردسالش به‌سلول 311 برده بودند. سلولی که فاقد آب و توالت و نور و کمترین امکانی بود. منیره گفت «طی مدتی که در سلول 311 بودم، باید بچه‌ها را نظافت می‌کردم، به‌دستشویی می‌بردم، ولی نگهبانها در را باز نمی‌کردند و من نمی‌دانستم جواب بچه‌ها را چه بدهم.
یکبار منیره را به‌خاطر اینکه در داخل بند به‌ بچه‌ها زبان انگلیسی درس می‌داد، به‌ بازجویی بردند. آن شب او را به‌صورت وحشیانه‌یی زدند. طوری که وقتی برگشت تمام بدنش ورم کرده و کبود شده بود. پاهایش به‌اندازه یک متکا باد کرده و خونین بود. ولی او با روحیة شاداب همیشگیش آمد، در راهروی بند نشست و با آرامش تمام گفت: «امروز همة حرفشان این بود که چرا به بچه‌ها زبان انگلیسی یاد می‌دهم. گفتند تو داری آدمها را تربیت می‌کنی که وقتی از زندان آزاد شدند، بروند خارج پیش برادرت!». با آن که ارج و قرب خاصی در میان بچه‌ها داشت ولی هیچ وقت ذره‌یی غرور در او دیده نمی‌شد. آن قدر خاکی بود که کسی او را معرفی نمی‌کرد، هیچوقت نمی‌شد فهمید که او خواهر مسعود است. مهربانی او زبانزد همه بود. هر وقت از بازجویی برمیگشتی، اولین کسی که بالای سرت می‌آمد، منیره بود. بارها از او شنیدم که می‌گفت: «اینها می‌خواهند انسانیت آدم را نابود کنند و باید با همین هم جنگید. باید هرچه بیشتر عاطفه‌هایمان را نثار کنیم» و خودش شاخص عالیترین عواطف و روابط انسانی بود
یکی دیگر از زندانیان از بندرسته دربارة او نوشته است: «در 19اسفند سال63 بعدازظهر منیره را به بازجویی بردند. ما خیلی نگران شدیم، که چرا دوباره بازجویی، آنهم بعد از دادگاه و ابلاغ حکم؟ منیره شب برگشت. منتظر بودیم که بگوید کجا بوده است. گفت مرا به ملاقات اصغر برده بودند. او آرام آرام تعریف می‌کرد تا ما از شنیدن این خبر که اصغر در آستانة اعدام است، زیاد ناراحت نشویم. منیره تعریف می‌کرد که اصغر خیلی خونسرد و آرام بود.  نماز خواند و به من وصیتهایش را کرد و گفت «من 3روز روزة قرضی دارم. به کسی آزار نرساندم و همةٌ بچه‌ها را هم دوست دارم. هیچگونه خیانت به خلق و سازمان و همکاری با رژیم نکرده‌ام. من راهم را آگاهانه انتخاب کرده‌ام و سلام مرا هم به تمام بچه‌ها برسان. تو هیچ ناراحت نباش، امیدوارم خدا از من قبول کند». دژخیم حاجی مجتبی مأمور اعدام که بالای سر آنها ایستاده بوده لحظه به لحظه ساعت خود را نگاه می‌کرده و می‌گفت، زود باشید ملاقاتتان را تمام کنید. ساعت 9شب باید اصغر را اعدام کنم، نباید دیر بشود حکم حاکم شرع را باید سر ساعت اجرا کنم و یکربع دیگر باید اصغر را تیرباران کنم.
ما می‌دانستیم که قرار است روز بعد خانواده اصغر به ملاقات او بیایند. ناخودآگاه صبح فردا در نظرمان مجسم می‌شد که خانواده اصغر به جای دیدار فرزندشان خبر اعدام او را دریافت می‌کنند.
اصغر روی یک دستمال عکس 2تا دختر را گلدوزی کرده بود و در گوشة دستمال نوشته و (دوخته) بود: «از طرف بابا اصغر و مامان منیره» تا در روز ملاقات این هدیه را به 2دخترش یادگاری بدهد
علاوه برگزارشهایی که خواهران مجاهد دربارة منیره نوشته‌اند، یکی از زنان زندانی سیاسی مارکسیست در کتاب خاطراتش از زندان، در قسمتی از آن راجع به منیره نوشته است: «من ملاقات نداشتم و پول و لباسی دریافت نمی‌کردم. بچه‌های اتاق برای «سحر» [فرزند خردسال نویسنده] لباس می‌دوختند، با قیچی‌کردن لباسهای خودشان اسباب بازی درست می‌کردند. لباسهای کاموایشان را می‌شکافتند و با سنجاق قفلی بافتنی می‌بافتند. اما علاوه براینها گاهی قوطی شیر، وسایل بهداشتی و پول در کارتن مخصوص سحر می‌دیدم، یا یکی دوبار دیدم که پس از ملاقات، پستانک و جوراب بچگانه به‌همین صورت برای سحر می‌آوردند. چه کسی این کار را می‌کرد؟…آن روز، روز ملاقات بود. بند شور و هیجان ملاقات داشت. اما سحر که چند روزی بود پستانکش را گم کرده بود مرتباً بهانه می‌گرفت. او را بغل زده در راهرو راه می‌رفتم و برایش قصه می‌خواندم. منیره را برای ملاقات صدا زدند. موقع رفتن گفت که هر دو کودکش مریم و مرجان، به‌ملاقاتش می‌آیند. سحر را بوسید و رفت. من همچنان برای سحر قصه می‌خواندم. تا روی شانه‌هایم به‌خواب رفت. گروههای ملاقات‌کننده کم‌کم به‌بند بازگشتند. منیره هم برگشت. به‌اتاق رفتم. سحر را آرام در جایش خواباندم. منیره خوشحال بود و چادرش را تا میزد. یکی از هم اتاقیها پرسید راستی منیره چرا مرجان را به‌گریه انداختی؟ چرا پستانک او را گرفتی؟ پستانکی در دست منیره بود و من چیزی مثل برق از ذهنم گذشت. منیره را در آغوش گرفتم. بغضی گلویم را می‌فشرد. این همه محبت خالصانه! منیره پستانک را از دهان دخترش می‌گرفت، جوراب او را درمی‌آورد. پول، شیر، اینها همه کار منیره بود. او در جواب احساسات من گفت که این کمترین وظیفه است و این کار را به این دلیل علنی نمی‌کرده تا مرا دچار محذور نکند. حس احترام عمیقی به او داشتم. اما فروتنی او اجازه نداد که ابرازش کنم.
 بعد طی سالهای زندان حتی وقتی با هم نبودیم محبت او را احساس می‌کردم. و آخرین خداحافظی با او در سال67 جزء زیباترین و دردناکترین خاطرات من از زندان شد» (از کتاب یادهای زندان، نوشتة خانم ف ـ آزاد، صفحة60).


یک آرزو
با احمد غلامی همبند بودیم. چند روز بود که او را از سلول آورده بودند. در طول این چند روز با بچه‌هایی که از منطقه (ارتش آزادیبخش) آمده و حالا در زندان بودند، آشنا شد. از آنها خبرهایی  از وضع سازمان و ارتش گرفته بود و آنها را با شور خاصی برایمان تعریف می‌کرد.
 یکبار به من گفت:« دلم می‌خواهد اول ارتش آزدایبخش را ببینم بعد بمیرم» .با خنده به او گفتم:« عبیب ندارد آن دنیا بهشت هست که از ارتش آزادیبخش هم بهتر است». احمد با شوخی گفت:« من همین دنیا ارتش آزادیبخش را می‌خواهم». احمد حوالی 20مرداد از سلول برده شد و دیگر او را ندیدم. احمد 14-15 سال بیشتر نداشت که در سال60 دستگیر شده بود. جثة ریز و کوچکی داشت ، ولی خیلی زرنگ و تیز بود. به همین دلیل او را احمد جغل صدا میزدند

غلامحسین فیض‌آبادی

حسین مدتها در انفرادی بود. او را برای اعدام به سلول ما آوردند. ریشش حسابی بلند شده بود. فکر می‌کرد می‌خواهند او را به بند عمومی برگردانند. به او گفتیم فردا می‌خواهند اعدامت کنند. خندید و گفت: «یک فکری باید برای ریشم بکنم. اگر اعدام شوم با این ریش توی آن دنیا چه جوابی بدهم؟». بچه‌ها سربه سرش می‌گذاشتند: « تا بخواهی ثابت کنی آخوند نبوده‌ای میبرندت‌ قعر جهنم». حسین با اصرار از ما می‌خواست با ناخنگیر ریشش را بزنیم. این کار را کردیم. نگذاشت سبیلش را بزنیم. گفت میخواهد مثل موسی سبیل داشته باشد.
 صبح ناصریان وقتی قیافه حسین را دید از شدت تعجب و عصبانیت فریاد کشید و او را برد.

اتهام:  مجاهدین
روزهای اول که از دادگاه برگشته بودم با مجتبی غنیمتی در یک اتاق بودم. او به حدس و گمان دریافته بود که بچه‌ها را شهید کرده‌اند. به همین دلیل بسیار ناراحت بود. به من گفت بعد از این دیگر نمی‌توانم زندگی کنم در صورتی که دوستانم قتل‌عام شده‌اند. به همین خاطر وقتی که زندانبان فرمی را داخل اتاق داد و از افراد خواست که اتهام خود را بنویسند، او در مقابل اتهام خودش کلمة مجاهدین را نوشت. یک ربع ساعت گذشت. مجتبی را صدا کردند. او را بردند و دیگر او را ندیدیم.


مدال افتخار برگردن
معصومه برازنده متولد سال 1347 در گچساران (دوگنبدان) و دانش‌آموز سال سوم دبیرستان بود که دستگیر شد. او در سال64 به اتفاق دو تن از دوستانش، به طور خودجوش،  یک هستة مقاومت تشکیل داده بودند و برنامه‌های صدای مجاهد را ضبط و تکثیر و پخش می‌کردند. معصومه در ادامة فعالیتهای خود به منطقة مرزی رفت و خود را به ارتش آزادیبخش رساند. بعد از آن دوبار به عنوان پیک سازمان به داخل اعزام شد و نفراتی را همراه خود به ارتش رسانید. در آخرین باری که به داخل می‌رفت گفت: «خیلی انگیزه دارم تا نفر آخری را هم که باید بیاورم، سالم به این جا برسانم. حیف است این نسل از این رهبری محروم باشد».
بار سوم او را در مرز دستگیر کرده و بلافاصله به دوگنبدان منتقل نمودند. 3ماه تمام زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها قرار داشت. ناخنهایش را کشیدند و براثر ضربات کابل انگشت کوچک پایش به کل منهدم شده بود. اما او با روحیه‌یی رزمنده و مقاوم تمام شکنجه‌ها را تحمل کرد. کسانی که شاهد شکنجه‌های او بودند تعریف می‌کنند که او در زیر سختترین شکنجه‌ها بازجویان و شکنجه‌گران خود را مسخره می‌کرد.
 یک بار بازجویی از او پرسید فلانی را میشناسی؟ معصومه پاسخ داد آری. بازجو گفت حتما از مجاهدین است. معصومه بلافاصله با هوشیاری تمام گفت خواهر تو را هم می‌شناسم مگر او هم از مجاهدین است؟ بازجو که تیرش به سنگ خورده بود عقب نشست و دیگر چیزی نگفت.
 شکنجه‌های وحشیانه در مورد معصومه تا آغاز قتل‌عامها ادامه یافت. دیگر هیچ جای بدنش سالم نمانده بود. پشت و کمرش سراسر از آثار ضربات کابل مجروح بود. دیگر قادر نبود روی پاهایش راه برود و با کمک دستهایش خود را این سو و آن سو می‌کشاند.
 عاقبت جلادان خمینی او را با قساوتی زیاد در میدان اصلی شهر گچساران به دار آویختند و بر روی سینه‌اش تابلویی نصب کردند که نوشته شده بود: منافقی که مأموریت بردن دیگران نزد رجوی را داشت

 

طنین فریاد
شاهرخ در سال1336 در یک خانوادة کارگری در مسجدسلیمان متولد شد. شاهرخ پس از انقلاب ضد سلطنتی یک انجمن صنفی سیاسی به نام کانون دیپلمه‌های بیکار مسجدسلیمان تشکیل داد. تجمع اعضا رو به افزایش این کانون در فرمانداری شهر توسط پاسداران به‌شدت سرکوب شد. از این پس شاهرخ به هواداران مجاهدین پیوست. در تابستان58 او را به‌خاطر فعالیت تبلیغی به‌سود مجاهدین به زندان انداختند و پس از آزادی از زندان به ‌فعالیت تمام‌ وقت سیاسی روی آورد.
پس از 30خرداد60 دیگر با سازمان ارتباط مستقیم نداشت و تا اوایل سال64 به فعالیتهای پراکنده‌اش ادامه داد و به حمایت از  خانواده‌های زندانیان سیاسی می‌پرداخت.
شاهرخ در 15فروردین سال64 در ماهشهر دستگیر شد. بعد از اینکه به 7سال زندان محکوم شد، او را نزد ما آوردند. در زندان گفت: «اسم دخترم را “طنین” گذاشته‌ام . این اسم را هم به این دلیل برایش انتخاب کرده‌ام تا طنین فریادهای هزاران هزار عمو و خاله‌هایی باشد که در زندانها و شکنجه‌گاهها فریادشان و حتی نامشان را کسی نشنیده است».
 دخترش در همان روزهای دستگیری او قدم به یک‌سالگی گذاشته بود.وقتی با او خداحافظی کردم و گفتم دارم نزد بچه‌ها به منطقه میروم، گفت: «سلام ما را برسان و بگو ما تا به‌آخر ایستاده‌ایم».
در جریان قتل‌عام تابستان سال67 از دوران محکومیت 7سالة شاهرخ 3سال گذشته بود. دختر 4ساله‌اش با یک دستة گل بابونه به جلو در زندان رفته بود تا پدرش را ملاقات کند. جلادان خمینی در مقابل زندان یک جلد قرآن و یک جلد نهج‌البلاغه به‌همراه لباسهای خونین شاهرخ، در مقابل دخترش گذاشتند و به او گفتند: «دیگر پدرت را نمی‌بینی، او را کشتیم». دخترک معصوم در کنار مادرش همین کلمات را تکرار می‌کرد.
شاهرخ و شمار دیگری از قهرمانان شهید زندان مسجدسلیمان را در یک گور جمعی به خاک سپرده‌ان

من مجاهدم

معبود سکوتی متولد رضوانشهر، از توابع هشتپرطوالش، بود. او اهل تسنن بود و از سال60 تا 63 را در زندانهای شمال به سربرد. پس از آزادی قصد پیوستن به مجاهدین را داشت که در مرز دستگیر گردید. این بار به شدت تحت شکنجه قرار گرفت اما با  استواری دست از آرمانش برنداشت.
یک بار مزدوران در حال اقامة نماز جماعت او را دیدند و با خشمی ارتجاعی به او حمله‌ور شدند و گفتند: «تو که سنی هستی با این نماز جماعت خواندنت با مجاهدین با آنها اعلام همبستگی می‌کنی» اما معبود دست آنها را خوانده بود و با قاطعیت از سازمان حمایت می‌کرد.
در روز 8مرداد67 وقتی در برابر هیأت مرگ قرار گرفت با سرفرازی تمام هویت خود را مجاهد اعلام کرد و از مواضع سازمان دفاع کرد. پیش از او برادرش، عارف سکوتی، نیز در زندانهای گیلان به شهادت رسیده بود

مادر عیدی‌پور

مادر عیدی‌پور از مادران شیراز بود که یکی از فرزندانش  را در سال64 و دیگری را در سال67 تیرباران کرده بودند. او هر هفته بر سر مزار فرزندانش می‌رفت و در آنجا با صدای بلند و کلمات محکمی علیه خمینی حرف می‌زد و دجال را لعنت می‌کرد. مادر را بر سر مزار فرزندانش دستگیر کردند و بعد از مدت کوتاهی تیرباران کردند.


تصمیم دوباره
 در بحبوحة قتل‌عامهای اوین مدتی در سلول بودم. یک روز عصر مجید طالقانی را به سلول انفرادی من آوردند. به محض این که وارد شد ساعتش را از دستش باز کرد و به من داد. گفت همین حالا از دادگاه می‌آیم. چون در دادگاه از مواضع ایدئولوژیک سازمان دفاع کرده‌ام به اعدام محکوم شده‌ام. احتمالاً امشب یا فردا صبح اعدام می‌شوم. این کلمات را در حالی می‌گفت که ذره‌یی ترس یا غم در چهره‌اش نبود. در ادامة حرفهایش گفت: «دیروز رفته بودم دادگاه. در دادگاه بنا بردلایلی از خود ضعف نشان دادم که شاید برای جلوگیری از حکم اعدام بود. بعد که از دادگاه به سلول انفرادی رفتم احساس عجیبی به من دست داد. بعد از ساعتها فکر، نگهبان سلول را صدا کردم و گفتم: «برای دادگاه مطالبی دارم کاغذ و قلم بیاور بنویسم». تصمیمم را گرفته بودم.
 بنابراین بعد از اینکه نگهبان کاغذ و قلم آورد تمامی مواضع ایدئولوژیک سازمان ازجمله قبول مبارزة مسلحانه علیه رژیم را تأیید کردم و نوشتم  که رهبری مسعود و مریم و انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین را در بست قبول دارم. بعد نامه را به دست نگهبان دادم و گفتم که هرچه زودتر به دادگاه برسان.
 امروز مجدداً مرا احضار و در رابطه با اعلام مواضعم در آن نامه سؤال کردند. گفتم مورد تأیید من است. بعد دادستان گفت: «آخر تو از رهبری مسعود و مریم چه دیده‌ای؟». گفتم همه چیز دیده‌ام، حیات واقعی دیده‌ام».
بدین ترتیب بلافاصله او را از دادگاه به همان سلول انفرادی که من در آن بودم آوردند. حدود 2ساعتی با هم در سلول بودیم.
 بعد از اینکه نمازش را خواند. مجتبی حلوایی آمد و او را برد و همان شب یا فردا صبح  اعدامش کردند .
مجید حدود 25سال سن داشت و از سال61 دستگیر شده و به 15سال زندان محکوم شده بود

انتخاب مجاهد

کیومرث زواره فرزند یک خانوادة ثروتمند بود. پدرش با دادن رشوه‌های کلان بارها کارش را درست کرد تا او را آزاد کنند.اما او بسیار استوار و مقاوم بود. به‌طوری که در سال64 در جریان انتخابات ریاست جمهوری رژیم وقتی برگة مربوطه را به او دادند تا رأی دهد روی برگه نوشت «مسعود رجوی». مزدوران برگه را ضمیمة پرونده‌اش کردند
 پدر کیومرث خیلی پیگیر آزادی او بود، اما به‌دلیل مواضع خودش او را آزاد نمی‌کردند. پس از اینکه در مرداد67 او را به شهادت رساندند، پدرش در مراجعه به اوین می‌گوید: «چرا او را اعدام کرده‌اید؟». مزدوران رژیم پروندة کیومرث را می‌آورند و از لای آن برگه‌یی را نشانش می‌دهند که روی آن  نوشته بود:« مسعود رجوی»

 


شعری از
 مجاهد شهید اشرف معزی
 که در قتل‌عامهای سال 67
به شهادت رسید


«اینک من پرواز را آموخته‌ام»
مادرم را گفتم.
آشیانم بادها و توفانهاست
تا بیابم راز پرواز را.
خطی سرخ که ادامة پرستوهاست
به مادرم بگویید، شبها که به آسمان می‌نگرد،
من یک فانوسم و در تکرار فصلها
بهاری که در تفنگ می‌شکفد.
مادرم!
امین و دلیر


عقاب مغرور

محسن محمدباقر از دوپا فلج بود. دو عصا در دست داشت و با آنها حرکت می‌کرد. او قبلا در فیلم «غریبه و مه» ساختة بهرام بیضایی نقش یک بچة فلج را بازی کرده بود. شب آخر به او گفتم محسن چطوری؟ گفت مرگ حق است. روحیه‌اش خیلی بالا بود. در بازی فوتبال همه او را انتخاب می‌کردند. با عصاهایش توی دروازه می‌ایستاد و با حرکت دادن آنها گویی بالهایش را باز می‌کند و مثل یک عقاب توپ را می‌گرفت. وقتی هم صدایش زدند مثل عقابی مغرور از جا پرید. گویی منتظر همین لحظه بود.
 یکی دیگر از همزنجیرانش دربارة او نوشته است: «محسن به‌راستی کوهی از اراده و عشق بود. هیچوقت دیده نشد که ذره‌یی در مقابل پاسداران کوتاه آمده باشد. بسیار شاداب و همیشه خندان بود. اگر کسی او را نمی‌شناخت، نمی‌توانست باور کند که پاهایش فلج است. خودش می‌گفت میدانی چرا در بازی فوتبال ستارة تیم هستم؟ برای این که من دوتا پای فلزی بیشتر از دیگران دارم. محسن در دروازه می‌ایستاد و توپهای زمینی را با پا و توپهای هوایی را با عصا می‌گرفت. محسن در هر برنامه و مراسم جمعی فعال و پرشور وارد می‌شد. به‌خصوص با تجربه و دانشی که در زمینة تاتر و نمایش داشت همیشه در تولید نمایشنامه‌هایی که در زندان به‌طور مخفیانه نوشته و اجرا می‌شد، کمکهای بسیار مؤثری به بچه‌ها می‌کرد. محسن محمدباقر در دوبله به فارسی تعدادی از فیلمهای کارتونی کودکان نقش داشت و در فیلمهای سینمایی فارسی نیز بازی کرده بود
هنگامی که قتل‌عام زندانیان شروع شد، محسن پرشورترین و جسورانه‌ترین برخوردها را داشت. مرتب شعر می‌خواند و پاسدارها را مسخره می‌کرد و آنها را در حضور خودشان دست می‌انداخت و بلندبلند می‌خندید و بچه‌ها را می‌خنداند
در آن روزهای آخر یکبار گفت: من حساب همه چیز را کرده‌ام. اگر خواستند مرا دار بزنند اول یک پشتک می‌زنم و بعد با عصایم می‌کوبم توی سر «جواد شش‌انگشتی» بعد می‌روم بالای دار…» [جواد شش انگشتی از دژخیمان رژیم در زندان گوهردشت کرج است].

 


شفیعی کدکنی

سوگنامه
موج موج خزر، از سوگ، سیهپوشانند
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند
بنگر آن جامهکبودان افق، صبح دمان
روح باغاند کزین گونه سیهپوشانند
چه بهاریست، خدا را! که درین دشت ملال
لالهها آینة خون سیاووشاناند
آن فروریخته گلهای پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند.
نامشان زمزمة نیمه شب مستان باد!
تا نگویند که از یاد فراموشانند
گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ
سرخ گلهای بهاری همه بیهوشانند
باز در مقدم خونین تو، ای روح بهار!
بیشه در بیشه، درختان، همه آغوشانند