یکی زر داشت اما زَهره خرج کردن نداشت. نه آن را خرج می کرد که آسایشی در زندگیش پدید آید و نه آن را به تهی دستان می داد «که فردا به کار آیدش».
«شب و روز دربند زر بود و سیم ـ زر و سیم در بند مرد لئیم»
پسر آن مرد روزی در گوشه یی کمین کرد و جایی را که زر در زمین پنهان شده بود, فهمید. زر را از خاک بیرون آورد و سنگی به جای آن نهاد.
پسر به عکس پدر, گشاده دست بود و اهل طرب. دست برآورد و در اندک زمانی دمار از روزگار زر برآورد:
«نهاده پدر چنگ در نای خویش ـ پسر چنگی و نایی آورد پیش»
بامدادی که پدر شبش را با زاری و گریه به روز آورده بود, پسر خندان به او گفت:
«زر از بهر خوردن بود ای پدر ـ ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آوردند ـ که با دوستان و عزیزان خورند
زر اندر کف مرد دنیاپرست ـ هنوز ای برادر به سنگ اندرست»
(بوستان سعدی ـ باب دوم)
جوفروش گندم نمای (سعدی)
زنی پیش شوی ناله سرداد و از بقّال کوی نزد او شکایت برد و از او خواست که دیگر گندم و نان از او نخرد و به او گفت:
«به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروشیست گندم نمای
نه از مشتری کز زحام مگس
به یک هفته رویش ندیده ست کس»
شوی به دلداریش زبان گشود و به او گفت:
ای روشنایی زندگی من! سازگاری نشان بده و گره بر ابرو مزن, چرا که او,
«به امید ما کلبه این جا گرفت
نه مردی بود نفع از او واگرفت
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر
ببخشای کانان که مرد حقند
خریدار دکان بی رونقند».
(بوستان ـ باب دوم)