عبدالعلی معصومی ـ به یاد کریم پور شیرازی

به یاد کریم پور شیرازی

عبدالعلی معصومی


امیرمختار کریم پور شیرازی در چهارم بهمن 1299در یکی از روستاهای شهرستان استهبان فارس به دنیاآمد. 6ماهه بود که پدر و مادرش از هم جداشدند و امیرمختار در دامن نامادری بزرگ شد. دوران ابتدایی را در استهبان آغازکرد ولی ششم ابتدایی را به همراه برادر ناتنی اش در نیریز گذراند. در استهبان و نیریز دبیرستان وجود نداشت که بتواند به تحصیلش ادامه دهد. شوق ادامه تحصیل او را روانه شیراز کرد. با این که نه کسی از او حمایت می کرد و نه جایی برای سکونت داشت.

شبها در مسجد می خوابید و روزها به دبیرستان می رفت. در دبیرستان با فریدون تولّلی, پسر صندوقدار قوام شیرازی, همکلاسی بود و از آنجایی که پدرش از رعایای خاندان تولّلی بود, خانواده توللی قبول کردند که او در خانه شان سکونت کند و یکی دو سالی در آن خانه به سربرد.
در این میان فریدون توللی عاشق دختری شد و سر به صحرانهاد و با امیرمختار, پیاده, به نیریز و استهبان رفت. بعد از چند روز خانواده تولّلی پسرشان را در استهبان یافتند و او را به شیراز بردند امّا دیگر حاضرنشدند امیرمختار را در خانه شان به عنوان میهمان بپذیرند. او باردیگر  آواره و دربه در, به زندگی در مساجد روی آورد. درهمان بیخانمانی گواهینامه سیکل اول دبیرستان را گرفت و برای ادامه تحصیل به مدرسه نظام تهران رفت. اما تحصیلش در این مدرسه دیری نپایید و به علت داشتن روحیه سرکش و ماجراجو از مدرسه نظام اخراج شد. به ناچار در مدرسه نظام شیراز نام نویسی کرد, اما در آنجا نیز دوام نیاورد و پس از سوم شهریور 1320 و پایان دوران سیاه رضاشاه, به دبیرستان وزارت دارایی تهران رفت و توانست دیپلم آن دبیرستان را بگیرد و به استخدام وزارت دارایی درآمد.
در دورانی که دکتر یزدی وزیر دارایی بود, کریم پور به ریاست بیمارستان پانصدتختخوابی تهران منصوب شد. مدتی هم رئیس دفتر «بیمه ایران» و سپس رئیس بیمه فرهنگیان شد.
در این زمان عضو حزب توده ایران و از اعضای فعّال آن بود.
در مهرماه 1226 به دانشکده حقوق دانشگاه تهران وارد شد. شب 22بهمن آن سال, محمد مسعود, مدیر روزنامه «مرد امروز» به شهادت رسید. در مجلس سوگواری او در مسجد مجد تهران, که دکتر مصدق و همراهانش بانی آن بودند, کریم پور به عنوان نماینده دانشجویان دانشگاه تهران, خطابه  یی خواند و در آن «علیرضا, توله سگ رضاخان پهلوی» را قاتل محمد مسعود خواند و با سخنرانی پرشورش, مجلس سوگ محمد مسعود را به تریبونی برای افشای جنایات رژیم شاه تبدیل کرد. «شورای دانشگاه تهران» به بهانه این که کریم پور از طرف دانشجویان دانشگاه نمایندگی نداشته و خود را به دروغ نماینده دانشجویان خوانده, یک سال او را از ادامه تحصیل محروم کرد. او سال بعد توانست باردیگر در دانشکده حقوق ثبت نام کند.
در سال 1329 به استهبان رفت و در «دبستان مغربی» آن شهر که خود او در آن چند سال تحصیل کرده  بود, در میان دوستدارانش سخنرانی کرد. در این جلسه که رئیس شهربانی استهبان نیز حضور داشت, شعری بر وزن قصیده «آزرده کرد کژدم غربت جگر, مرا» خواند که مورد استقبال حاضران قرارگرفت. سه بیت از آن شعر:
تا هست جان به پیکر و نیرو به تن, مرا
غیر از وطن نباشد, حرف و سخن, مرا

شور وطن مرا همه امّید زندگی است
این زندگی ست بهر چه؟بهر وطن, مرا

بهر دفاع میهن و آزادی وطن
  ناچیز بوده خون دل و, رنج تن مرا

در همان سال, شاه وقتی برخلاف قانون اساسی مشروطه, که مدّعی اجرای آن بود, رزم آرا را در پنجم تیرماه 1329، به نخست وزیری منصوب کرد و او را برای گرفتن راٌی اعتماد به مجلس فرستاد, دکتر محمد مصدق که رهبر اقلیت مجلس بود, به این دلیل که «تعیین نخست وزیر برعهده مجلس است نه شاه», به ورود رزم آرا به مجلس به شدت اعتراض کرد و فریاد برآورد: «این قزّاق را از مجلس بیرون کنید!», و خود او به زمین افتاد و بیهوش شد. کریم پور که در لُژ مخصوص روزنامه نگاران در بالکن نشسته بود, از ارتفاع چند متری به پایین پرید و یقه رزم آرا را چسبید و او را از مجلس بیرون راند («زندگی و مبارزات کریمپور شیرازی», پژوهش و گردآوری محمدرضا آل ابراهیم, چاپ اول, تهران 1383, ص23).

«شورش»
کریم پور شیرازی مدیر هفته نامه «شورش», نخستین شماره این هفته نامه را در 23بهمن 1329منتشر کرد.  در همان اولین شماره در کاریکاتوری رزم آرا, نخست وزیر وقت را بیل به دست و دکتر طاهری، از نمایندگان طرفدار رزم آرا در مجلس، را کلنگ به دست نشان داد و زیر کاریکاتور نوشت: «چنانچه شما, به دست خود گورتان را نکَنید, ملت شما را به دیار عدم خواهد فرستاد».
«شورش» پس از انتشار اولین شماره اش از طرف شهربانی توقیف شد. اما کریم پور دست از ادامه انتشار آن نکشید و آن را ادامه داد. در حالی که نام نشریه اش را به رنگ سرخ چاپ می کرد و در پیشانی صفحه اول آن اغلب این کلام حضرت علی به چشم می خورد:
«پیکار کنید, بگذارید به جای لکه مذلّت, دامن کفن شما آغشته به خون باشد. پیکار کنید, که مرگ شرافتمندانه از زندگی ننگین  ستوده تر است».
  گاه این جمله از اعلامیه حقوق بشر در بالای صفحه اول آن چاپ می شد:
«وقتی حکومتی حقوق ملتی را نقض می کند, شورش و انقلاب برای تمام افراد آن ملت ضروری است».
 یا بالای صفحه اول با این شعر زینت می یافت:
من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش
 چون به فکر سوختن افتاده ای, مردانه باش

«شورش» بارها توقیف شد ولی کریم پور دست از ادامه مبارزه با رژیم خودکامه شاه نکشید و آن را به نامهای دیگر مانند: «قیام ملت», «مرد وطن», «مهر میهن», «فریاد ایران», «ندای البرز» و... منتشر کرد.

«تقدیم به مصدق
فرزند قهرمان وطن»
کریمپور در شماره 32 «شورش» (4آذر1330) شعری با عنوان «تقدیم به مصدق فرزند قهرمان وطن» چاپ کرد که ابیاتی از آن را در زیر می خوانید:
 تا هست جان به پیکر و نیرو به تن مرا
     غیر از وطن نباشد, حرف و سخن مرا

شور وطن مرا همه امّید زندگی است
این زندگی ست بهرچه؟ بهر وطن مرا

بهر دفاع میهن و آزادی وطن
   ناچیز بوده خون دل و, رنج تن مرا

عشق وطن مرا همه بنیان زندگی است
    هیهات! کی اسیرکند عشق زن مرا؟

اندیشه وطن نرود از سرم برون
     جز آن که خاک بپوسد کفن مرا

گیرم ز دشمنان وطن, «شورش» انتقام
        یاری نماید ار کَرم ذوالمنَن مرا
 
«نوای انقلاب»
شعری از کریم پور شیرازی:
ساز کن مردانه, ای مطرب نوای انقلاب
    تا که افتد بر سر مردان هوای انقلاب

از نوای زاری این بی نوایان خسته ام
     سازکن ای چنگی پر دل, نوای انقلاب

سر به زیر افکنده از بیچارگی تا چند چند؟
   هان ز جا برخیز و بفکن سر به پای انقلاب

انجمن در مجلس شورا ندارد حاصلی
     انجمن بایست کردن در سرای انقلاب

ترس و ذلّت, ملت بیچاره را از پافکند
     نقشه یی بایدکشیدن از برای انقلاب

داروی صبر و شکیبایی نمی بخشد اثر
    درد ما را نیست درمان جز دوای انقلاب

کاخ این خونخوارگان را واژگون بایست کرد
        ریختن باید ز نو از خون, بنای انقلاب
  
سوگند پایداری تا مرگ
کریم پور در صفحه اول «شورش» شماره 37 (9دیماه1330) در زیر عکس خودش, که قلم در دست دارد و با قدّاره بندان و قَمه کشها می جنگد, این کلام را نوشت: «ما سوگند خورده ایم که تا پای جان از حقوق این گرسنگان و برهنگان در مقابله با سرنیزه و قلدری, بی باکانه, دفاع کنیم».
اشرف پهلوی که از آغاز نخست وزیری دکتر مصدق سدّ راه اقدامات مردمگرایانه او بود, آماج انتقادهای شدید کریمپور شیرازی قرارداشت. دست پروردگان اشرف نامه یی برایش فرستادند و تهدیدش کردند که اگر دست از انتقاد به اشرف برندارد, سرنوشتی مانند سرنوشت محمد مسعود در انتظار اوست.
متن نامه: «ای مدیر روزنامه ”شورش“, بدان و آگاه باش که اگر دست از مبارزه با اشرف پهلوی برنداری, عاقبت وخیمی در پیش داری. ای کریم مختارپور! دیدی که چگونه محمد مسعود می خواست برعلیه ما مبارزه کند, و ما هم به حیات او خاتمه دادیم؟ و باز هم می گوییم اگر دست از مبارزه با ما برنداری, در همین روزها منتظر سرنوشت مسعود باش. و نامردی اگر در روزنامه آینده ننویسی».
کریمپور در شماره 11 (20خرداد 1330) به همراه چاپ متن این نامه, نوشت: «به خدا و به خاک مقدس میهن عزیزم ایران, که بزرگترین سوگند است, قسم یاد می کنم که من روزی آسوده خاطر خواهم شد که در راه حق و حقیقت, در راه شرافت و آزادگی, در راه ملت محبوب و وطن عزیز, مثل هر مرد زنده و پایبند به اصول و شرافت, مردانه جان دهم. آری, از مرگ زرد و سیاه بیزارم و طالب و بی قرار مرگ شرافتمندانه سرخ محبوبم, و سوگند یاد کرده ام که تا انتقام عشقی و مسعود و فرّخی و مدرّس را از این دستگاه فاسد جابر بازنگیرم, از پای بازننشینم.  و اشرف و طرفداران فاسدش بدانند که اگر یک موی از سر من, که یکی از خادمین باوفا و صدیق ملت هستم, کم شود, ملت قهرمان و رشید ایران, برادران غیور و حق شناس من, مانند مور و ملخ, مثل سیل خروشان به طرف دربار فرعونی او سرازیر شده و چنان آتشی در آن کاخهای سربه فلک کشیده, که پایه های آن بر ظلم بناشده, بیفکنند که دودش چشمه خورشید را تیره و تار نماید! دیدی که مرگ مسعود به قیمت خون هژیر و رزم آرا و...برایت تمام شد؟ یقین داشته باش که خون پاک من به قیمت نابودی خاندان پهلوی تمام خواهد شد. و من هم مرد و مردانه در راه ملت و میهن, در راه مبارزه با مفاسد اجتماعی و زور و قلدری و قانون شکنی, آماده مرگم: مرگ, مرگ شرافتمندانه, زیرا:
به نام نکو گر بمیرم رواست
     مرا نام باید, که تن مرگ راست
من از روزی که دست چپ و راست خود را شناخته ام و پا به صحنه و میدان سیاست گذاشته ام, به قرآن مجید سوگند یاد کرده ام که حقایق را بگویم و بنویسم, ولو این که به قیمت جانم تمام شود. من با خدای خود عهد و پیمان محکمی دارم. من با وجدان خود قرار و مدارهایی گذاشته ام. من وظیفه دارم که تمام لانه های زنبور را هرچقدر می خواهد خطرناک باشد, ویران کرده و مردم را از شرّ آنان آگاه سازم...»
کریمپور در اردیبهشت 1331, به اتّهام «اهانت به مقام سلطنت» به پنج ماه حبس و با اتّهام «نشر اکاذیب به منظور تشویش اذهان عمومی» به سه ماه حبس تاٌدیبی محکوم شد. اندکی پس از گذراندن دوران زندان در فروردین 1332 از تهران به فارس رفت و در 26 فروردین, در فلکه شهرداری شیراز, سخنرانی پرشوری ایرادکرد که باعث برانگیختگی مخالفان دکتر مصدق شد که به چند مغازه و اداره یورش بردند و خساراتی به بارآوردند.

کریم پور پس از بازگشت به تهران شماره 72 «شورش» را در 5 اردیبهشت 32 منتشر کرد. انتشار «شورش» از آن پس نیز تا کودتای ننگین 28مرداد32 ادامه یافت. آخرین شماره «شورش» (ش88) در 24مرداد32 ـ چهار روز پیش از کودتا ـ منتشر شد.

 دستگیری و شهادت
کریم پور شیرازی در روز 28مرداد32 در دفتر «شورش» در خیابان اکباتان نشسته بود که به او خبردادند شعبان جعفری (شعبان بی مخ) برای آتش زدن دفتر «شورش» با اوباش همراهش به آن سو یورش آورده است. کریمپور بام به بام از محل دفتر «شورش» دور شد و در خیابان «چراغ برق» از بام فرودآمد و سوار اتوبوس شد و به سمت شمیران حرکت کرد  و خود را به محل امنی رساند. مدتی در قم با لباس طلبگی و با نام مستعار «آشیخ علی», در یک مقبره خانوادگی, پنهانی زندگی کرد و سپس به تهران رفت و همچنان به مبارزه ادامه داد.
فرمانداری نظامی تهران در روز 8شهریور32 در اعلامیه یی از مردم تهران خواست که 7تن از یاران دکتر مصدق را که مخفیانه زندگی می کردند, به این فرمانداری معرفی کنند. از جمله آنها «دکتر حسین فاطمی (وزیر سابق امورخارجه)... خلیل ملکی (رهبر گروه سیاسی نیروی سوم)... و کریم پور شیرازی (مدیر روزنامه ”شورش“)» بودند.
سرانجام در 26مهرماه 1332 دستگیر شد.
«دیشب کریم پور شیرازی درحالی که عمامه به سر و لبّاده به تن داشت, دستگیر شد». او «در تجریش مخفی بود» («آتش», شماره 1354, 27مهر1332).
او را در پادگان لشکر 2 زرهی در همان زندانی که دکتر شایگان و مهندس رضوی, از یاران و همراهان دکتر مصدق زندانی بودند, زندانی کردند. در برابر نوشتن ندامتنامه و محکوم کردن اقدامات دکتر مصدق به او وعده آزادی دادند. در پاسخشان گفت:
همین بس است ز آزادگی نشانه ما
که زیر بار فلک هم نرفت شانه ما
در نیمه شب 24اسفند 32, (در آستانه چهارشنبه سوری), اجیرشدگان دولت کودتا او را به آتش کشیدند. نوشته اند در همان حال که آتش سراسر وجودش را در خود کشیده بود فریاد می زد: «زنده باد دکتر محمد مصدق, پیشوای نهضت ملی ایران! پیروز باد مبارزه قهرمانانه ملت ایران! مرگ بر دیکتاتوری و دستگاه فاسد پهلوی!» («زندگی و مبارزات کریمپور شیرازی», ص33).
روزنامه کیهان 24اسفند32 نوشت: «امروز مقامات انتظامی اطلاع دادند که دیشب کریم پور شیرازی که در لشکر 2زرهی, مجاور زندان آقای دکتر محمد مصدق بازداشت بود, قصد فرار داشت و خود را آتش زد».
روزنامه اطلاعات, 24اسفند32: «دیشب کریم پور شیرازی از پادگان قصر تصمیم به فرار گرفت. ولی موفق نشد. وی می خواست سرباز محافظ خود را آتش بزند, ولی چون موفق نشد, خود را آتش زد».
استخوانهای سوخته اش را در گوشه یی از باغ پادگان قصر به خاک سپردند. او به هنگام شهادت 33ساله بود.

«روزنامه نگار آزاده یی که شهید شد»
«من [حسین صحّت] از سالهای 29و30 با کریم پور شیرازی آشنا بودم. این آشنایی ادامه داشت ... تا بعد از حادثه کودتای 28مرداد سال 32 که مرا از زندان موقت شهربانی به زندان قصر واقع در لشکر 2 زرهی منتقل کردند... همین که من و رفیقم [مهندس علاقه مند] داخل این زندان شدیم, هنوز لحظه یی نگذشته بود که یکباره در باز شد و شخصی خود را به درون اتاق انداخت و سراسیمه پرسید: در شهر چه خبر؟ و با گفتن این جمله بلافاصله از اتاق خارج شد... در همان دقایق ملاقات با کریم پور شیرازی هرچه را که باید متوجه شویم, شدیم. مضافاً این که قبل از انتقال به زندان قصر, سرلشکر فرهاد ـ دادستان ـ در موقع بازجوییها به عنوان تهدید, وعده فرستادن مرا به زندان قصر و شکنجه داده بود و با دیدن وضع روحیه کریمپور و سپیدشدن یکدست موهای سر وی دانستم که این تهدیدها چندان هم بی مورد نبوده است... در ملاقاتهای بعدی کریم پور شیرازی تعریف می کرد که هربار که وی را برای بازجویی به اداره دادرسی ارتش می بردند, بنا به سفارش برادران و خواهران شاه ـ مخصوصاً شاهپور علیرضا ـ به دلیل دشمنیهای شخصی از دوران گذشته, که کریم پور شیرازی در روزنامه ”شورش“ آنان را به باد ناسزا گرفته بود, سرلشکر آزموده که در آن زمان دادستان ارتش بود, به جای انجام تحقیقات, او را کتک می زد و با مقداری کلمات رکیک او را به زندان بازمی گرداند...
یک روز صبح, از خارج زندان, در محوّطه لشکر, صدای داد و فریاد شنیدم که ...فریادکننده می گوید: ”بی شرفها, جانیها, از من چه می خواهید؟ اگر گناه من این است که من طرفدار دکتر مصدّقم, پس زنده باد دکتر مصدق!
بعد از این سروصداها, آن مرحوم را به زندان بازگشت دادند و بعد متوجه شدیم که افراد نظامی او را بیرون برده و با گذاردن پالان خر به پشت او, او را وادار به راه رفتن می کنند و به اصطلاح به این ترتیب او را شکنجه می دهند و از قرار در یکی از همین روزها که او را شکنجه می کردند, او از فرط تشنگی تقاضای آب کرده بود و ماٌموران به جای آب به وی ادرار داده بودند. و همین قبیل اَعمال وحشیانه موجب شده بود که او به زخم معده و ناراحتیهای دیگر جسمی و روانی مبتلا شود...
در این ملاقاتهای مخفیانه که گاهی [یک] لحظه و گاهی چند دقیقه به  طول می انجامید, کریمپور نگران جان خود بود و می گفت: اینها بالاخره مرا خواهندکشت و بعد, انتشار خواهند داد که او را به هنگام فرار کشتند...
من با دادن وثیقه از زندان آزاد شدم... بعد از چندی در روزنامه ها خواندم که ماٌموران, کریمپور را به هنگام فرار هدف گلوله قرار داده اند. همین امر موجب شد که بر اثر حس کنجکاوی و تشخیص ندادن خطر, از مسئولان زندان اجازه ملاقات گرفتم تا با پرویز خطیبی ـ که در این مدت او هم در همان محل زندانی بود ـ ملاقات کنم.
وقتی به ملاقات پرویز خطیبی رفتم, متوجه شدم موضوع از قراری نبوده که در روزنامه ها خوانده بودم, بلکه قضیه از این قرار بوده که کریمپور شیرازی را با ریختن نفت به رویش آتش زده اند و آن مرحوم برای نجات خود شروع می کند به دویدن, و سپس, ماٌموران او را از پشت هدف گلوله قرار می دهند...
وقتی زندان و محیط لشکر 2 زرهی را ترک می کردم و درباره سرنوشت کریمپور شیرازی, مدیر روزنامه ”شورش“, ـ که بدون گناه و حتی بدون محاکمه به دست دژخیمان شهید شده بود ـ فکر می کردم, صدای گرم او در گوشم طنین انداز شد که گاهی در سلول این شعر را زمزمه می کرد:
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود»
(روزنامه کیهان, 21اسفند1357, مقاله حسین صحّت).


از زبان شعبان جعفری
گفتگوی هما سرشار با شعبان جعفری (خاطرات شعبان جعفری، نشر ناب، لس آنجلس، بهار 1381، صفحه135):
  «س ـ ... در این مدت دو برخورد شدید هم داشتید با کریم پور شیرازی و...
ج ـ... اون کریم پور شیرازی یه آدم ناراحتی بود... یه موقعی عکس خدا رحمت کنه شاه رو انداخته بود توی روزنامه ”شورش“, سر اعلیحضرتو گذاشته بود, ولی تنه اش تنه خر بود. اون وقت مصدق رو سوارش کرده بود. منم اون موقع زندان قصر بودم... خیلی ناراحت شده بودم و اینو گرفته بودن و چند روزی انداختن زندان... حسابی اعصابم از دستش خراب شده بود. منم همش خداخدا می کردم این یه روزی گیر من بیفته. بعد اومدن به من گفتن این تو بیمارستان زندان دادگستریه... من خودمو زدم به مریضی و رفتم تو بیمارستان. کریم پور رو اونجا دیدم و همونجا حسابشو رسیدم.
س ـ او را زدید؟
ج ـ آره, حسابی حسابشو رسیدم.
س ـ هیچکس جلوتان را نگرفت؟
ج ـ کسی نمی تونست جلو مارو بگیره!
س ـ ... می دانید آخر و عاقبت کریم پور شیرازی چه شد؟
ج ـ ...این جور که ما اون موقع شنفتیم, اینو دوباره می گیرن و در لشکر 2 زرهی میندازنش زندان. اونم یه آدم دهن لقی بود و به همه فحش می داد و سر و صدا می کرد. اون وقت برای این که تنبیهش کنن, روزا از تو زندان می آوردنش بیرون. سربازا یه پالون می ذاشتن روش. یه سیخونکم بهش می زدن. یه نفرم سوارش می کردن. بعد تو زندان مجرّد بود گویا... گویا تو همون زندون از بین می برنش دیگه.
س ـ می گویند در زندان آتشش زدند!
 ج ـ بله. لحاف محاف میندازن تو سلولش. نفت روش می ریزن و آتیشش می زنن.
س ـ این کار زیر سر چه کسی بود؟
ج ـ تیمور بختیار».