همسایه ها مدتهاست که منزل شماره 25 در بروک استریت را به مثابه یک دیوانه خانه می پندارند.شبها گاهی دیروقت ناگهان از آنجا طنین پیانو بر می خیزد یا صدای بلند خوانندگا نی که اگر یک نت«یک هشتم» را خیلی زیر یا بَم بخوانند، با تهدید و فریاد های خشمگینانه مرد تند خوی آلمانی روبرو شده و با آه و ناله هق هق گریه سر می دهند. حالا هم در این بعد از ظهر13 آوریل 1737، خدمتکار خانه که از ترس استاد گئورگ فریدریش هندل که کمی پیش تر با چهره سرخ برافروخته و رگ های برآمده شقیقه، از تمرین به خانه بازگشته و از ترق تروق قدم های محکم او سقف اشکوبه پائین می لرزد، جرأت که نمی کند خانه را ترک کند، نشسته کنار پنجره و برای رفع بیکاری و بی حوصلگی، با حباب های رنگی که از کف صابون می-سازد و رو به خیابان می فرستد، اسباب مزاح و خنده مردم می شود. ناگهان اما تمام خانه تکان می خورد، شیشه ها می لرزند و پرده ها به نوسان در می آیند. چیزی حجیم در اشکوبه بالا درهم شکسته است. خدمتکار به سرعت به طبقه فوقانی می دود. صندلی استاد خالیست و گئورگ فریدریش هندل، مرد قوی جثه به پشت افتاده روی زمین، چشمان باز او به نقطه ای خیره مانده و به سختی نفس کشیده و ناله می کند. خدمتکار وحشت زده با خود می گوید: او خواهد مرد و به سرعت زانو می زند تا مرد نیمه هوش را بلند کرده روی مبل بگذارد اما هیکل درشت او بسیار سنگین است و از پس این کار بر نمی آید. ناچار دستمال گردن تنگ او را پاره می کند شاید نفس ها کمی آرام شود. در همین موقع خوشبختانه کریستف اشمیدت کمک کار استاد هم که برای کپی برداری از چند آریا آمده از راه می رسد و گرچه با دیدن وضع استاد بسیار ترسیده و دستپاچه می شود اما به هر حال به اتفاق خدمتکار، مرد سنگین وزن را که بازوانش مثل مرده ها بی اراده از هر دو سو آویزان است از زمین بلند کرده، او را روی تخت خوابانده، تن را از لباس هایش آزاد ساخته و اشمیدت در حالی که به خدمتکار سفارش می کند: به صورتش آب بزن تا حال بیاید، بدون بالاپوش و به سرعت برای آوردن دکتر به سوی باند استریت می دود. در سرتاسر خیابان، رو به درشگه ها دست تکان می دهد و به آن ها برای توقف اشاره می کند اما همه با سرنشینان خود از مقابل او می گذرند و هیچ کس نمی داند بر مرد چاق بیچاره که اکنون نفس زنان روی تخت افتاده چه می گذرد. سرانجام از بخت خوش، کالسگه-ای که لرد شاندوز در آن نشسته و اشمیدت را می شناسد، مقابل او متوقف می شود و کریستف اشمیدت که در چنین وضعی، همه آداب نزاکت را از یاد برده، رو به لرد که مردی دوستدار موسیقی و بهترین حامی موسیقی دان محبوبش می باشد، فریاد می-زند: هندل می میرد و من به دنبال دکتر می روم. لرد او را فورا سوار کالسگه کرده و شلاق بر تن اسب ها به شدت فرود می آید تا دکتر ینکینز را از مطبش، بالای سر مریض در بروک استریت برسانند. آن وقت اشمیدت در تمام طول راه نومیدانه گله می کندکه:”عصبانیت و خشم بسیار سبب بروز وضع حاد جسمی استاد است. خواننده ها و کاسترانت های* لعنتی، تئاترهای نازل و منقدین، خلاصه همه این موجودات نفرت انگیز، او را تا سرحد مرگ رنج داده اند. در این یک سال چهار اپرا نوشته تا تئاتر را از ورشکستگی نجات دهد، در حالی که دیگران فقط با زن ها و درباری ها سرگرمند و بدتر از همه این کاسترانت لعنتی که به جای آواز خواندن انگار عین میمون عربده می کشد!؟ آه..... که همه این ها با هندل نازنین ما چه کرده-اند؟!.....تمام پس انداز ده هزار پوندی اش را خرج کرده و حالا برای پرداخت قبوض بدهی او را رنج می دهند و به مرحله مرگ می رسانند. هیچ کس تاکنون چنین آثار درخشانی خلق نکرده و این طور به تمام از خود مایه نگذاشته و خوب این همه البته غولی را هم از پا در می آورد. آه......که چه بزرگ مردیست. چه نابغه ای». دکتر ینکینز اما که تاکنون خونسرد و آرام به حرف های اشمیدت گوش داده و ساکت مانده، فقط قبل از رسیدن به خانه از او می پرسد: هندل چند سالش است ؟
-پنجاه ودوسال ـ سن بدی ست و او مثل یک گاو نر کار کرده. بماند که البته مثل یک گاو نر هم قویست. حالا اما باید دید چکار می شود برایش کرد…
کریستف اشمیدت بازوی هندل را بالا می برد، خدمتکار لگن را نگه می دارد و دکتر به رگ دست ضربه ای می زند که قطره های خون از آن فوران کرده و درست پس از آن آهی سبک از لبان کلید شده برمی آید و سپس هندل با نفسی عمیق، چشمان خسته را که درخشش آنها خاموش گشته و بیگانه و از خود بیخود به نظر می آیند، می گشاید. آنگاه به دکتر اشاره می کند که سرش را نزدیک بیاورد و با صدایی ضعیف ناله کنان می گوید: «گذشت.......از من گذشته......دیگر توان ندارم و بدون توان نمی-خواهم زنده بمانم…» دکتر که در این لحظه به سوی او خم گشته، آنا متوجه می-گردد که چشم راست او به نقطه ای خیره مانده است و برای آزمایش، دست راست هندل را بالا می برد اما دست نیز بی اراده و حس فرو می افتد… و دکتر در پاسخ اشمیدت که با اضطراب از وضع استاد می پرسد، سر تکان می دهد و می گوید: طرف راست بدن فلج شده است.
ـ اما..... آیا..... آیا شفا خواهد یافت؟
ـ شاید، همه چیز ممکن است.
ـ اما.....آیا..... او همچنان فلج خواهد ماند؟
ـ احتمالا، چنانچه معجزه ای رخ ندهد.
ـ اما.....لااقل می تواند کار کند؟ او بدون خلق اثر زنده نخواهد ماند.
ـ شاید ما بتوانیم او را زنده نگه داریم. اما کار و خلق اثر هرگز. اسطوره موسیقی ما از دست رفته است. این سکته روی مغز هم اثر خواهد گذاشت.
کریستف اشمیدت چنان خیره و مأیوس به دکتر می نگرد که دکتر ناخواسته تحت تأثیر و تأثر باز تکرار می کند: …چنانچه معجزه ای رخ ندهد… و زیر لب البته آهسته به خود می گوید: من که از آن فعلاً هیچ نشانی نمی بینم!!
ادامه دارد
* در قرن هفدهم و هجدهم در اروپا ـ عمدتاً ایتالیا ـ پسران نوجوان را در مرحله بلوغ برای آن که تُن های بالای صدای شان تا مدت های طولانی، قدرت، وسعت و نرمش خود را برای اجرای قطعات مشکل آوازی حفظ کند، مقطوع النسل می کردند. از جمله مهم ترین این خوانندگان باید از فارینلی نام برد که از معروف ترین کاسترانت های زمان خود و از شهرت و محبوبیت بسیار برخوردار بود.