پراکنده هایی از یک جنایت ضد بشری

« ساعتش روز 17مرداد متوقف شده بود»

.............................................................................

خواهر مجاهد اکبر لطیف، مهین لطیف، در کتاب خاطرات زندان خود به نام «اگر دیوارها لب میگشودند» درباره شهادت برادرش اکبر نوشته است:
یک شب، پنجشنبه شب بود که ناگهان زنگ در خانه را زدند. شنیده بودیم که پنجشنبه شبهای هر هفته خبر اعدام بچه ها را به خانواده هایشان میدهند. برای همین صدای زنگ در آنموقع شب، برای همه مان نگران کننده بود و یک لحظه همه بر جای خود میخکوب شدیم. حتماً همة ما در خلوت خود و بیآنکه با دیگری در میان بگذارد، از لغو ملاقاتها چیزهایی حدس زده و به اعدام اکبر فکر کرده بودیم و میدانستیم که دیر یا زود باید با این خبر روبه رو شویم.
به هرحال، مادرم برای بازکردن در رفت و چند دقیقه بعد با رنگ پریده برگشت و به پدرم گفت برو ببین اینها چه میگویند؟ من به حیاط رفتم تا بشنوم چه میگویند. پدرم با مراجعه کننده روبه رو شد. معلوم شد چند پاسدار هستند. به پدرم گفتند فردا ساعت9 صبح به کمیتة جادة خاوران بیایید. پدرم پرسید آنجا چه خبر است؟ گفتند ما نمیدانیم ما مأموریم و معذور! پدرم عصبانی شد و گفت خب میخواهید بگویید پسرم را اعدام کرده اید، دیگر! اینهمه قایم باشکبازی برای چیست؟ آن پاسدار هم بیشرمانه لیست بلندی را که دستش بود نشان داد و گفت ما چیزی نمیدانیم، از صبح تا الان کارمان این است که به خانة تک تک افراد این لیست مراجعه کنیم و همین خبر را بدهیم. پدرم به آنها گفت برو به همان کسی که میداند بگو، حکومت ممکن است با کفر بماند ولی با ظلم نمیماند. آنها چیزی نگفتند و رفتند.
به این ترتیب فهمیدیم که اکبر را اعدام کرده اند. مادرم در آشپزخانه بلندبلند و با سوز دل گریه میکرد و گریه های دردآلودش ما را هم به گریه میانداخت. او در میان گریه ها، از غم های فروخورده اش در اعدام فرزانه، از 8سال رنج و شکنجة مداوم اکبر، از آمد و رفتها و انتظارهای طولانی و بیحاصل در این سالها در مقابل در بستة زندانهای مختلف، در آرزوی این که فقط یک بار بتواند فرزندش را ببیند، از آرزوهای خاکسترشده اش برای اکبر که قرار بود 4ماه دیگر آزاد شود و از خاطرات تلخ و شیرینش با فرزانه و اکبر حرف میزد. انگار داغ اکبر، زخم داغمه بسته شهادت فرزانه را هم تازه و خونچکان کرده بود. مادرم در میان گریه و مویه هایش، خمینی را نفرین میکرد و میگفت: ای ظالم!… آخر این زندانیهای کت بسته چه گناهی کرده بودند که بعد از 7سال آنها را کشتی؟ چقدر میخواهی خون بخوری؟ ای جلاد… ای جانی!…
آن شب در خانة ما هیچکس تا صبح نخوابید. صبح اول وقت همه سوار ماشین شدیم و پدرم ابتدا همه مان را به سر مزار فرزانه برد. شاید میخواست ما را کمی تسلی بدهد. از آنجا ساعت11 صبح به کمیتة خاوران رفتیم. از چند صدمتر مانده به محل، پاسداران ایستاده بودند و نمیگذاشتند جلو برویم. اسم و مشخصات را پرسیدند و با بیسیم اطلاع دادند. یکی آمد و گفت نوبت شما ساعت9 بوده، چون دیر آمده اید باید برگردید و ساعت2بعد از ظهر بیایید. پدرم که از کوره دررفته بود گفت: مگر میخواهید چه کار کنید؟ مگر غیر از این است که میخواهید بگویید آنها را کشته اید و دو دست لباسش را بدهید؟ این بازیها دیگر برای چیست؟
همان پاسدار گفت من چیزی نمیدانم، فقط میدانم که شما باید برگردید. معلوم بود از اینکه با خانواده های بچه ها برخوردی پیدا کنند، به شدت میترسند. به این خاطر زمانبندی داده بودند که مبادا همة خانواده ها با هم مراجعه کنند و آنجا شلوغ شده از کنترلشان خارج شود. هر هفته به تعداد مشخصی با زمانبندیهای مختلف خبر میدادند تا به کمیته های خارج از شهر بروند و به این ترتیب خبر اعدام بچه ها را به تدریج و به طور پراکنده به خانواده هایشان میدادند.
سرانجام برگشتیم و ساعت2 من و پدرم به آنجا رفتیم. بعد از یکساعت معطلی آمدند و گفتند فقط پدرم میتواند به داخل برود. پدرم رفت و بعد از یکساعت با یک ساک کوچک برگشت. احساس میکردم در همین یکساعتی که رفت و برگشت، شکسته تر شده است. هیچ حرفی نزد و فقط سوار ماشین شد و حرکت کردیم. بغض کرده بود، اما هیچ حرفی نمیزد. شاید میترسید اگر حرف بزند نتواند خودش را کنترل کند.
کمی که گذشت، تعریف کرد که او را به داخل یک اتاق بردند که دور تا دورش تعدادی نشسته بودند و چند آخوند هم بین آنها بود. او را وسط اتاق روی یک صندلی نشاندند و آخوندی که به نظر میرسید، رئیس آنهاست، شروع کرد به گفتن یکسری مزخرفات. نظیر اینکه بعد از حملة منافقین در عملیات مرصاد، زندانیها که با آنها در ارتباط بودند، شورش کردند و تعدادی از پاسداران ما را کشتند، ما هم آنها را اعدام کردیم و…
پدرم به آنها گفته بود، اینجا من هستم و شما، به چه کسی دارید دروغ میگویید؟ مرغ پخته هم به این حرفها میخندد. بگویید دستتان به مجاهدین نمیرسد، این زندانیهای کت بسته و بیدفاع را کشتید. مگر خودتان به پسر من 8سال حکم ندادید؟ فقط 4ماه دیگر مانده بود که حکمش تمام شود و…
سرانجام کاغذهایی را برای امضا به پدرم داده بودند که در آن متعهد میشد که هیچ مراسم عزایی نگیرد، عکس پسرش را جایی نزند، به کسی هم چیزی نگوید. اگر این کارها را کرد، ممکن است بعد از مدتی محل دفن او را بگویند. البته آن را هرگز نگفتند و نمیتوانستند هم بگویند. چون همه را در گورهای جمعی ریخته و روی آن را هم با بولدوزر صاف کرده بودند.
در ساک اکبر، جوراب و شالگردنی که برایش بافته بودم، گذاشته شده بود و ساعتش روز 17مرداد را نشان میداد که متوقف شده بود. آیا قلبش هم همان روز از تپش باز ایستاده بود؟»

از گزارش یک همبندش:
سال1365، زندان گوهردشت، بند3 (سالن19): درحالیکه از جلو سلول اکبر رد میشدم، از پنجره در سلول نگاهی به داخل آن انداختم. وقتی دیدم اکبر سخت سرگرم کار است، وارد شدم و به طرفش رفتم. او داشت برروی یک مقوای سفید، نقاشی میکرد. در نگاه اول به نظرم رسید که دارد مثل درس رسم که در هندسة دوران دبیرستان میخواندیم، از آن قماش کارها میکند. چون به ظاهر داشت مکعب مستطیل های متعددی را کنار هم قرار میداد.
از او پرسیدم اکبر چی میکشی؟ او با خونسردی و لبخند همیشگیش مرا نگاه کرد و جواب مشخصی نداد. من که از روحیات اکبر باخبر بودم فهمیدم که پاسخ این سؤال چیزی است که خودم باید آن را پیدا کنم.
کامل شدن این تابلو چندروز طول کشید و اکبر از هر فرصتی برای تکمیل آن استفاده میکرد. هرچه میگذشت اشکال کاملتر میشدند و سؤالهای جدیدی هم برایم ایجاد می کردند. سؤال مهمتری که شکل میگرفت این بود که اکبر چرا روی یک نقاشی اینقدر وقت میگذارد؟ آخر اکبر هیچ فرصتی را برای کارهای جدی داخل زندان از دست نمیداد و هیچکس ندیده بود که او از سر تفنن و تفریح دست بهکار بیهوده و عبثی بزند.
به هرحال تابلو آماده شد و بسیار گیرا بود، آنچه در تابلو اکبر دیده میشد عبارت بود از یک دیوار آجری که تقریباً تمام تابلو را پوشانده بود و درست در وسط آن دیوار روزنه یی بود که از آن، منظره یی در آن سوی دیوار دیده میشد.
باز هم از اکبر دربارة مفهوم این نقاشی و دیوار پرسیدم، که جز لبخندش پاسخی نداد. این دیوار چیست و مال کجاست؟ آیا دیوار باغی است که به هر دلیل خراب شده است؟ نباید یک باغ باشد، دیوار همین زندانی که در آن هستیم نیست؟
به خصوص که نقاش خودش یک زندانی است، طبیعی است که دیوار یک زندان را نقاشی کند تا دیوار یک باغ را. هرچه باشد نقاشی قشنگ و گیرایی است: سرزمینی زیبا و سرسبز و باصفا، با آسمانی صاف و پرندگانی بلند پرواز که از کوههای سربه فلک کشیده هم بالاتر پریدهاند. نقاشی اکبر بی اختیار مرا به فکر فرو میبرد و هربار آن را نگاه میکردم به رویاهایم فرو میرفتم.
راستی این دیوار چرا اینطور کشیده شده؟ چه منظوری در آن است؟ آن دشت و منظره زیبا و سرسبزش، کوه بلند و خانه ها و روستاهایش چه پیامی دارند؟ هرچه هست گویا چیز مهمی در آن هست که خودم آن را نمیفهمم ولی باید حرفی داشته باشد که اینقدر جذاب است.
در آن خانه ها حتماً آدمهای خیلی خوشبختی زندگی میکنند.
در آن تابلو، روحی وجود داشت که اگرچه من نمیتوانستم بشناسمش و بیانش کنم اما چشم و احساسم را با دیدن آن نوازش میدادم. احساسی سرشار و لطیف و آرامبخش ایجاد میکرد. چندبار دیگر هم تلاش کردم از اکبر بپرسم که منظور این تابلو چیست؟ اما او باز هم جز لبخند و متانت خاص خودش پاسخی به من نداده بود.
این تابلو تا مدتها زینتبخش دیوار آن سلول بود. تا این که یکشب بعد از آمارگیری شبانة پاسداران، سروکلة «حاج محمود» پیدا شد. او یکی از دژخیمانی بود که به طور مرتب به داخل بند سرکشی میکرد. در عین حال که از خبیثترین شکنجه گران رژیم بود، همیشه تلاش میکرد خودش را فردی روشنفکر، منطقی و اهل مطالعه! جلوه دهد.
ویژگی مهم قمپزهای «حاجمحمود» این بود که خیلی سریع دست خودش را رومیکرد. بچه ها به خاطر این که بهرغم آن همه جنایت و شقاوتش، آن ژستهای روشنفکری را هم میگرفت، خیلی از دستش عصبانی بودند. بعد از پایان دیدار «حاج محمود» از اتاقها، وقتی دیدم که تابلو روی دیوار نیست از بچه های آن اتاق پرسوجو کردم و آنها ماجرا را برایم تعریف کردند:
از لحظه یی که او وارد شد هرکدام از بچه ها خودشان را به کاری مشغول کردند و او برای جلب نظر بچه ها راجع به تک تک چیزهایی که در اتاق بود، شروع کرد به ابراز نظر. اما سؤالهایش بی پاسخ میماند. تا وقتی که نوبت نقاشی اکبر برروی دیوار رسید «حاج محمود» تحمل میکرد و چندان عصبانی نبود اما ناگهان این نقاشی توجهش را جلب کرد و به سوی آن رفت. مدتی به نقاشی خیره شد و پرسید: این نقاشی کار کیست؟ کسی جوابش را نداد.  پرسید: معنی و مفهوم این نقاشی چیست؟ باز کسی جوابش را نداد و هیچکس نگفت که تابلو را چه کسی کشیده است و وقتی دژخیم تک تک بچه ها را به اسم صدا کرد و از آنها پرسید که منظور این نقاشی چیست؟ بچه ها با بی اعتنایی تمام جوابهای سربالا میدادند. از این قبیل که: معنیش را نمیدانیم! نقاشی است دیگر! نقاشی که نباید حتماً منظور داشته باشد…
دژخیم که سؤالهایش از بچه ها بیجواب مانده بود، دوباره سراغ تابلو رفت و عمیقاً بهآن خیره شد و بعد از مدتی سرش را از روی تابلو برداشت و درحالیکه به شدت برافروخته شده بود، فریاد زد: شما فکر میکنید ما خر هستیم! و هیچی سرمان نمیشود و نمیفهمیم شما از هرکاری که میکنید چه منظوری دارید؟ در این تابلو که کشیده اید، این دیواری که در تصویر کشیده شده همان نظام جمهوری اسلامی و بسیج و سپاه و حزبالله است که توسط شما سوراخ و خراب شده است. آن دشت و سرزمین سبز و خرمی که آن طرف دیوار کشیده اید، دنیای نوین و ایده آل شماست. این برای شما دریچه یی است به دنیای خودتان. همان جایی که دنبالش هستید. همان جامعة بی طبقةتوحیدی است که شما به آن معتقدید و آن دوپرنده که در آسمان میپرند، همان مسعود و مریم شما هستند!
دژخیم، نقاشی را با غیظ و ناراحتی از دیوار اتاق کند و با خود برد. اما به صدای بلند اعتراف کرد که حرف اصلی و راز گیرایی تابلو اکبر در چه عنصری است و خاصیت آرامبخش و پرجاذبة خود را از چه چیزی میگیرد. به خوبی فهمیده بود که آن حرف و پیام ناگفته که همة ما را از طریق احساس مشترکمان با این تابلو به هم پیوند میداد آن دو پرنده بودند، هرچند که بسیاری از ما نتوانسته بودیم بیانش کنیم».

..............................................................................

 

نامت چه بود اما؟

 

برای ناصر منصوری
که وقتی به دار آویخته شد
از کمر به پایین فلج بود

سیاهان لینچ شدند.
سرخ پوستان قتل‌عام؛
و فلسطینیها
رانده از خانه ها و زیتونهایشان...

سیاهان، سیاه بودند
سرخپوستان، سرخپوست
و فلسطنینها، فلسطینی
اما تو، نامت چه بود؟
وقتی که فقط چشمهایت فلج نبودند،
و حلقه دار را
برگردنت دیدی.

نه سیاه بودی، و نه سرخ
و نه فلسطینی،
اما، کشتند تو را
بی صدا تر از یک هارلمی،
بی نام تر از یک مایا.
مظلوم تر از همة یتیمان فلسطینی،


با آن تن بی حس لمس
تو را در سکوت آشنایان
و فریاد خائنان کشتند.
راستی، اما، آیا
آن نام، که نام تو بود
چه بود؟


کاظم مصطفوی ـ 24مرداد87



در تقدیم نامة شعر به مجاهدی اشاره کرده ‌ام که در قتل عام67 به دار آویخته شده است. «ناصر منصوری» که بنا به شهادت همبندانش هنگام به دار آویختن از کمر به پائین فلج بوده است.
از آن روز که این خبر را خوانده ام به راستی آرام و قرارم را از دست داده ام. هرچه فکر می کنم که ناصر برای رژیم چه خطری داشت نمی فهمم. نه این را می فهمم و نه میزان شقاوت و سفاکیت آخوندها را. هردو این مقولات را باید از نو، برای هزارمین بار از نو، باز شناخت.
درباره ناصر، برادرم حسین فارسی، که خود ده سالی در زندان بوده و مستقیماً شاهد بسیاری از جنایتها، و از جمله قتل عام سال67 بوده است، مطلب کوتاه و تکان دهنده ای نوشته است که نقل می کنم: «یک روز صبح زود متوجه سر صدا در بیرون سلول شدم. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم که تعدادی از زندانیان بند بغل از پنجره به پایین نگاه کرده و با یکدیگر صحبت می‌کنند. به پایین که نگاه کردم. دیدم یک نفر روی مسیر سیمانی پایین ساختمان زندان افتاده و در زیرکمرش مقداری خون دیده می‌شود. تقریباً تا ساعت ۸ صبح آن فرد به همان شکل روی زمین ماند ودر این چند ساعت ۲بار پاسداران بالای سر او آمده و به جای انتقال او به بیمارستان، با لگد به پیکرش می زدند و می‌پرسیدند که منافق با کی می‌خواستی فرار کنی...؟
بعد از ۳ یا ۴ساعت آمدند و با برانکارد او را بردند. بعد فهمیدیم که او را مستقیم به روی تخت شکنجه منتقل کرده و برای این که بفهمند ازچه طریق و توسط چه کسی می‌خواسته فرار کند او را در همان حال ساعتها شکنجه کردند. اسم او مجاهد شهید ناصر منصوری بود که با بریدن میله‌های سلول انفرادی خود در طبقه سوم، قصد فرار یاخودکشی داشته که هنگام خروج از پنجره، به پایین پرتاپ شد و در اثر اصابت به راهروی سیمانی، ازکمر به پایین فلج شده بود. او تنها فرزند خانواده بود و مادرش به دلیل علاقه‌یی که به او داشت خانه‌اش را فروخته و در نزدیکی زندان خانه‌یی خریده بود تا نزدیک پسرش باشد. بعد از این جریان مادر یک تشک برقی برای او خریده بود و او همیشه روی این تشک بستری بود. ۲ماه بعد ناصر را در جریان قتل عام با برانکارد روانه هیأت مرگ کردند و در حالی که فکر می‌کردیم راهی بیمارستان می‌شود، درهمان حال حلق آویزش کردند».
تصور صحنه مثلاَ دادگاه و برخورد کمیسیون مرگ با ناصر قدرت تخیل زیادی نمی‌خواهد. بدون تردید از او همان سؤالی را کرده‌اند که از همه: اتهام؟ او هم پاسخی داده مثل همه آنان که رفتند. خلاصه این که یک «نام» تعیین کننده همه چیز بوده است. «نام»ی که حتماً ناصر از آن کوتاه نیامده است. برادرم حسین (فارسی) در برنامه‌های روشنگر و افشاگرانه 30هزار گل سرخ که به مناسبت بیستمین سالگرد قتل عام از تلویزیون ملی ایران پخش شد، دست روی نکته بسیار حساسی گذاشت. حسین گفت در قتل عام یک جنگ با دشمن جریان داشت. اما نه یک جنگ اطلاعاتی که جلاد برای گرفتن اطلاعات اسیر را شکنجه کند. این جنگ قبل از هرچیز برای «بود و نبود» و «اقرار و انکار» یک نام بود.
به این اعتبار ناصر و همه آنها که رفتند فاتحان این نبرد نابرابر هستند. آنها رفتند اما یک نام، که نام همه ماست، ماند.
و حالا مادر ناصر، که خانه اش را فروخت و تشک برقی برای ناصر خرید، می تواند به تنها فرزندش افتخار کند.
شاید اگر از این جا، یعنی شناخت آن «نام» مقدس وارد شویم، هم راز پایداری «ناصر»ها را و هم علت شقاوت «ناصریان»ها را بهتر بفهمیم.