جمشید پیمان: راز شگفت قصّه ای

ای غم تو به سینه ام، با غمت آشنا منم
از همه دَرد جَسته ام، تا به تو مبتلا منم

هر دو جهان فرو نهم، گر نظری به من کنی
ور نکنی عنایتی، معنی لَـمّ و لا منم

کعبه شکست در دلم، کوی تو گشت منزلم
تا به تو دل سپرده ام ،کافر بی خدا منم

نیست در این میان تو را ، فایده زین معاملت
گوهر بی بدل توئی، مفلس بی نوا منم

بی تو امید مرده شد، شیشه ی سنگ خورده شد
بی تو فسرده شد دلم، زنده ی در فنا منم

از توسخن،بگو چه سان؟پیش تو بسته هر زبان
راز شگفت قصّه ای، راوی قصّه ها منم

از تو گرفت روشنا، ماه لبالب از بهاء
تیر زدی به چشم شب،صبح ز شب رها منم

مهر فروزنده توئی، ذرّه ی چرخنده منم
آبی اسمان توئی، مرغک بسته پا منم

روی مکن نهان ز من،با من خسته گو سخن
ای سخنت شفای جان، منتظر دعا منم

موی سپید و پشت خم، غرقه ی بحر بیش و کم
گر به تو افتدم نظر، رَسته ز هوی و ها منم