هم میهنانم
پس از آن هنگامه ی نا به هنگام
میهن در گسل گسستگی فرو افتاد
هم میهنان در بند
بند بند بدنشان
اندام های تنیده پس تاراج
تندیس تازیانه گردیدند
آنگاه همرزمان سربداران
پس هفت خوان رستم
رزم را از درون به برون کشاندند
تا تندیس ها را پردیس
پردیس را
از چنگال دیوان دین فروشان الله بازبستانند
هر آزاده ای از هر سوی سرزمین آزادگان
چمدان میهن را
در چادری بر برونگاه هر ناکجا
زمین بگذاشتند
تا زندگانی و زمین را
از اهریمنان باز پس بگیرند
بدینسان
شهر اشرف آرمانشهر آیین مندان گردید
تا در هرهنگامه ی هنگام
نخسین تیر کمان دلاوران میهن را
بر پیکر دیوان الله پرتاب کنند
تا چونان آرش
جان برای آزادی
آتش ورجاوند گردانند
هنگامه پس از نوروز
گیتی از گستره ی گسستن
بستر زمین را آرزو می گرداند
دیوان با زره پوش ها
دیواری از بی داد دار
توپخانه هایی پُر کینه در کردار
با پرچم الله اکبر آن کارزار
گُردان میهن را
در شهر اشرف
فرمان آور شکار می کنند
اشرفیان دلاور سربدار
با دستانی تهی گردیده
در نبردی نابرابر بی برادر
ایستایی به ایستادن کوه پایه های زاگرس
برابر بیابان سوران گردباد نی نوا
نگاره های نماهنگ ها
نگین هر نگاه گیتی گردیده اند
در رُخشاره ای رُخ رُخداد تهمتنی را دیدم
پای در زمین فرونشانده بود
تا توپخانه ی گردان دیوان الله اکبر را
از زمین به خانه ی سنگ سیاه پرتاب کند
دیگر روی رویداد پهلوانی را دیدم
تن و جان را بر کوهی از فولاد تاخته پرتاب کرد
تا اندام های همرزمانش
گسسته نگردد
دیگر آواز خوان میهن بازهم مانده دربند
بهروز جانان
شیر گیلان را دیدم
که بهروزی ی پایداری را
بر هر هم میهن هم دم می خواند
دیگر ایراندُخت رخشانی
که با مهر میهنی
دل دلاوری و رُخ رخشانش
آرزوی گرفتن داد را از بی داد
در نگاه خاموش هر بینده ای
خروشی روشن می گرداند
آهای
وارونه کاران واژگون ساز
به خورشید و ناهید
به کوروش و بابک
به بهمن و بابک در بند سوگند
جان آبگینه ایم را
تن پوش هم میهنانم می گردانم
چونان آرزوی پردیس پروانه
پرتویی گردان بر هسته ی هستی
گردشان می چرخم
تا گونه های دانه شان را
نگاهبان باشم
با دم هر هنگام در هر هنگامه ای
نگاه شان را
شانه می زنم
با مژگانم
غبار سنگین سنگ سیاه را
از سیمای سیمین شان می شویم
تا جان شیر خُروشیده ی کهن جوان سالم
از دهشت آه ناله کوبش
و راندن فرزندانش
بر هر کوی و گذر
آسوده گردد
تا سینه ی سوخته ی بلوچم
شورش کُردانم
آتش آذری ام
و هرآن کس آیین و آدابی بر سر دارد
آزاد زیستن را آیین زندگانی گرداند
گرنه آرزوهایم سوار بر یاد
به هیچستان کوچ می کند
آنگاه
چشم اسفندیار را می درانید
تیرش را بر چشمان آرش می نشانید
تهمتن را در چاه تکه تکه
خونش را چونان نوشدارو می نوشید
تهمینه را تهی می گردانید
تندیسش را چونان تاراج جنگی ی پیشینه تان می فروشید
تا ایران شهر
سُوگ ویرانک سرای بی نوای نی نوا بگردد
بدینسان
من کهن آیینه ی کهن بی آیین
گرد زمینم سنگسار می کنید
و پیکر پاره پاره ام را
بردار می کشید
بردار بانگ فریادم
چینین خواهد نوشت:
من ایرانی ام
تشنه ی آزادی
گرسنه ی آبادی
من ایرانی ام
گوتنبرگ- سوئد