«شکرالله پاک نژاد در خانواده یی فقیر در دزفول متولد شد... در سال 1339 وارد دانشکده حقوق شد... به محض ورود به دانشگاه در موضع جنبش قرارگرفت و به علت فعالیتهای وسیع پیگیری که در امر مبارزه علیه دیکتاتوری شاه از خود نشان داد، به زودی توانست مسئولیتهای مهمی در سازمان دانشجویان وابسته به جبهه ملی به عهده بگیرد. از همان سال تا سال 1342 که او را ازدانشگاه اخراج کرده و به سربازخانه گسیل داشتند، یک لحظه دست از مبارزه نکشید. بارها بازداشت شد و به زندان افتاد؛ بارها مورد شکنجه وحشیانه مأمورین قرارگرفت ولی هیچگاه ناامید نشد و از اعتقاد خود برنگشت. او به نیروی لایزال خلق ایمان داشت و همین امر بود که او را در هر شرایطی به مبارزه وا می داشت... در مبارزه به خاطر مردم از همه چیز خود می گذشت و هیچ چیز جز حقّانیت آنها برایش مهم نبود. در تظاهرات اول بهمن 1340 که مأموران ساواک و کماندوهای چترباز، وحشیانه، به دانشگاه هجوم بردند، به قصد کشت او را زدند، به طوری که بعداٌ ناچار شدند خود پیکر تقریباٌ نیمه جانش را به بیمارستان برسانند... عصر همان روز پس از کمی بهبودی نسبی از بیمارستان فرارکرد و از فردای آن روز باز مبارزه را از سرگرفت. در سال 1342 او را به بهانه "اخلال" ازدانشگاه اخراج کرده و به سربازخانه فرستادند... دو سال ناراحتی و مشقّت و شنیدن هزاران توهین و ناسزا از فرماندهان سربازخانه، نه تنها تزلزلی در روحیه او به وجود نیاورد، بلکه او را آبدیده تر و آگاه تر و مصمّم تر ساخت... در سال 1347 از دانشکده حقوق، رشته علوم سیاسی فارغ التحصیل شد... در زمستان سال 1348، او و گروهی از همرزمانش تصمیم گرفتند برای ... کسب دستاوردهایی از تجربیات انقلاب فلسطین، مستقیماٌ در مبارزه مردم آن سامان... شرکت کنند...» (باختر امروز، شماره 8، سال اول، دوره چهارم، بهمن 1349).
شکرالله پاک نژاد (که دوستانش او را «شکری» صدا می زدند) و افراد گروهی که با او همراه بودند، به جز چند تن، در دیماه سال 1348، به هنگام خروج غیرقانونی از مرز شَلمچه (خرمشهر)، برای پیوستن به رزمندگان فلسطینی دستگیر و زندانی شدند. از این رو، «گروه فلسطین» نام گرفتند. «ساواک... با یاری جستن از خدمات بی شائبه توده یی ها و در راٌس آن روز آنان آقای (عباس) شهریاری (به اصطلاح مرد هزار چهره) و با استفاده از اطلاعاتی که یکی از رابطین گروه پس از دستگیری داده بود» توانست آنها را به هنگام عبور از مرز شلمچه (خرمشهر) دستگیر و زندانی کند.
«گروه فلسطین» گروهی یکپارچه نبود، بلکه شامل چند گروه کوچک و شماری از چهره های مبارز دانشجویی بود که دارای تمایلات مارکسیستی بودند و نقطه وحدت آنها، باورشان به ضرورت مبارزه مسلّحانه، به عنوان تنها شیوه ممکن مبارزه در شرایط اختناق شدید پس از سرکوبی قیام 15خرداد1342 بود که راه هرگونه مبارزه مسالمت آمیز و سیاسی را بسته بود.
معروفترین فرد گروه ـ شکرالله پاک نژاد (شکری) هم جزء دستگیرشدگان بود. آنان پس از دستگیری برای بازجویی و شکنجه به تهران فرستاده شدند.
«شکری در دوران بازجویی در قزل قلعه و اوین تحت شدیدترین شکنجه های دژخیمانی چون عضدی (اسم واقعی ناصری)، حسین زاده (اسم واقعی عطاپور)، یوسفی و امثالهم قرار می گیرد. مقاومت قهرمانه او درمقابل دژخیمان آریامهری و در سینه نگهداشتن رازها و روابط، زبانزد همگان بود» (دفترهای آزادی، جبهه دموکراتیک ملی ایران، ویژه نامه شکرالله پاک نژاد، دیماه 1363، ص32).
اعضای دستگیرشده «گروه فلسطین» که 18تن بودند، در اوایل دیماه 1349 در «دادگاه عادی شماره 3 اداره دادرسی ارتش» به اتّهام «اقدام علیه امنیّت و استقلال کشور» محاکمه شدند.
«دادگاه بدوی» راٌی خود را در روز دهم دیماه صادر کرد. سه تن از متهمان ـ شکرالله پاکنژاد (28ساله، حقوقدان)، ناصر کاخساز (28ساله، قاضی دادگستری) و مسعود بطحایی (28ساله، کارگر) ـ به «حبس ابد با اعمال شاقّه» و بقیه از سه تا 15 سال زندان محکوم شدند.
«دادگاه تجدید نظر نظامی» که در روز 26دیماه برای رسیدگی به پرونده متّهمان تشکیل شد، در روز 29دیماه حکم خود را صادر کرد. بر اساس آن، حکمهای پیشین سه متّهم ردیف اول و هفت تن دیگر تاٌیید شد و مدت زندان هفت تن دیگر کاهش یافت و حکم یک تن (محمدرضا شالگونی، 25ساله، دانشجو)، از 5 به ده سال افزایش یافت.
روزنامه «لوموند» در روز 21 ژانویه (اول بهمن) نوشت: «هنگامی که رئیس دادگاه احکام را قرائت می کرد، محکومین به حبس ابد در حین شنیدن احکام به خواندن سرود انترناسیونال پرداختند» (آخرین دفاع گروه فلسطین در دادگاه نظامی، از انتشارات کنفدراسیون جهانی محصّلین و دانشجویان ایرانی، بهمن 1349، مقدمه).
دفاعیات شکرالله پاکنژاد هم در «دادگاه عادی» و هم در «دادگاه تجدیدنظر» از درهای بسته «دادگاه نظامی» بیرون رفت و به گونه گسترده یی در ایران و جهان پراکنده شد. «مدافعات شکری به السَنه (=زبانها) مختلف ترجمه شد و دست به دست می گشت. ژان پل سارتر آن را در مجله خود به نام "عصر جدید" به طور کامل منتشر کرد. هواداران جبهه ملی سوم دفاعیات شکری را به انگلیسی ترجمه و توزیع کرده و نکات برجسته آن را در نشریه خود ـ ایران دیفنس ـ که برای دفاع از زندانیان سیاسی در انگلیس پراکنده می شد، انتشار دادند. تمام روزنامه های مهم جهان از دادگاه گروه فلسطین و مدافعات شکری سخن گفتند. شکری درهای بسته دادگاه سرّی را با بیانات سلیس و دلنشین خود شکست، اختناق تَرَک برداشت و در جایی که شاید اعضای دادگاه، حتی هنگام شور هم جراٌت خواندن دفاعیه او را نکردند، دنیایی از پیام او آگاه شد. دیگر از آن پس محمدرضا پهلوی، شاه مخلوع ایران، لحظه یی آرامش خاطر نداشت. جایی نبود برود و خبرنگار خارجی باشد و از وی در این باره سوٌالی نشود، به طوری که درمانده از استیضاح در یک کنفرانس مطبوعاتی در تهران، درمقابل پرسشی در این زمینه، بعد از آن که مذبوحانه از "بازگشت نیکخواه به دامان مام میهن" سخن گفت، با دهن کجی از "شخصی که به اصطلاح نژادش پاک است"، یاد کرد که قصد داشته است با رفتن به فلسطین، ما را هم مانند فلسطینیان بی سرزمین کند» (دفترهای آزادی، ویژه شکرالله پاک نژاد، مقاله هدایت متین دفتری درباره دادگاه گروه فلسطین، ص52).
شکری در «دادگاه»، ابتدا، به طور مفصّل درباره «ردّ صلاحیت ذاتی و قانونی دادگاه نظامی درمورد اتّهامات وارده» سخن گفت و سپس به عنوان «آخرین دفاع» ضمن اعتراض به دستگیریهای بی وقفه «دانشجویان و آزادیخواهان» توسط ساواک و «شکنجه های وحشتناک قرون وسطایی» آنان در زندانها، به دستگیری کسانی اشاره کرد که «در دی و بهمن ماه سال گذشته به اتّهام همدری با مردم فلسطین یا همکاری با گروه فلسطین توقیف شدند» که شمارشان «از صد نفر بیشتر بود که عدّه یی از آنان پس از محاکمه محکوم و پس از انقضای مدت محکومیت آزاده شده یا به سربازخانه ها اعزام گردیدند و بقیه یعنی، بیش از چهل نفر دیگر هنوز در زندانهای ساواک به سر می برند» و در ادامه سخنانش گفت: «... برخلاف ادعاهای مکرّر دستگاههای حاکمه ایران مبنی بر طرفداری از حقوق آوارگان فلسطین و علی رغم تبلیغات دولت درمورد کمک به آنان و گفتارهای مقامات دولتی در رادیو و تلویزیون و نیز مقالات متعدّد مقامات رسمی در طرفداری دولت ایران از دعاوی خلق فلسطین، در این دادگاه عدّه یی از آزادیخواهان ایران تنها به دلیل همدردی با مردم فلسطین محاکمه میشوند...».
شکری در ادامه مدافعاتش به دخالتهای استعماری دولت انگلیس در ایران از پیش از مشروطه تا زمان حاضر پرداخت و نقش تجاوزکارانه آن دولت را در سرکوبی «جنبش مشروطه»، «قیام خیابانی»، «قیام کلنل تقی خان پسیان»، «و مهمتر از همه، قیام میرزا کوچک خان» و برقراری «رژیم دیکتاتوری بیست ساله» رضاشاه شرح داد و پس از اشاره به «افتضاح سوم شهریور 1320» به «مبارزات ضداستعماری مردم ایران که منجر به تشکیل حکومت ملی دکتر مصدق شد» پرداخت و سیاست استعماری آمریکا را در کودتای ضدملی 28مرداد 32 و سالهای پس از آن، به طور مفصّل تشریح کرد و در پایان آن تاٌکید نمود: «من شخصاً می پذیرم که هدفم کسب تجربه بود تا در زمان مقتضی با آمادگی کامل رزمی، که ساواک در گزارش خود این همه درمورد آن تاٌکید کرده است، به ایران برگردم...».
شکری در ادامة سخنانش می گوید: «در گزارش ساواک و مبتنی بر آن، در کیفرخواست بسیار سعی شده است که اعضای این پرونده کمونیست و فعالیتهای آنان کمونیستی قلمداد شود، غافل از آن که برای کمونیست بودن شرایطی لازم است که هیچکدام از متّهمین این پرونده واجد آن شرایط نیستند. صرف نظر از صفاتی نظیر داشتن اطلاعات زیاد، شجاعت، انضباط و غیره، که معمولاً یک فرد کمونیست باید داشته باشد، مهمترین شرط کمونیست بودن، وابستگی به یک حزب کمونیست است که من متاٌسفانه واجد چنین شرطی نیستم و اگر دادگاه بخواهد تمایلات ایده ئولوژیک مرا بداند باید بگویم من یک مارکسیست ـ لنینیست هستم و به داشتن چنین عقایدی افتخار می کنم...».
شکری در ادامه دفاعیاتش از شکنجه های وحشیانه یی یاد می کند که از همان نخستین ساعات دستگیری با آن رو به رو بوده است: «آقای رئیس دادگاه، اجازه بدهید برای این که روش ماٌمورین ساواک دربرابر متّهمین به داشتن طرز تفکّر مخالف دولت روشن شود؛ برای این که بدانید با آزادیخواهان ایران چگونه رفتار می شود؛ برای این که ارزش بازجویی هایی که به آنها استناد می شود، معلوم گردد، قسمتی از شکنجه هایی را که درمورد شخص من انجام شده، شرح دهم: پس از دستگیری در تاریخ 18 دیماه 1348 فوراً مرا به سازمان امنیت خرمشهر بردند. در آن جا سه نفر بازجو به ضرب مشت و لگد مرا لخت کرده و به اصطلاح بازدید بدنی کردند. از ساعت 8 بعد از ظهر تا یک بعد از نیمه شب بازجویی تواٌم با مشت و لگد ادامه یافت. فردای آن روز مرا به زندان شهربانی آبادان منتقل کرده و در یکی از مستراحهای آن زندان محبوس کردند. یک هفته در این مستراح تنها با یک پتوی سربازی، بدون لباس و روزانه تنها با یک وعده غذا گذراندم. روز هشتم با دستهای بسته در یک لندرور سازمان امنیت به تهران، زندان اوین، منتقل شدم. در بدو ورود به زندان، اولین بازجویی همراه با شکنجه شروع شد. بدین ترتیب که دو نفر به نامهای رضا عطاپور مشهور به دکتر حسین زاده و دیگری بیگلری مشهور به مهندس یوسفی با چک و مشت و لگد به جان من افتاده و قریب یک ساعت متوالی مرا زدند. بعد مرا روی میز نشانده و از من خواستند بنویسم که کمونیست هستم و به کار جاسوسی اشتغال داشته ام و چون من امتناع کردم به دستور عطاپور، دو نفر درجه دار آمده و مرا روی زمین خواباندند و با شلاق سیمی سیاهرنگی به جان من افتادند و به اتفاق بیگلری بیش از سه ساعت متوالی با شلاق و مشت و لگد مرا می زدند و به ترتیب نوبت عوض کرده و رفع خستگی می نمودند. در جریان زدن شلاق، من دوبار بیهوش شدم. تمام بدنم کبود شده و خون از پشت من راه افتاده بود. بازجویی روز اول بهمن به همین جا خاتمه یافت و روز دوم عیناً تکرار شد... روز سوم در اثر کشیده های محکمی که عطاپور به گوش چپ من می نواخت، خون از گوش من راه افتاد که منجر به پاره شدن پرده گوش چپ من شده است. گوش چپ من به کلی قوّه شنوایی خود را از دست داده است... در جریان بازجوییهای بعدی ناخن سبّابه چپ و ناخن کوچک دست راست مرا کشیدند... شکنجه 18 روز ادامه یافت...
آقای رئیس دادگاه من تنها کسی نیستم که شکنجه شده ام. تمام متّهمینی که در این جا حضور دارند، شکنجه شده اند... مهندس حسن نیک داوری در اثر شدت ضربات وارده در زندان کشته شد... جرم نیک داوری خواندن کتاب بوده است...».
شکری، سپس، درباره سیاستهای سرکوبگرانه ارتش ایران، از جنبش مشروطه به بعد، اشاره می کند و خطاب به گردانندگان «دادگاه نظامی» می گوید: « ارتشی که شما درجه های افسریش را بر دوش دارید، دهها سال است که وسیله سرکوبی آزادیخواهان و روشنفکران ایران بوده و به عنوان چماق استعمار برعلیه ایران به کار رفته است؛ این ارتش همان ارتش قزّاق است که به فرمان محمدعلی شاه، به رهبری لیاخوف و شاپشال روسی، مجلس را به توپ بست و مشروطه خواهان را تارومار کرد؛ همان ارتشی است که در محاکمه باغشاه افرادی نظیر ملک المتکلمین و صوراسرافیل و دهها آزادیخواه دیگر را محاکمه و اعدام کرد؛ همان ارتشی است که به دستور انگلیسیها در سال 1299 کودتای سوم اسفند را به راه انداخت و دیکتاتوری 20 ساله را برقرار کرد؛ همان ارتشی است که قیامهای ضداستعماری خیابانی، کلنل محمدتقی خان پسیان و میرزا کوچک خان را سرکوب نمود؛ همان ارتشی است که افتضاح شهریور بیست را به بارآورد؛ همان ارتشی است که پس از پایان جنگ دوم قتل عامهای آذربایجان و کردستان را انجام داد؛ همان ارتشی است که قیام ملی 30 تیر 1331 را به خون کشید، کودتای ضدملی 28 مرداد را انجام داد و حکومت ملی دکتر مصدق را ساقط نمود؛ همان ارتشی است که همیشه میتینگها و تظاهرات و اجتماعات مسالمت آمیز دانشجویان را به خون کشیده است، یاد روز 16 آذر 1332 ـ یاد قندچی، بزرگ نیا، شریعت رضوی، شهدای دانشکده فنی ـ و نیز یاد روز اول بهمن 1340، هیچگاه از خاطرها نخواهد رفت. این همان ارتشی است که روز 15خرداد 1342 هزاران نفر از مردم بی گناه را در شهرهای تهران، شیراز، قم، تبریز، مشهد و دیگر شهرهای ایران کشت، حضرت آیت الله خمینی، پیشوای شیعیان جهان و دیگر علمای بزرگ شیعه را پس از مدتها حبس و اعمال فشار آواره و تبعید کرد؛ همان ارتشی است که حافظ پیمان سنتو و دهها پیمان استعماری دیگر است؛ همان ارتشی است که دکتر مصدق، رهبر ملی ایران را بیش از 12 سال در زمان رضا شاه و بیش از 14سال پس از کودتای 28مرداد زندانی کرده، پس از مرگ وی در زندان حتی از تشییع جنازه او هم جلوگیری به عمل آورد؛ همان ارتشی است که خسرو روزبه، مظهر جنبش انقلابی ایران را تیرباران کرد، خون وارطانها، سیامک ها، مبشّری ها، فاطمی ها، کریمپورها، بخارایی ها، آیتالله سعیدی ها، نیک داوری ها و هزاران شهید دیگر به دستور امپریالیستها و به حکم همین دادگاههای ارتشی ریخته شده است...».
شکری در پایان مدافعاتش تاٌکید می کند: «در چنین شرایطی که چنین ارتشی با چنین روشی حاکم بر سرنوشت مردم است؛ در چنین اوضاعی که دستگاه ساواک رژیم دیکتاتوری فردی، ابتدایی ترین آزادیهای مردم را از بین برده و هیچ گونه خبری از قانون و حقوق بشر نیست، مردم ایران برای حفظ حقوق خود هیچ راهی جز توسّل به زور ندارند... تاریخ این واقعیت را به هزار صورت ثابت کرده است که عدالت و حق همیشه به زور گرفته شده است. اصولاً حق گرفتنی است نه دادنی... ظالم هیچ وقت به میل خود دست از اعمال ظلم برنمی دارد، بلکه همیشه مظلوم است که سرانجام از قبول ظلم سرباز می زند. رژیم دیکتاتوری ایران می خواهد با روشهای تفتیش عقاید قرون وسطایی و سلب هرگونه آزادی، میهن ما را به صورت یک قبرستان درآورد و درعین حال آرامش ناشی از رُعب و وحشت را به عنوان آرامش ناشی از امنیّت و رفاه معرفی کند، ولی غافل از این است که هیچگاه به هدف خود نخواهد رسید. علی رغم کوششهای دستگاه جبّار برای ازبین بردن هرگونه صدای آزادیخواهی، مبارزه مردم ایران برای کسب آزادی و گسستن زنجیرهای بردگی، برای قطع دست امپریالیستهای غربی و دست نشاندگان ایرانی از آن ادامه دارد و این مبارزه تا پیروزی نهایی ادامه خواهد یافت» (آخرین دفاع گروه فلسطین در دادگاه نظامی، از انتشارات کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی، بهمن 1349، مقدمه).
شکری در «دادگاه» نظامی به حبس ابد محکوم شد. او بارها به زیر شکنجه رفت تا مگر به ننگ تسلیم تن بسپارد، امّا تا به آخر، همچنان که در آغاز ورود به زندان قزل قلعه گفته بود «سرباز وفادار مبارزه مسلّحانه باقیماند».
شکری در زندان، نخستین مارکسیستی بود که در برابر فرصت طلبان خیانتکاری که در یک مقطع سازمان مجاهدین خلق را متلاشی کردند، قاطعانه ایستاد و آن عمل را «خیانت به جنبش انقلابی» معرفی کرد. پیوند صمیمانه او و مجاهدین، چه در زندان و چه پس از آزادی، همواره برقرار ماند. سفارش همیشگی او به یاران و همرزمانش این بود که «مجاهدین خلق را تنها نگذارید». البته این پیوند و دلبستگی یک طرفه نبود، رهبران سازمان نیز به او دلبستگی شدیدی داشتند.
دکتر منوچهر هزارخانی، یکی از یاران نزدیک او در «جبهه دموکراتیک ملی» در اینباره می نویسد: «اگر رابطه "جبهه" با سازمان مجاهدین خلق تا به آخر حفظ شد، علّتش، به نظر من، آنبود که حفظ این ارتباط را شکری شخصاً به عهده داشت. بعدها که با رهبران سازمان از نزدیک آشنا شدم، از وزن و اعتباری که آنها برای شکری قائل بودند و اعتماد بی دریغی که به او داشتند و اهمیتی که به نظرات سیاسی او، در هر مورد، می دادند، تعجّب نکردم، یکّه خوردم. گمان نمی کنم هیچ یک از مبارزان همزنجیر دیگر توانسته باشد بر چنین مقامی نزد مجاهدین دست یافته باشد. البته، این رابطه عمیق سیاسی ـ عاطفی یک طرفه نبود و شکری هم سرشار از علاقه و امید نسبت به مجاهدین بود» (مقاله "جای خالی شکری"، منوچهر هزارخانی، دفترهای آزادی، شمارهٌاول).
شکری از دیماه48 تا دیماه57 را در زندان و تحت وحشیانه ترین شکنجه ها به سر برد. وقتی در اواخر دیماه57، بهدست نیرومند تظاهرات میلیونی مردم، از زندان آزاد شد، از پیوستن به دریای مبارزه خلق سر از پا نمی شناخت. این شوق در مصاحبه یی که خبرنگار کیهان با او داشت و در کیهان 30دیماه57 به چاپ رسید، به روشنی دیده می شود: «…ماههای اخیر زندان از این که سعادت شرکت مستقیم در انقلاب ایران را نداشتم، دچار نوعی تأسف بودم، و اکنون که می توانم بدون هیچ مانعی در مبارزات مردم شرکت کنم، بسیار خوشحالم… اکنون مثل تشنه یی هستم که فرسنگها راه را با سراب رو به رو بوده و سرانجام به آب رسیده است».
شکری پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، به عکس آن دسته از «میم لام»هایی که اولویت دادن به مصالح «وطن سوسیالیستی» آنها را از تشخیص مصالح مردم خود ناتوان کرده بود، تشکیل جبهه یی، از گروهها، احزاب و شخصیتهای مترقی و آزادیخواه و ملی را وظیفه مقدّم نیروهای انقلابی اعلام کرد و با کمک چندتن از یارانش «جبهه دموکراتیک ملی ایران» را پی نهاد. این جبهه موجودیت خود را در روز 29اسفند57 ـ سالروز ملی شدن صنعتنفت ـ اعلام کرد.
شکری در مصاحبه یی که خبرنگار روزنامه «اطلاعات» با او داشت، در این باره گفت: «… بلافاصله پس از قیام، ضرورت تشکیل جبهه یی از نیروهایی دموکراتیک در میان محافل مترقی ایران احساس می شد. خطر بازگشت دیکتاتوری به شکلی دیگر؛ خطر تسلّط نیروهای راست، که موقّتاً بخش عظیمی از توده ها را در اختیار داشتند؛ خطر تحمیل جنگی به نیروهای مترقی، در زمانی که به هیچ وجه آمادگی آن را نداشتند؛ تسلط عناصر آنارشیستی در میان نیروهای چپ… نبودن نیرویی میانی، که بین چپ و راست حائل شده و از قطبی شدن سریع طیف سیاسی جامعه به نفع امپریالیسم جلوگیری کند، و عواملی از این دست، باعث شدند که عدّه یی از روشنفکران متعهّد و مترقّی دست به تشکیل جبهه دموکراتیک ملی ایران بزنند، به این اعتبار، جبهه دموکراتیک ملی ایران می بایستی از نیروهایی تشکیل شود، که دارای ماهیت ضدامپریالیستی و ضدارتجاعی، و به عبارت دیگر، ملی و مترقّی باشند» (اطلاعات، 2تیر58).
در فتنه «لیبرالـ ارتجاع»، که حزب توده از آغاز پیروزی انقلاب57 به راه انداخته بود تا رژیم خمینی را ضدامپریالیست معرفی کند و هر نیروی مخالفی را به عنوان لیبرال و طرفدار امپریالیسم بکوبد، شکری بر مبارزه برای آزادی تأکید میکرد و به آن اولویت می داد. به اعتقاد او، دو وجه مبارزه یی که جریان داشت ـ مبارزه ضدامپریالیستی و مبارزه برای تحقّق دموکراسی ـ از هم جدایی ناپذیر بودند و هرگونه کم بهادادن یا ناچیز شمردن وجه دموکراتیک، مبارزه را از مسیر اصلی خود به بیراهه میبرد.
او میگفت: «به نظر من انقلاب ایران یک انقلاب دموکراتیک ضدّامپریالیستی است نه یک انقلاب دموکراتیک ـ ضدامپریالیستی. علت تمایل من به این نوع نامگذاری این است که برخی از گروههای چپ با جدا کردن مبارزه ضدامپریالیستی از مبارزهٌ دموکراتیک، به آن جا می رسند که عملاً لزوم هر نوع مبارزه دموکراتیک را نفی می کنند… در شرایط کنونی جهان سرمایهداری، هیچ انقلابی نمی تواند انجام شود که ضدامپریالیستی باشد و دموکراتیک نباشد… ابعاد این تفکیک… در مبارزهٌ اجتماعی کنونی به آن جا کشیده است که عملاً هرگونه دفاع از حقوق و آزادیهای دموکراتیک را نفی کرده و تحتعنوان لیبرالیسم و حرکت در جهت منافع امپریالیسم سرکوب می نمایند» (مصاحبهٌ عاطفه گرگین با شکرالله پاکنژاد، دی58).
شکری در همین مصاحبه مبارزه با ارتجاع را، که در کمین نابود کردن آزادیها نشسته بود، هدف مقدّم نیروهای ملّی و آزادیخواه اعلام میکند: «من هیچ عنصری از رادیکالیسم و لیبرالیسم در طبقهٌ حاکمه نمی بینم. آن چه حاکمیت از خود نشان می دهد، انحصارطلبی است که ریشه در ماهیّت خرده بورژوازی سنّتی واپسگرا از طرفی، و بورژوازی بوروکراتیک از طرف دیگر، دارد».
شکری در مقاله «قانون اساسی دست پخت مجلس خبرگان، لکهٌ ننگی بر دامان انقلاب ایران» از رژیم خمینی و قانون اساسیش به شدّت انتقاد کرد و نوشت: «… این قانون اساسی با نفی حقوق زنان، با نفی حقوق خلقهای ستمدیده، به طور کلی با نفی حقوق دموکراتیک مردم ایران و با قبول اصل ولایت فقیه، که عملاً تمام آزادیهای سیاسی و اجتماعی را تعطیل خواهد کرد، نه درخور انقلاب خونین مردم ما و نه در خور عصری است که در آن ملتها برای آزادی خود به پا می خیزند. تصویب و اجرای این قانون نه تنها حقوق و آزادیهای دموکراتیک، بلکه اساس وحدت ملت ایران را هم از بین برده و ایران را در خطر تجزیه قرار خواهد داد… قانونی که به وسیلهٌ مجلسی آن چنان ارتجاعی تصویب شود، نمی تواند دموکراتیک باشد. تشکیل خبرگان، بهنظر من بزرگترین دهن کجی نیروهای انحصارطلب به هدفهای دموکراتیک انقلاب ایران بود. تصویب قانون اساسی محصول این مجلس هم در حقیقت مهمترین ضربه بر پیکر دموکراسی و وحدت ملت ما خواهد بود. من امیدوارم شرایطی فراهم شود که این لکهٌ ننگ بر دامان انقلاب ایران ننشیند. امیدوارم مردم ما مانع شوند که نقشه های انحصارطلبان کوردل اجرا شود و حکومتی قرونوسطایی بر جان و مال آنان مسلّط گردد» (روزنامهة «خلق مسلمان»، 27آبان58).
شکری از همان نخستین روزهای پیروزی انقلاب، با شناختی که از عناصر رهبری کننده جدید داشت، پی برده بود که بهار آزادی دیری نخواهد پایید و به زودی بیداد پاییز استبداد شروع خواهد شد. از این رو، برای رویارویی با ارتجاع هاری که برای قلع و قمع آزادیها و سرکوبی اعتراضهای مردمی کمر بسته بود، برای تشکیل جبهة وسیع و گسترده یی از نیروهای ملی و آزادیخواه برای دفاع از دستاوردهای ارزندة انقلاب، به تلاش پرداخت. از آن جا که می دانست ارتجاع برای شقّه کردن نیروهای درون جبهة خلق می کوشد تا جدال مذهبی و غیرمذهبی را دامن بزند، به فکر تشکیل جبهه یی افتاد که نیروهای مترقی، ملی و آزادی طلب مذهبی و غیرمذهبی را کنار هم بنشاند.
او در نخستین شمارهٌ نشریهٌ مجاهد که صفحه یی بهنام «شورا» در آن بود (مجاهد شمارهٌ118، 10اردیبهشت60)، با امضای «پ.شکوری» به ضرورت تشکیل چنین شورایی اشاره کرد: «انقلاب ایران در آستانهٌ شکست است. مردم رنجدیدهٌ ما نگران بلیّاتی هستند که به یُمن حکومت انحصارطلبان دغلباز حزبی، به صورت بیکاری و فقر، جنگ و آوارگی، گرسنگی و فحشا و بالاخره دیکتاتوری و اختناق، گریبانشان را گرفته و دامنهٌ آنها هر روز گسترش بیشتری می یابد… اینک زحمتکشان میهن ما، دو سال پس از قیامی درخشان و یکپارچه، دست خود را خالی می یابند، بدون آن که در جبین حکومت نور رستگاری ببینند. آنان از قبَل حاکمیت انحصارطلبان، نه نان در سفره دارند و نه امید در دل، و به زبانی دیگر، نه استقلال و نه آزادی… انقلاب امیدی به عوامفریبان حاکم ندارد، سهل است، آنها را به اعتبار عملکرد دوساله شان، عمله های ضدانقلاب می شناسد. انقلاب چه می خواهد؟ او هم چنان که در آخرین روزهای حکومت شاه از حلقوم زحمتکشان فریاد میکرد "استقلال" و "آزادی" می خواهد. امّا، پس از دوسال تجربه مصمّم است دیگر به هیچ نیرنگ باز سَفسَطه گری اجازه ندهد که با جدا کردن این دو مفهوم از یکدیگر، هر کدام را به صورت اهرمی برای فریب و زنجیری برای دوباره بستن دست و پایش مورد استفاده قرار دهد. انقلاب اکنون دیگر می داند که "استقلال"، خود را در "آزادی" نشان می دهد… او خوب می داند که آزادی جوهر زندگی است». او در پایان مقاله نوشته بود: «شورا، در این مرحله می خواهد زبان انقلاب باشد، بعد محوری برای تجمّع نیروهای انقلاب و آن گاه است که می تواند، در تناسب با ماهیّت خویش، نظامی حاکم، برخاسته از عمق دل و اندیشهٌ مردم و انقلاب آنان باشد».
شورای ملی مقاومت در 30تیر60 به مثابه «محوری برای تجمّع نیروهای انقلاب» تأسیس شد. شکری که سالها در انتظار شکلگیری چنین شورایی در تاب و تب بود، از اینکه سرانجام عرصة تازه یی برای مبارزة مشترک همهٌ نیروهای آزادیخواه و استقلالطلب فراهم آمده است، سر از پا نمیشناخت. امّا، تولّد شورا با سرکوبی خشن نیروهای آزادیخواه پس از 30خرداد60 همزمان بود و بیم آن می رفت که از آغاز با تهدید نابودی رو به رو شود. فکر انتقال شورای نوپا و پایه گذاران و همسنگران توانمند و مشتاقی مانند شکری، این تهدید را خنثی می کرد. امّا، پیش از آن که تلاش شکری و کمک سازمان مجاهدین برای خروج او از کشور، به ثمر برسد، در شهریور1360 دستگیر و به زیر وحشیانه ترین شکنجه ها کشیده شد. کینة اهریمنی رژیم درّنده خو از او چندان زیاد بود که می شد حدس زد که شکری از این زندان قرون وسطایی جان به در نخواهد برد. وقتی شکنجه ها نتوانست این قهرمان فدا و صداقت و پاکباختگی را به زانو درآورد، او را به تیرک تیرباران بستند تا این فریاد در گلو شکستة آزادیخواهان و زحمتکشان ایران را خاموش کنند. پیش از اعدام، به هنگام روبوسی آخرین، به یکی از همبندانش گفته بود: «روحیة خود را از دست ندهید، در این موقع باید شجاع بود».
روز 28آذر60 قامت تناور شکری تیرباران شد، امّا، نه تنها از پا نیفتاد بلکه قویتر از پیش قد برافراشت. آرمان بلند و والای شکری در راستای مبارزة جبهه یی، اکنون به بار نشسته است. شورای ملی مقاومت، به همان «مُهر و نشان» که او می خواست، «محوری برای تجمّع نیروهای انقلاب» شده است و می رود تا، در آینده یی نزدیک، «نظامی حاکم، برخاسته از عمق دل و اندیشة مردم و انقلاب آنان باشد». در این روزهای صلابت و شکوهمندی شورای ملی مقاومت و استیصال و درماندگی رژیم پابه گور آخوندی، جای خالی شکری قهرمان، بیش از زمان دیگر در شورا احساس می شود. نام و یادش جاودانه باد.