هدیه را روی میز می گذارم و می گویم؛ استاد زادروزتان فرخنده!
لبخندی می زند و می گوید؛ چه کار ها که نمی کنید. آخر این چه کاری است؟
و این دو جمله برایم از هر تشکری دل انگیز تر است.
مثل همیشه سخن از نقاشی هایش به میان می آید و من می پرسم؛
استاد با این نقطه ها به کجا می خواهید برسید؟
ـــ تا به افلاک نقطه خواهم زد.
می گویم؛ دنبال چه می گردید؟
ــ دنبال حقیقت!
به شوخی گفتم؛ استاد حقیقت چند نقطه دارد؟
ــ بی نهایت!
مثل بهت زده ها خاموش ماندم و به رنگ نارنجی افق خیره گشتم. رنگ دلپذیری که فقط استاد می
توانست با مهارت در تابلوهایش به کار برد.
با دلم نجوا کردم؛ خدایا غروب آفتاب استاد را نبینم.
انگار استاد حرف دلم را شنید. و با سخنش مرا به خود آورد؛
ــ من هر روز غروب می کنم و فردا پگاه نور مرا خواهید دید!
دیگر هیچ نگفتم و به گفته اش اندیشیدم.
ملیکا - 15بهمن92