«سفر حجمی در خطّ زمان/ و به حجمی، خط خشک زمان را آبستن کردن؛/ حجمی از تصویری آگاه، که ز مهمانی یک آینه برمی گردد/ و بدین سانست/ که کسی می میرد/ و کسی می ماند».
فروغ فرخزاد در روز 8دیماه 1313 (29دسامبر1943) به دنیا آمد و در 24بهمن1345 (13 فوریه1967، به سنّ 32 سالگی در یک سانحه رانندگی در جاده درّوس ـ قلهک در تهران جان باخت.
فروغ پیش از آن که با «تولّدی دیگر» بشکفد، سه دفتر شعر «اسیر» (1331)، «دیوار» (1335) و «عصیان» (1336) را منتشر کرده بود. او به هنگام انتشار نخستین دفتر شعرش (اسیر) 17ساله بود. درونمایه شعرهای هر سه دفتر، «هوسهای زنانه» زنی بود که در برابر «دیوار»های سنّتها و قراردادهای کهن جامعه، که زن را در زندان خانه «اسیر» کرده اند، «عصیان» می کند و بی پروا از لذّتهای ممنوعه خود پرده بر می دارد؛ فریادهای خام زنی جوان که می خواهد «نقبی به سوی نور» بگشاید. خود او درباره «دیوار» و «عصیان» گفته بود: این دو «درواقع دست و پازدنی مأیوسانه در میان دو مرحله زندگی است و آخرین نفس زدنهای پیش از یک نوع رهایی».
سه کتاب نخستین او سیاه مشقهای شاعر نوپایی هستند که برای یافتن راهی یه سوی نور و روشنایی، به هر سو سرک می کشد. خود او پس از چاپ «تولدی دیگر» در مصاحبه یی به این نکته اشاره دارد: «زمانی بود که من شعرم را به عنوان یک وسیله تفنّن و تفریح می پنداشتم. وقتی از سبزی خُردکردن فارغ می شدم، پشت گوشم را می خاراندم و می گفتم خوب بروم یک شعری بگویم». «... همینطور راه افتادم، مثل بچّه یی که در یک جنگل گم می شود و در همه چیز خیره شدم تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا کردم؛ خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه های جنگل. شعرهای این کتاب درواقع قدمهای من هستند و جستجوهای من برای رسیدن به چشمه».
فروغ در فاصله سالهای 1336 (سال انتشار دفتر شعر «عصیان») تا سال 1342 که «تولّدی دیگر» را به سنّ 29سالگی منتشرکرد، به اروپا سفرکرد و در آن محیط تازه زبانهای ایتالیایی، فرانسه و آلمانی را آموخت و با فرهنگ هنری و ادبی اروپاییان آشناشد. آشنایی با فرهنگ و ادب و هنر اروپا، تحوّل و گشایشی در ذهن او پدیدآورد. در همین سفر اروپا بود که در سال 1337 (که 24ساله بود) با ابراهیم گلستان آشناشد و این دیدار مسیر زندگیش را، به کلّی، دگرگون کرد و شوق کار سینمایی را در دل او شکفت. حاصل این تحوّل جدید ساختن فیلم «خانه سیاه است» از زندگی جذامیان در آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز است که در سال 1342 در جشنواره «اوبرهاوزن» برنده جایزه شد. در همین سال مجموعه شعر «تولّدی دیگر» را منتشر کرد که نشانی آشکار از شکوفایی دنیای جدیدی در زندگی فکری و احساسی شاعر جوان بود؛ دنیایی که با دنیای شاعر «اسیر» و «دیوار» و «عصیان»، تفاوتی از زمین تا آسمان داشت.
شعرهای «تولّدی دیگر» مانند شعرهای مجموعه های شعری پیشین او، وسیله بیان «لذّتهای گناه آلود» نیست، ابزار ارتباط و پیوند با هستی و وجود است. پنجره یی است که درک زندگی را برایش ممکن می سازد. خود او دنیای جدیدش را چنین توصیف می کند:
«...حالا مدّتی است که هر وقت شعر می گویم فکر می کنم چیزی از من کم می شود. یعنی من از خودم چیزی می تراشم و به دست دیگران می دهم».
فروغ از دنیای «تفنّن و تفریح» و زیستن برای «خود» به دنیای نثارکردن و زیستن برای دیگران کوچ می کند. اکنون سرودن شعر برایش یک نیاز می شود؛ نیازی فراتر از «خور و خواب» و در خود زیستن:
ـ «شعر برای من یک احتیاج است؛ احتیاجی بالاتر از ردیف خوردن و خوابیدن، چیزی شبیه نفس کشیدن».
ـ «شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضیها را می شناسم که رفتار روزانه شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد، یعنی فقط وقتی شعر می گویند، شاعر هستند. بعد تمام می شود. دو مرتبه می شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت، حسود، حقیر. خُب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیّت می دهم، وقتی این آقایان مشتهایشان را گره می کنند و فریاد راه می اندازند ـ یعنی در شعرها و مقاله هایشان ـ من نفرتم می گیرد و باورم نمی شود که راست می گویند. می گویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد می زنند...».
در این دنیای جدید، شعرش نیز پنجره یی می شود برای پیوندخوردن با دنیای بیرون از خود:
«شعر برای من پنجره یی است که هر وقت به طرفش می روم، خود به خود باز می شود. من آنجا می نشینم، نگاه می کنم، آواز می خوانم، گریه می کنم، با عکس درختها قاطی می شوم و می دانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر که می شنود… وسیله یی برای ارتباط با هستی، با وجود، به معنی وسیعش».
فروغ در آن «چشمه» بازیافته، لایه های گل اندوده میراثی و کهن را از دل و ذهن خود پالود، نگاه خود را در زلال روشن آن شستشو داد و جهان، جامعه و پیرامونیان خود را دیگرگونه یافت و فهمید «چراغهای رابطه تاریکند»، «زنده های امروزی چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند» و کسی او را به «آفتاب» معرفی نخواهد کرد و به «میهمانی گنجشکها» نخواهد برد. خود را زنی یافت تنها، «در آستانه فصلی سرد»، «در محفل عزای آینه ها» و «اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ»، در جهان «بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها»؛ در جهانی «پر از صدای حرکت پاهای مردمی که همچنان که ترا می بوسند، در ذهن خود طناب دار ترا می بافند».
فروغ، امّا، در دنیای هراس آلودی که در برابرش سایه گسترده بود، به «وزش ظلمت» تن نداد، با «جنازه های خوشبخت» و مردمی که «دلمرده و تکیده و مبهوت/ در زیر بار شوم جسدهاشان/ از غربتی به غربت دیگر می رفتند»، همراهی نکرد و با «انبوه بی تحرّک روشنفکران» در «ژرفنای مردابهای الکل» همصدا نشد. او برای خود خدایی دیگرگونه آفرید و در زیر آسمان تیره یی که نفرت و دشمنکامی و کینه با هزار زبان در سخن بود، به «عشق» دل سپرد که سامان بخش همهٌ دردهای چاره ناپذیر اجتماعی است و به امید به آینده روشن دل بست، که گرمای آن یخهای نفرت و نومیدی و جدایی و فرسودگی را ذوب خواهد کرد:
«همه می ترسند/ همه می ترسند/ امّا من و تو/ به چراغ و آب و آینه پیوستیم/ و نترسیدیم…/ سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست/ سخن از روز است و پنجره های باز/ سخن از دستان عاشق ماست/ که پلی از پیغام و عطر و نور و نسیم/ بر فراز شبها ساخته اند».
امید فروغ به آیندهٌ روشن، آینده یی خالی از ستم و غم و ظلمت، در شعر «کسی می آید» به روشنی دیده می شود؛ آینده یی که در آن در میهن به داغ و دردنشسته ما، پس از هزاران سال سلطهٌ بیداد و ویرانی و اختناق، درخت آزادی و آبادی و برابری، پا سفت خواهد کرد و به برگ و بار خواهد نشست:
«کسی می آید/ کسی می آید/ کسی دیگر/ کسی بهتر/
کسی که مثل هیچکس نیست…/ کسی که در دلش با ماست/ در نفسش با ماست/ در صدایش با ماست/ کسی که آمدنش را/ نمی شود گرفت/ و دستبند زد و به زندان انداخت…/ کسی از آسمان توپخانه در شب آتشبازی می آید/ و سفره را می اندازد/ و نان را قسمت می کند/ و پپسی را قسمت می کند/ و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند/ و روز اسم نویسی را قسمت می کند/ و نمرهٌ مریضخانه را قسمت می کند/ و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند…/ و هرچه را که بادکرده باشد قسمت می کند…».
«سفر حجمی» فروغ که از «تولّدی دیگر» آغاز می شود، در شعر «دلم برای باغچه می سوزد»، به زیباترین گونه یی، خود را نشان می دهد:
«کسی به فکر گلها نیست/ کسی به فکر ماهیها نیست/ کسی نمی خواهد باورکند که باغچه دارد می میرد/ که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/ که ذهن باغچه دارد آرام آرام/ از خاطرات سبز تهی می شود/ و حسّ باغچه انگار چیزی مجرّدست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
حیاط خانه ما تنهاست/ حیاط خانه ما/ در انتظار بارش یک ابر ناشناس/ خمیازه می کشد/ و حوض خانه ما خالی است/ ستاره های کوچک بی تجربه/ از ارتفاع درختان به خاک می افتند/ و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهیها/ شبها صدای سرفه می آید/ حیاط خانه ما تنهاست...
حیاط خانه ما تنهاست/ حیاط خانه ما تنهاست/ تمام روز/ از پشت در صدای تکّه تکّه شدن می اید/ و منفجر شدن./ همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل/ خمپاره و مسلسل می کارند/ همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان / سر پوش می گذارند/ و حوضهای کاشی،/ بی آن که خود بخواهند/ انبارهای مخفی باروتند./ و بچه های کوچه ما کیفهای مدرسه شان را/ از بمبهای کوچک/ پر کرده اند/ حیاط خانه ما گیج است.
من از زمانی/ که قلب خود را گم کرده است می ترسم/ من از تصوّر بیهودگی این همه دست/ و از تجسّم بیگانگی این همه صورت می ترسم/ من مثل دانش آموزی/ که درس هندسه اش را/ دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم/ و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد/ من فکر می کنم .../ من فکر می کنم .../ من فکر می کنم .../ و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/ و ذهن باغچه دارد آرام آرام/ از خاطرات سبز تهی می شود».