شعر «شکاف» از احمد شاملو درباره خسرو گلسرخی، شعر «سرود پیوستن» و بخشهای از دفاعیات گلسرخی در بیدادگاه شاه را در زیر می خوانید.
«شکاف» ـ احمد شاملو (دفتر شعر «دشنه در دیس»)
در سوگ خسرو گلسرخی
«زاده شدن/ برنیزه تاریک/ همچون میلاد گشاده زخمی.
سفْر یگانه فرصت را/ سراسر/ در سلسله پیمودن.
بر شعله خویش/ سوختن/ تاجرّقه واپسین،/
بر شعله حرمتی/ که در خاک راهش یافتهاند.
بردگان/ این چنیناند.
این چنین سرخ و لوند/ بر خاربوته خون/ شکفتن
وین چنین گردنفراز/ بر تازیانه زار تحقیر/ گذشتن
و راه را تا غایت نفرت/ بریدن.
آه، از که سخن می گویم؟
ما بی چرا زندگانیم/ آنان به چرا مرگ خود آگاهانند».
«سرود پیوستن» ـ خسرو گلسرخی
(شعر «سرود پیوستن» خسرو گلسرخی، فراخوان پیوستن همه دستهای یاریگر است برای زدودن سیه روزی مردمی که در فقر و محرومیت گرفتارند و هیچ فریادرسی ندارند. این شعر در پی سیل ویرانگری سروده شد که بسیاری از خانه های مردم فرودست محله جوادیه تهران را در سال 1339، ویران کرد. در این مصیبت دانشجویان و روشنفکران برای یاری مردم سیل زده بسیج شدند).
«باید که دوست بداریم یاران را/ باید که چون خزر بخروشیم.
فریادهای ما اگرچه رسا نیست/ باید یکی شود.
باید تپیدن هر قلب،/ اینک سرود
باید سرخی هر خون،/ اینک پرچم
باید که قلب ما/ سرود و پرچم ما باشد.
باید در هر سپیده البرز/ نزدیکتر شویم/ باید یکی شویم.
اینان هراسشان ز یگانگی ماست.
باید که سر زند/ طلیعه خاور/ از چشمهای ما،
باید که لوت تشنه/ میزبان خزر باشد.
باید کویر فقیر/ از چشمه های شمالی بی نصیب نماند.
باید که دستهای خسته بیاسایند/
باید که خنده و آینده/ جای اشک بگیرد.
باید بهار/ در چشم کودکان جاده ری/ سبز و شکفته و شاداب.
باید بهار را بشناسند.
باید جوادیه بر پل بنا شود.
پل/ این شانه های ما.
باید که رنج را بشناسیم/ وقتی که دختر رحمان/ با یک تب دو ساعته می میرد.
باید که دوست بداریم یاران.
باید که قلب ما/ سرود و پرچم ما باشد».
بخشهای از دفاعیات خسرو گلسرخی در بیدادگاه شاه
«انّالحیاة عقیده و جهاد. سخنم را با گفته یی از مولاحسین، شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه آغاز می کنم. من که یک مارکسیست ـ لنینیست هستم برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم. من در این دادگاه برای جانم چانه نمی زنم و حتّی برای عمرم. من قطره یی ناچیز از عظمت خلقهای مبارز ایران هستم؛ خلقی که مزدکها و مازیارها و بابکها، یعقوب لیثها، ستّارها و حیدر [عمو]اوغلیها، پسیانها و میرزا کوچکها، ارانیها ، روزبهها و وارطانها داشته است. آری، من برای جانم چانه نمیزنم، چرا که فرزند خلق مبارز و دلاور هستم.
از اسلام سخنم را آغاز کردم. اسلام حقیقی در ایران همواره دین خود را به جنبشهای رهاییبخش ایران پرداخته است. سیدعبدالله بهبهانی، شیخ محمد خیابانیها نمودار صادق این جنبشها هستند و امروز نیز اسلام حقیقی دین خود را به جنبشهای آزادیبخش ملّی ایران ادا میکند. هنگامیکه مارکس میگوید: در یک جامعه طبقاتی ثروت در سویی انباشته میشود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سویی دیگر، در حالیکه مولّد ثروت طبقه محروم است و مولا علی میگوید: قصری برپا نمیشود مگر آن که هزاران نفر فقیر گردند، نزدیکیهای بسیاری وجود دارد. چنین است که میتوان در این تاریخ از مولا علی به عنوان نخستین سوسیالیست جهان نام برد و نیز از سلمان پارسیها و اباذر غفاریها.
زندگی مولاحسین نمودار زندگی کنونی ماست که جان بر کف برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه میشویم. او در اقلیت بود و یزید،بارگاه، قشون،حکومت و قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هر چند یزید گوشه یی از تاریخ را اشغال کرد ولی آنچه که در تداوم تاریخ تکرار شد راه مولا حسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آنچه را خلقها تکرار کردند و میکنند راه مولا حسین است...
اتّهام سیاسی در ایران نیازمند اسناد و مدارک نیست. خود من نمونه صادق اینگونه متّهم سیاسی در ایران هستم. در فروردین ماه چنان که در کیفرخواست آمده، به اتّهام تشکیل یک گروه کمونیستی، که حتی یک کتاب نخوانده است، دستگیر میشوم، تحت شکنجه قرار میگیرم و خون ادرار میکنم. بعد مرا به زندان دیگری منتقل میکنند. آنگاه هفتماه بعد دوباره تحت بازجویی قرار میگیرم که توطئه کرده ام. دو سال پیش حرف زدم و اینک به عنوان توطئه گر در این دادگاه محاکمه میشوم... زندانهای ایران پر است از جوانان و نوجوانانی که به اتّهام اندیشیدن و فکرکردن و کتاب خواندن توقیف و شکنجه و زندانی میشوند. آقای رئیس دادگاه همین دادگاههای شما آنها را محکوم به زندان میکند. آنان وقتی که به زندان می روند و بر می گردند دیگر کتاب را کنار می گذارند مسلسل به دست می گیرند... در ایران آنان را به خاطر داشتن فکر و اندیشیدن محاکمه میکنند. چنانکه گفتم من از خلق جدا نیستم و نمونه صادق آن هستم این نوع برخورد با یک جوان کسی که اندیشه میکند، یادآور انگیزیسیون و تفتیش عقاید قرون وسطایی است. یک سازمان عریض بوروکراسی تحت عنوان فرهنگ و هنر وجود دارد که تنها یک بخش آن فعال است و آن بخش سانسور است که به نام اداره نگارش خوانده می شود. هر کتابی قبل از انتشار به سانسور سپرده میشود در حالی که در هیچ کجای دنیا چنین رسمی نیست...
و بدینگونه است که فرهنگ مومیایی شده... کتاب و اندیشه مترقی و پویا را [در زیر] سانسور شدید خود خفه میکند. ولی آیا با تمام این اعمالی که صورت میگیرد؛ با تمام این خفقان، میتوان جلو این اندیشه را گرفت؟ آیا در تاریخ شما چنین نموداری دارید؟ خلق قهرمان ویتنام نمودار صادق آن است. پیکار میکند و میجنگد و پوزه تمدن آمریکا را بر زمین می مالد. در ایران ما با ترور افکار و عقاید روبرو هستیم، در ایران حتی به زبانهای بالنده خلقهای ما، مثل خلقهای بلوچ، ترک و کرد، اجازه انتشار به زبان اصل نمیدهند...»
رئیس دادگاه: «از شما خواهش میکنم از خودتان دفاع کنید».
گلسرخی: «من دارم از خلقم دفاع میکنم».
ـ رئیس: «شما به عنوان آخرین دفاع، از خودتان دفاع بکنید... به عنوان آخرین دفاع، اخطار شد که مطالبی آن چه که به نفع خودتان می دانید در مورد اتّهام بفرمایید». ـ گلسرخی: «من به نفع خودم هیچی ندارم بگویم. من فقط به نفع خلقم حرف می زنم. اگر این آزادی وجود ندارد که من حرف بزنم میتوانم بنشینم».
ـ رئیس: «همانقدر آزادی دارید که از خودتان به عنوان آخرین دفاع، دفاع کنید».
ـ خسرو گلسرخی: (با خشم و غرور) من می نشینم، می نشینم، من صحبت نمی کنم...».
ـ رئیس: «بفرمایید».
ـ (گلسرخی با غرور و خشم میرود و مینشیند).