مسند آزادگی با شد از آن ملتی
کز ستمگر بر نتابد بار ظلم و ذلتی
گر که بیرون آورد هر کس گلیم خویش از غرقاب خون
پس کجا ماند برای مُلک و ملت عزتی
تا که تو تک تازی و نقش خویشتن بینی در سراب
بهر احرار وطن ، دشوار آید فرصتی
غیرت و خون جوانمردی نه این است، بی ثمر
بر نشینی بر سر شاخی و خندی بر روزگار ملتی
گر تو را غم نیست ، پس اندیشه کن
سرنوشت کودکان را در جهنم یا جنتی
ثروت عالم میان جمع خونخواران چه سود
باش تا بینی به حسرت روزگار خفتی
بس شهیدان خفته اند در سردسیر بی خیالی های تو
خفته یی در ناز خود یا نبوَدت هیچ غیرتی
عاشقان این وطن ، جان برکفان بی کفن
در فداکاری بجویند لذت هر عشرتی
کشور ایران مگر باشد خوش جولانگهی
بر گرفته هر کنارش بس هزاران غارتی
سنگ ایران می زنی سینه ولی در سینه ات
جز هوای خود پرستی نیست دیگر فکرتی
در گذرگاه زمان ما دیده ایم مسکین بسی
در تکدی بهر مالی یا مقام و شهرتی
آه مظلومان شود روزی چو توفانی غریب
برکند از جا بساط مُظلم هر دولتی
دولت و شوکت از آن خلق باشد، نی
یک قلیل اهریمنی بدتر ز هر دون صفتی
موج چون برخیزد ننشیند مگر از جا کند
کشتی دزدان دریایی با هر پرچم و هر کسوتی
تاب گیسوی بهار و عطر رنگین فام آن
با تو می گوید سخن گر عاشق و با صفتی
روزگاران را بدیدیم صفحه صفحه ، خون به خون
ای فرح بخشا که امروز قاتلان درمانده اند در وحشتی
7 مارس 2014