نیکی سیزدهم فروردین و نکبت نظام خمینی

کسی به درستی نمی‌داند که سیزدهم فروردین را مردم ایران از چه زمانی جشن می‌گرفته‌اند.

خدا می‌داند که چندین سده است که هموطنانمان روز سیزدهم فروردین را این‌چنین شادمانه در دشت و دمن و کنار رودخانه‌ها و دامنة باصفای تپه‌ها و باغهای دل‌انگیز پرگل و گیاه می‌گذرانند. گفته می‌شود که این مردم، به‌پاس نعمتهای خداوند، برای تجدید عهد با طبیعت مهربان و دست و دلباز، چنین جشنی را ترتیب داده‌اند. در این روز راهی گردشگاههای بیرون شهر و دشت و صحرا می‌شوند.‌آن‌جا خویش را در آغوش طبیعت رها می‌کنند و یک روز را دور از همة غمها و دلشوره‌ها و حساب و کتابهای جاری زندگی می‌گذرانند. سبزه‌هایی را که پیش از آغاز سال نو رویانده‌اند، در این روز به آب می‌اندازند، با این امید که به همراه آنها همة دردها و رنجها و تلخیها و بیماریها برود و دیگر نیاید. رسم است که دخترکان با نیت یافتن یار و همسر و شریک زندگیشان، بر سبزه‌های تازه‌روییدة صحرا گره می‌زنند. روز سیزدهم فروردین همه با هم دوست و مهربان هستند. قلب و زبانشان یگانه است. همة حصارها و برج و باروهای بیگانگی در سیزدهم فروردین شکسته می‌شود. ‌بچه‌ها، امیدهای فردای خانواده‌ها، در این روز شادی می‌آفرینند. و بزرگترها نیز شادیهای کودکانه را در همراهی با فرزندانشان باز می‌یابند. در این روز هر گوشه‌یی بساطی از طرب گسترده است. در چنین روزی ایرانیان تا مجبور نباشند در خانه نمی‌مانند. از سپیده‌دمان و پیش از برآمدن آفتاب، بار و بنه را برمی‌دارند و به دیدار آزادی و زیبایی طبیعت می‌روند. غم برایشان معنا و مفهومی ندارد. با همند و شادیشان را که سرشار است، با یکدیگر و صادقانه قسمت می‌کنند.
مراسم سیزده‌به‌در در آن دیر و دورها چه شور و حالی داشت. در آن روزگارانی که پیرها به حکم قانون طبیعت در پایان زندگی خود به ابدیت می‌پیوستند و جوانها باز به حکم همین قانون جای خالی آنها را پر می‌کردند. خلاصه هر چیزی به جای خودش بود.‌مراسم سیزده‌به‌در در آن روزگاران چه صفایی داشت. از دو سه روز مانده به سیزدهم فروردین کودکان پیکهای تندرو بین خانواده‌ها می‌شدند. آخر آن‌وقتها تلفن همه‌گیر نشده بود. از این خانه به آن خانه،‌از مادر به خاله، از پدر به عمو، پیامها به‌وسیلة این فرشتگانی که سرخی قلبشان گونه‌هایشان را روشن می‌ساخت و وجودشان برکت و رحمت بود، رد و بدل می‌شد. از همه مهمتر، محل برگزاری سیزده‌به‌در تعیین می‌گردید.‌هم‌چنین قرار می‌گذاشتند که هر خانواده‌یی چه غذایی را فراهم کند. صبح روز سیزدهم فروردین قافله‌های کوچک و بزرگ، سواره و پیاده،‌به‌راه می‌افتادند و به سوی میعادگاههایشان روانه می‌شدند.‌دل صحرا پاک بود.‌ مخمل سبز طبیعت همه‌جا گسترده بود. دل مردم هم خوش بود. غم هم داشتند، اما نه آن‌چنان که نشود آن را از دل زدود. شادی می‌زد و به چهره‌ها می‌آمد و اندوه بسیار گریزپا بود. در چنین حال و هوایی مردم از صبح علی‌الطلوع تا غروب یار یکدلة هم بودند. عشق سرمایة همه بود. بچه‌ها گُله به گُله به جفتک چارگوش و الک‌‌دولک و گرگم‌به‌هوا و گرگم و گله می‌برم و عموزنجیرباف و بازیهای شادمانة دیگر مشغول بودند و صدای خنده‌هایشان به عرش اعلی می‌رسید.
راستی حالا بچه‌ها کجا هستند؟ از دربه‌دریهای آنها بگویم. آنها که فرصت یافتند خود را از جهنم خمینی برهانند و حالا در دیار غربت،‌تنها و بیکس، آغوش مادر و نوازش دستهای پدر را به خواب می‌بینند. آغوشها و دستانی که با تیغ جلادان خمینی، به‌جرم داشتن گرمی عشق و نور مهربانی، غرق در خون شدند. از کودکانی بگویم که نتوانستند خود را برهانند و در زیر فشارهای استخوان‌سوز ملایان در همان کودکی پیر شدند، بی‌آن‌که معنای کودکی را تجربه کنند. کودکانی که در زندانهای خمینی پا به جهان نهاده‌اند و امروز در زندان بزرگ نظام آخوندی تباه می‌شوند.‌از بچه‌هایی بگویم که در زاغه‌های سنگر،‌آن‌جا که خمینی با دروغ و نیرنگ گورشان را کند، پرپر شدند. از بیگناهان ده یازده ساله‌یی بگویم که کلید بهشت بر گردنشان و نوار مرگ بر پیشانیشان،‌در روز سیزدهم فروردین بر روی مین رفتند تا خمینی بماند و در زمین پاک خدا،‌ به‌نام خدا فساد کند. از کودکانی بگویم که در سیزدهم فروردین در سیاهچالهای خمینی و به دستور او، بی‌هیچ گناهی تیرباران شدند. و آن‌قدر خون در رگهایشان نبود که بتواند پیکرهایشان را قرمز کند. مگر نه این‌که جلاد جماران دستور داده بود خون آنها را پیش از اعدام بکشند. از کودکانی که مانده‌اند بگویم؟ از آنها که در حلبی‌آبادها و در میان زباله‌ها با زندگی و گرسنگی می‌جنگند یا در مرزهای کشورمان در ازای لقمه نانی به‌فروش می‌رسند.‌ راستی آیا صدای آنها را در این روز، سیزدهم فروردین، می‌شنوید؟ آنها از ملکوت اعلی با شما سخن نمی‌گویند. آنها می‌خواهند بازگردند. می‌خواهند سرهای کوچکشان را در آغوش بی‌دغدغة مادرانشان بگذارند. آنها می‌خواستند امروز سیزده‌به‌در را با شما جشن بگیرند. می‌خواستند آش رشته و سبزی‌پلو و ماهی دستپخت مادر را در فاصلة میان دو بازی نشئه‌آور طولانی، بخورند و دوغ خنک با برگهای کاکوتی و نعنا و گل سرخ را بنوشند. راستی از فرزندانمان که در هفت پستو پنهانشان می‌کنیم،‌مبادا که چشم دژخیمان رژیم بر آنها بیفتد و گزمه‌های کمیته‌ها و پاسدارها مثل گرگ هار به گله‌های آنها بزنند و بربایندشان،‌چیزی نگفتم. داشت فراموشم می‌شد از جوانانی بگویم که در نمور زیرزمینها و در مخفیگاهها، سیزده را به در کرده‌اند.‌هنوز سبزیهایتان را به آب نیندازید.
در این سالهای سیاه،‌در این سالهای عزا و ماتم، در این سالهای تنگ حوصلگی و اندوه‌زدگی، چه کسی می‌تواند باور کند که ملت ما سیزدهم فروردین را باشکوهتر از سالهای پیش از این سیه‌روزیها برگزار می‌کند. می‌دانید چرا؟ خمینی و یارانش، این پیام‌آوران مرگ و نیستی، این رسولان اشک و  درد و ماتم، می‌خواهند ملت ما را در سیاهی عزای جاودانه بنشانند. و این ملت مقاومت می‌کند، به جان می‌زند، و از هر راهی که بتواند، در برابر ظلمت‌آفرینی ملایان حاکم می‌ایستد و سر تسلیم فرود نمی‌آورد. به هر چه مورد نفرت آنهاست، روی می‌آورد. اگر می‌گویند آتش‌افروزی در شب چهارشنبة آخر سال حرام است، مردم بیشتر آتش روشن می‌کنند و به بهانة پیشوازی از آن، از چند شب جلوتر شهر و دیار را یکپارچه آتش می‌کنند. کوی و برزن و دشت و دمن غرق در نور و شادی می‌شود و ظلمت دل آخوندهای حاکم در برابر سرخی این مقاومت رنگ می‌بازد و به احتضار می‌افتد. اگر ملایان نوروز را تکفیر می‌کنند، مردم این عید بزرگ مقاومت را باشکوهتر برگزار می‌سازند. و سیزدهم فروردین. این دیگر برای آخوندها قابل تحمل نیست. نه این‌که فکر کنید آنها از خوشی و عیش و نوش بیزارند. آنها فقط می‌خواهند ملت شادمان نباشد. وگرنه خودشان چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند. مردم ما در سیزدهم نوروز همة حرامهای ملایان حاکم را حلال می‌کنند. می‌خورند و می‌آشامند و می‌نوازند و می‌خوانند و می‌رقصند. به قول سعدی:
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
مردم ایران در سیزدهم فروردین سینه‌هاشان از شادی پر است و دلشان هیچ زنگاری ندارد. مرثیه و تعزیه را می‌گذارند برای خانه‌های سیاه سردمداران رژیم. در همه‌جا آوای ترانه‌های زیبا و دلنشین طنین دارد. دژخیمان حکومتی هم حریف مردم نمی‌شوند. با کینه و نفرت ارتجاعی می‌توان به جنگ عشق رفت. اما نمی‌توان بر عشق، که در ذاتش زندگی و پویایی دارد، چیره شد. در سیزدهم فروردین عشق در دلها می‌جوشد و مهربانی کیمیای سعادت می‌شود. مردم به یکدیگر عشق می‌ورزند و در همین یک روز،‌ همین چندساعتی که با هم هستند، به جهانیان نشان می‌دهند که میان زندگی آنها و جهان سیاه و سرد آخوندهای حاکم هیچ رابطه و مناسبتی وجود ندارد.
و حالا زمان بازگشت است. می‌دانم دلتان می‌خواهد امروز هرگز به پایان نرسد. دلتان می‌خواهد آفتاب،‌ساکت و آرام در میان آسمان بایستد و شما رنگ شب را نبینید، حس می‌کنم چقدر بیمناک فردایید. باز سیاهی و تباهی،‌باز عربده‌های گوشخراش آخوندهای حاکم و فرمان زندان و شکنجه و اعدام.‌باز هم دروغ و نیرنگ و خیانت. چه خوب می‌شد اگر امروز به‌پایان نمی‌رسید و آفتاب سیزدهم فروردین، این روز شاد و زیبا،‌این روز سعید و سرشار از نیکی، غروب نمی‌کرد. اما چه جای افسوس. آرزوی محال را که مجال تحقق نیست. اما اگر این آرزویی محال است،‌آرزوی نابودی دیوان و انیران حاکم بر ایران گلستانمان که محال نیست. این‌که دست‌یافتنی است. اگر آفتاب سیزدهم فروردین را نمی‌توان از رفتن بازداشت، می‌توان آفتاب آزادی را از چاهسار سیاهی نکبت رژیم خمینی و یاران و بازماندگان ظلمت‌پرستش رهانید. این‌که محال نیست. این شدنی است. و اگر بخواهیم،‌که می‌خواهیم،‌چه آسان است. راستی هم باید دستی بالا زد و با آستین‌بالازدگان کاری کرد کارستان. آری می‌توانیم و باید به انجامش برسانیم. سبزه‌های پای سفرة هفت‌سین را حالا در غروب سیزدهم فروردین باید به آب بیندازیم. نیت کنیم. با امیدی که در قلبهایمان برای آزادی و زیبایی فروزنده است، نیت کنیم. آرزو کنیم که با مدد همتمان ایران آزاد شود،‌آفتاب آزادی در آسمانمان رخ بنماید و بر همه‌جا پرتو افشاند. نیت کنیم غم برود و شادی بیاید. اگر بخواهیم چنین خواهد شد. و می‌خواهیم. سبزیهای گره خورده را به آب بیندازید.
o (این مقاله نوشته کاوه فروزان، برگرفته از ایران زمین- شماره89-13فروردین1375 است)