در آن دوران
در ایرانشهر
همه روزش ز شبها تار
همه شبها زغم سرشار
نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
نه یک دل در تمام شهر شادان بود
خوراک صبح و ظهر وشام ماران دو کتف آژدهاک پیر
مدام از مغز سرهای جوانان
ـ این جوانمردان ـ ایران بود
جوانان را به سر شوری ست طوفانزا
ـ امید زندگی در دل
ـ ز بند بندگی بیزار
واین را آژدهاک پیر می دانست
ازاینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود
۰۰۰۰
۰ ۰۰۰
۰۰۰۰۰
۰۰۰۰۰۰۰
بپا خیزید !
کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید
کماندارانتان را در کمانها تیر می باید
شما راعزمی اکنون راسخ و پی گیر می باید
شما را این زمان باید
دلی آگاه
همه با همدگر همراه
نترسیدن ز جان خویش
روان گشتن به رزم دشمن بد کیش
نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار
شکستن شیشه نیرنگ
بریدن رشته تزویر
دریدن پرده پندار
اگر مردانه روی آرید و بردارید
ـ از روی زمین از دشمنان آثار
شود بی شک
تن و جانتان ز بند بندگی آزاد
ـ دلها شاد
تن از سستی رها سازید
روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید
از آن ماست پیروزی
۰۰۰۰۰۰
۰۰۰۰۰۰
سروده ای از: حمید مصدق