اولین احساسی که به من دست میداد حس تنفر و نفرت از این وقایع می بود. و بعد اینکه چرا بایستی انسانها بخاطر اعتقاداتشان و حق طلبی به جوخه های تیرباران یا چوبه های دار سپرده شوند یا بر روی تختهای شکنجه به شهادت برسند. و از سوی دیگر احساس غرور و سربلندی بعنوان یک انسان که همنوعانی دارم که بخاطر دفاع از شرف و آزادگی تا پای جان بر عهد و پیمان خود محکم و استوار ایستاده اند و می باید که از آنها بیاموزم و توشه راه سازم .
آیا فکرش را می کردی که روزی خودت محکوم به اعدام شوی؟
بله فکرش را می کردم، چرا که جنایتکاران حاکم بر این مرز و بوم را بخوبی شناخته بودم، کسانی که حتی به نویسندگان ، روزنامه نگاران، شخصیتهای مذهبی و کسانی مثل زهرا کاظمی ها که تنها به وظیفه ی رسانه ای خود عمل می کرد رحم نکردند و آن طور ددمنشانه و رذیلانه آنها را به شهادت می رساندند، با ما چه خواهند کرد؟ و قبلا نیز با پوست و گوشت و استخوان خود آن را لمس کرده و شناخته بودم. قتلهای سیاسی و زنجیره ای دهه های 60 و 70 را فراموش نکرده ایم، که توسط همین جانیان و آدمکشان صورت گرفت. روزی که دستگیر شدم (5/12/86) در هنگام انتقالم از رفسنجان به بازداشتگاه وزارت اطلاعات رژیم در کرمان، در اتومبیل به شدت مورد ضرب و شتم و توهین و تحقیر و تهدید قرار گرفتم، مسئول آن تیم عملیاتی گفت؛ که همانطور که توی این سالها نگذاشتیم خودت به دانشگاه بروی نمی ذاریم پسرت هم به دانشگاه برود، زنت و پسرت را هم خواهیم آورد و کاری می کنیم که به خواری و ذلت بیفتی، در آن وضعیت و فضا، یک لحظه به یاد پسرم حسام افتادم و پیش خودم گفتم که دیگه حسام بجای اینکه با پدرش زندگی کند باید با یاد و خاطرات او و با عکسها و تصویر پدرش زندگی کند، ( که تازه اون هم به شرایط فکری، روحی، اعتقادی و شخصیتی او بستگی دارد که چه برداشتی از منش، عملکرد و فعالیتهای پدرش خواهد داشت) در هر صورت می خواستم بگویم که بله فکرش را کرده بودم و می دانستم که با چه دشمن جلاد و خون ریز و جنایتکاری روبرو هستیم و وصیت هم کرده بودم.
به هنگام دریافت حکم:مرگ را چگونه می بینی؟
نگاه من به مرگ، نگاه منفی نیست، چرا که آنرا پایان راه نمی بینم و آن را به عنوان یک واقعیت به معنای واقعی کلمه شناخته ام و حتی بارها و بارها در زندگی شخصی، سیاسی و شغلی ام تا چند قدمی آن رفته ام، چشم انداز مرگ با هدف باعث می شود که قدر زندگی را بهتر شناخته و با عشق زندگی کنم عشق به همه پدیده ها و انسانها و جامعه......
مرگ شاید پایان زندگی جسمانی و مادی ما باشد ولی ما با مرگ افتخار آمیز همواره جاری و ساری خواهیم بود و البته بعضی از زندگی ها در واقع ذلت و خفت و خواری و مرگ حقیقی است ( الموت فی حیاتکم مقهورین و الحیاه فی موتکم قاهرین) و نهایتا باید بگویم که مرگ در راه آرمانهای والای توحیدی و انسانی ، تاسف بار که نیست هیچ، بلکه آنرا اساسا مرگ نمی دانم و آنرا حیات واقعی و جاودان دانسته و بسیار شیرین، پر افتخار و ستودنی می دانم، و چنین انسانهایی همواره زنده و جاوید و ماندگار و اثر گذارند.
هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.
هراس من – باری- همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد .....
چه احساسی نسبت به زندگی پیدا کردی، در لحظه ای که فهمیدی محکوم به اعدام شدی؟
(آری، آری زندگی زیباست،
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست،
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست)
احساس کردم که تا آنجا که در خدمت رهایی مردم تلاش کرده ام زندگی ام بیهوده نبوده و احساس سبکبالی کردم و اکنون هم، همان وظایفی را که قبلا بر دوشهای خود احساس می کردم، بعد از ابلاغ حکم اعدام نیز همان احساس را داشته ام ( که می بایستی زندگی ام در جهت احقاق حقوق ستمدیده گان و نیل به جامعه ای آزاد و رها و سعادت مند باشد و الان وظیفه ام سنگین تر هم شده و باید این فدا کردن را هر چه پربارتر و سودمند تر سازم) و نباید در مقابل این حکم ظالمانه و جنایتکارانه کمر خم کنم، چرا که دشمن، ما را خوار و ذلیل و زبون و در مانده می خواهد.
آخرین آرزویت چه بود؟
همیشه آرزویم سعادت و خوش بختی مردممان در سایه یک سیستم دموکراتیک واقعی و کشور حقوق بشری و مبتنی بر اراده ی مردم با عالی ترین مناسبات انسانی و عدالت اقتصادی و اجتماعی، برابری های مذهبی، قومی و جنسیتی که از هر گونه استبداد و بهره کشی انسان از انسان بری بوده و عاری از فقر و بیکاری و فساد و تباهی انسانها باشد.
فکر می کردی اگر دوباره به زندگی عادی برگردی چه کارهایی را دوست داشتی که انجام دهی؟
محکمتر و استوارتر در راه تحقق همان آرزوها و آرمانهای توحیدی، انقلابی و رهایی بخش گام بر خواهم داشت.
از زندگی چه فهمیدی؟
فکر می کنم پاسخ این سئوال در توضیحات قبلی ام نهفته باشد. علی ایحال آنچه را که از زندگی فهمیده ام شاید بتوان در یک جمله خلاصه کرد؛ صداقت و تلاش و بردباری در سختی ها، ایثار و گذشت برای آسایش و رفاه دیگران، سختکوشی و استفاده بهینه از امکانات در جای خود، بوده .
دوست داشتی که مردم چه کاری برای تو انجام دهند؟
هیچ انتظار و توقع شخصی از کسی نداشته و ندارم، فقط دوست دارم که مردم وظیفه و رسالت های ملی و میهنی خود را به خوبی شناخته و در بزنگاه های تاریخی و تعیین کننده در سرنوشتشان حضور فعال و مستمر داشته باشند و از فرزندان مبارز و مجاهد خویش حمایت کرده و تا رسیدن به آزادی فارغ از تفاوتهای قومی، مذهبی، متحد و یک پارچه در میدان عمل انقلابی و آزادیبخش حاضر باشند.
آیا در زندگی چیزی هست که بخواهی جانت را در راه آن تقدیم کنی؟
البته : آزادی، رهایی مردم از چنگ موانع و جبرهای اسارت بار و نیل به کمال های مطلوب یگانه ساز، والا، ارزش از دیدگاه من می باشد که در راه آن می توان جان باخت.
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی دست خود زجان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را میدوم به پای سر در قفای آزاد