بر پلوار کشتزاران سوخته
می گذرد بازیار پیر
در چشم او جهان
همه سبزگاه مرده یی.
در گرگ و میش خاطر بیدار خسته اش
اما
می پیچد این صدا:
ما این زمین را
دگر باره
شخم خواهیم زد.
تا مگر شود که « ما »
بی تو
با یاد تو بودن
هیچ است.
بی خویشتن،
با تو بودن
همه چیز.
از خویشتن به خیش « من »
برمی خیزم
تا مگر شود که « ما ».