من از همة کهکشانها پیمان گرفتهام
با یاد حبیب آزاده
که همیشه لبخند را به ما می آموخت
کاظم مصطفوی
اسبی از ابر
در بادی رنگین شده با مهتاب سرخ می تازد
و برادة ستاره ها
گم می شوند در لحظه های دور نور.
بر این سکو
که تصنیف پرنده، خاموشی است.
من با اندوه همة حنجره ها
رؤیاهایم را با یادهای تو
به تاراج نسیم می دهم
و نشسته ام به انتظار
تا در لحظة دیدار و موسم ترانه
با بیدها و رودها برقصم.
بتاز ای اسب مهتابی رؤیا!
بتاز ای ابر تابستانی عصیان!
و با شیهه های رنگارنگ ات
بیدار کن حس بودن را در آفاق «آه»
من از همة کهکشانها پیمان گرفته ام
تا هر نفسم
در ستاره ای گمشده دفن شود.