درختی که منم!
من یک درختم.
درختی کوچک اما کهنسال و پیر. تنهای تنها در سوزْخیز زمستان و شعله سار تابستان.
ایستاده بر صخره یی بلند با چشمانی دوخته بر جاده یی بی انتها...
آری من نیز یک درختم. چون دیگر درختان جهان که به سرسبزی سر از خاک برآورده اند تنها با یک تفاوت شاید...
من تنها درخت زندانی جهانم..... سالهاست در حصر میزیم و موقوف النظر شده ام.
گهگاه مردمان که سواره یا پیاده از روبرویم میگذرند، به خُـفیه زیر لب فاتحه یی میخوانند، نیایشی میکنند. امروز اما جوانی، با پای پیاده حصار شکسته و پنهان از نگاه گزمه ها به من نزدیک شد. دوربینی به دست و نگاهی پرسا در چشم... صدایش اگرچه پچ پچه بود اما سکوت ذهن مرا شکست:
همین یادْکرد کافی بود تا من اگرچه پای در بند بروم تا همان تابستان خونرنگ و پرحادثه...
آنروز تنگه، آوردگاه آتش و پولاد بود که زنی ناشناس، با مسلسلی داغ و آتش خیز، پلنگ وار و جسور در کنار من فرود آمد.
من درخت بودم. درختی سراپا چشم... تماشاگر حماسه یی تماشایی
زن، بی امان می غرید و می خروشید... گلوی مسلسلش یکدم از غریو شعله خالی نمی شد. با حضور او کرکسان را مجال پریدن بر فراز تنگه نبود... او بود و سیلوارهی آتش... سرازیر برتمامی یال ها...
مسلسل که از رعشه باز ماند، مجالی شد تا در سیمای او درنگی کنم. آمیزه یی از لبخند اطمینان بود و نگاهی ژرف...
زنی تنها و اینهمه آتش! اینهمه ایستادن!
حیرت حرامیان را پایانی نبود. پس آن را در خشاب کینه ریخته، از همه سو بر او تاختند. پیکرش آماج گلوله شد... خنجری بر قلبش فرونشاندند و او را وارونه از گلوی من آویختند...
من درخت بودم آری اما با گردن آویزی از شرَف...
تصویری ماندگارْ حک شده بر کتیبه ی تاریخ.... گواه غیرت یک خلق.....
پس لحظه در قاب دوربین رهگذری عاشق، ثبت شد ومن ماندم و خاطره یی که ذهن هیچ درختی آنرا تجربه نکرده است.
آری...آری سال ها میگذرد ومن همچنان یک درختم .سرسبز اما با چشمانی که انتظاری عجیب در آن خانه کرده است. با نگاهی دوخته بر پیچ جاده...با یقینی نامیرا... تا کاروان بازگردد . تنگه را دیگربار درنوردد و حصار مرا بشکند و فریادم در گوش به گوش بگیرد که:
قدمگاه آن شیرزن را ، زیارتگاهی باید...گرداگرد درختی که منم!