از دید دیگران رخ خود می کنم نهان
بر روی رنگ خویش بسی رَنگ می زنم
افراسیاب بد دل و آکنده ام زکین
می گویدت نقاب من امّا که بیژنم
من دیو مردمان خور و مردم به اشتباه
باور نموده اند که گویــا تـهـمـتـنـم
ضحّاک ناب بودم و معتاد مغز خلق
گفتم به خلق؛کاوه ی این خسته میهنم
نه شعله ای در آن شب و نه پرتوی ز ماه
آن ظلمت از برای دلم بــود مغتنم
پیری پلید هستم و در پیله ی دروغ
صد رشته از ریا به تن خویش می تَنَم
پیکارمن به دشمنتان جنگ زرگریست
تا این گمان به دل نَـنشانی که دشمنم
خود را بخواهم اَر بنمایم به چشمتان
باید که صد حجاب ز رخساره بر کـَنـَم
20 ـ 09 ـ 2014