باد ساید دست خود بر پشت آب
خاطر دریا شود در پیچ و تاب
ماه می خواهد بگیرد قلب آب
می گریزد آب از او با شتاب
موج ها از عشق ساحل در خروش
نا امید از وصل،امّا سخت کوش
هر زمان خود را به ساحل می زنند
بار دیگر رو سوی دریا نهند
ساحل غمگین بسوزد از درون
سینه اش آرام و دل دریای خون
شب،تَـنَش را گستَـرَد بی انتها
شب نمی گردد ازین ظلمت رها
شب حدیث تلخ بی فرجام من
قصّه ی آغاز من ،انجام من
شب حصار بی شکست خانه ام
از ازل سرشار شب کاشانه ام
ماه تنها مانده در دامان شب
می رود دلخسته با فرمان شب
باز می مانَد ز رفتن او دمی
تا مگر یابد درآن شب همدمی
ــ شاهدی گم کرده ره، جان سوخته
دیده بر ژرفای ظلمت دوخته
می دَوَد بی آرزوهمپای شب
آه سوزان می دمد دَر نای شب
بر نگیرد دیده از رخسار ماه
می شود لبریز از دیدار ماه ــ
ماه پیر! اینک دمی در من نگر
تا بیابی همدمی، پیرانه سر.