( از داستانک های من)
عاشقش بودم. بَـر و بالای رعنا و سینه ی ستبر و پاهای پُر پَرش نمونه بودند. بخصوص تاج برافراشته و اناری رنگش تماشائی بود. سه ماه پس از تولدش، اسمش را گذاشتم؛ تاجی.
با وقار قدم می زد. شبیه قهرمانان زیبائی اندام بود. تماشای بال و پرش حس دیدار یک گالری بزرگ نقاشی را بهت می داد. صبح ها با آوازش بیدار می شدم. وقتی به در اتاقم نوک می زد می دانستم دنبال دانه آمده است.
آن روز صبح صدای اذانش را نشنیدم. برای دانه گرفتن هم نیامد. این برایم خیلی غیر عادی بود و همراه با دلشوره، یک دلشوره ی بی ریشه و ناشناس.
هرجا دنبالش گشتم اثری ازش ندیدم. سر صبحانه گفتم:
ـــ تاجی را ندیدید؟
مادرم همینطور که برایمان چای می ریخت گفت:
ـــ دیروز عصر دادیم حلالش کردند. چند روز بود بی موقع اذان می گفت...